نمایش پست تنها
  #46  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل چهل و سوم و فصل آخر

قصه عشق ـ فصل چهل و سوم (آخرين فصل)


بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم............ زنگ ميزدم هيشكي جواب نميداد..............با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن.............
از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود .............اما بايد به دانشكده ميرفتم..................
بايد كار هام رو سرو سامون ميدادم .....چون وقتي نازنين ميومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم
مي بودم ...........
نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون...............نميدونم چرا ......................... كمي جا خوردم.............. اما به روي خودم نياوردم ............
براي خريد به چند فروشگاه سر زدم ...هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم............اما چون تعداد كسايي كه ميومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم...............از مواد خوراكي گرفته ......تا وسايل خواب................
بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه
بر گشتم...................حس بدي داشتم.....................اصلا حالم خوب نبود ............... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم .................
همين كار رو هم كردم......................يك ساعتي زير دوش آب سرد واسادم ..........
حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون .................داشتم كفشم رو ميپوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد......................به طرف در رفتم و در رو باز كردم.......................سحر پشت در بود .....................هراس ورم داشت...............صورتش مثل گچ سفيد شده بود........................................با ترس پرسيدم : چي
شده ؟ ..................... نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد..........................بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم ......................با تعجب سپيده و داريوش رو ديدم ......................اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن .................. با التماس گفتم چي شده ......................
اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ..................خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ....................داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و سپيده هم داخل شدن و دست ديگم رو گرفتن ...................گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ...................سحر و سپيده زدن زير گريه.................يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟................هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم...............
دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف
بزني ؟.................
اونم به گريه افتاد........................همينجور كه گريه ميكرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : ............
نا......ز............نين.................... . .
مثله منگا نيگاهش كردمو با التماس و بغض گفتم : نازنين چي؟..............
در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد...................
ديگه چيزي نفهميدم ..........................


نازنين در روز بيست و ششم خرداد هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد.در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد....................سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش
آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست...............




پـــایــــان



__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید