نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

برخاست. فرشته نفس عمیقی کشید و به طرف اتاق مادر رفت و او را دید که با ناله در رختخواب جا به جا می شود.
فرشته به او نزدیک شد و آهسته دستش را به پیشانی او گذاشت و از اینکه مادر تب نداشت خیالش راحت شد. وقتی
مطمئن شد مادر راحت خوابیده به اتاقش بازگشت. این بار به سمت پنجره نرفت و روي صندوق چوبی قدیمی که گوشه
اتاقش قرار داشت رفت و روي آن نشست دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و به فکر فرو رفت. این بار هم فکر او حول و
حوش منزل دوستش به پرسه زدن مشغول شد. یاد روزي افتاد که ترانه با چهره اي به رنگ گل سرخ و با چشمانی که
احساس گناه و شرم به خوبی در آن مشهود بود به او خبر داد که خانواده ناصري از خانواده اش او را خواستگاري کرده
اند. شاید ترانه هم فکر می کرد فرشته ازشنیدن این خبر جا می خورد ولی فرشته خوددارتر از آن بود که حساسیتی در
این مورد نشان بدهد. او با خوشحالی به ترانه تبریک گفت و به این وسیله قلب ترانه را که فکر می کرد با قبول کوروش
به دوستش خیانت کرده لبریز از شادي کرده بود. اما پس از رفتن ترانه به منزلشان به هواي پیدا کردن چیزي به انباري
رفته بود و تا توانسته بود با گریه خود را سبک کرده بود. فرشته عاشق کوروش نبود و نمی دانست چه احساسی نسبت
به او دارد. اما او میدانست کوروش عاشقانه او را دوست دارد و این چیزي بود که می توانست او را راضی به این وصلت
کند. فرشته به دنبال عشقی پر شور بود ، عشقی توام با هیجان و جنجال. دوست داشت با مرد محبوبش قرار بگذارد،
نامه بنویسد، قهر کند، ناز کند و خیلی از کارهایی را انجام بدد که بین یک عاشق و معشوق معمول و مرسوم است؛ مثل
هدیه دادن و هدیه گرفتن.
کوروش بارها سر راهش سبز شده بود و هر بار سر راهش دسته اي گل گذاشته بود. با اینکه فرشته هیچ گاه به او روي
خوش نشان نمی داد و گلهایی را که او با خود می آورد زیر پایش له می کرد اما کوروش از رو نمی رفت و روز دیگري
دسته گل دیگري جلوي راهش می گذاشت. فرشته از سمجی او خوشش می آمد و با وجود اخمی که به هنگام دیدن او بر
چهره اش نقش می بست به حضور او و محبت هایش عادت کرده بود. فرشته از این ناراحت نبود که پدر و مادرش
کوروش را رد کرده اند و یا ترانه به او بله گفته است، زیرا این حق ترانه بود که آینده و مرد مور علاقه اش را انتخاب کند.
فرشته ف ترانه را بیشتر از آن دوست داشت که بخواهد به او حسادت کند اما دل او از این شکسته بود که در طول مدتی
که خانواده کوروش به منزل آنان رفت و آمد داشتند، پدر و مادرش، حتی یک بار هم از او نپرسیده بودند که نظر او
نسبت به کوروش و خواستگاري او چیست، گویی اصلاً کسی به نام فرشته در منزل زندگی نمی کرد. فرشته طالب هیجان
و شوري عاشقانه بود، درست مثل دختران دیگر. البته نمی شد برافکار فرشته خرده گرفت. وجود این خواسته براي
دختري به سن او خیلی عادي بود به خصوص که فرشته هم زیبا بود و هم نجیب. زیبایی او هم استثنایی بود. با تمام این
توصیفات خواستگاران فراوانی نداشت.اگر هم کسی ندانسته با دیدن زیبایی آسمانی او خواهان ازدواج با او می شد از
دور ونزدیک می شنید که او نامزد داردو این براي فرشته خیلی زجر آور بود,
زیرا خودش هم نمی دانست آیا واقعا" نامزد دارد یا ندارد.تاکنون دو سال از عنوان کردن نامزدي او با پسر عمه اش که
آن هم توسط پدرومادر خودش عنوان شده بود می گذشت اما در عرض این دو سال اتفاق خاصی که نشان دهد او به
راستی دختري نشان شده است وجود نداشت و فرشته کم کم احساس میکرد مورد تمسخر دوستان وآشنایانش قرار
گرفته است.
به همین دلیل احساس می کرداز محمد که او را انگشت نما کرده بودبدش می آید. فرشته هر بار که از پدر ومادرش
تعریف محمد را می شنید دلش می خواست فریاد بکشد وگوش هایش را با دست بگیرد.
البته او از محمد متنفر نبود شاید اگر احساس نمی کرد این انتخاب از طرف پدر ومادرش می باشد وتحت فشار آنان قرار
ندارد چه بسا به او علاقه مند هم می شد,ولی از اینکه بدون توجهبه احساسات وخواسته او محمد را به عنوان داماد
پذیرفته بودند , سخت ناراحت ودلگیر بود.فرشته احساس میکرد محمد علاقه وحتی تمایل به ازدواج با او ندارد زیرا
رفتارش با او مانند مردي نبود که دختري را بخواهد.
رفتار او منطقی ومعقول که فرشته ان را دوست نداشت.
محمد هیچ کلامی به او نگفته بود که نشان از علاقه خاصی باشد. او هیچ گاه سعی نکرده بود فرشته را در خلوت ملاقات
کند چه رسد به اینکه در گوشش زمزمه عاشقانه سر دهد.
محمد هیچ گاه به چشمان او خیره نمی شد وهیچ وقت با دیدن او دست وپایش را گم نکرده بود.
در ذهن فرشته این چه معنی می توانست داشته باشد جرز اینکه محمد او را دوست ندارد واین پدر ومادر خوش خیالو
ساده او هستند که فکر می کنند محمد عاشق وبی قرار اوست وفقط او می توانددخترشان را خوشبخت کند.
.
فرشته آهی کشید وبه پنجره اتاق چشم دوخت.تیغه نور خورشید که از پنجره سرك کشیده بود نشانه آن بودکه باران
بند آمده است. از جا برخاست وبه طرف پنجره رفت.
با دیدن رنگین کمان در آسمان لبخند زد و در همان حال احساس کرد که دل گرفته او هم باز شده وشوق رفتن به خارج
از منزل او را به طرف در اتاق کشاند.شمش به لیوانآب مادر افتاد وبا دیدن آن به یاد چشمه زیباي منزل افتاد.
آنجا تنها مکان زیبا ودنجی بود که او در ان احساس راحتی وسبکی می کرد.دلش براي دیدن رودخانه اي که می دانست
هم اکنن پر اب تر شده لک زده بود او وترانههر روز به بهانه آوردن آب به آنجا سر میزدند. آن مکان برایشان حکم
محراب مقدسی را پیدا کرده بود که هر روز بایستی براي نیایش و عبادت به آنجا برود. حتی نرگس هم می دانست
دخترش عاشق محیط زیباي چشمه می باشدوچون می دانست انجا محیط امنی است از رفتن فرشته به آنجا ممانعت نمی
کرد.
او آب گوارا و زلال چشمه را به آب لوله کشی منزل ترجیح می داد به خصوص که از ناراحتی کلیه رنج میبرد.
فرشته می دانست که امروز خودش باید به تنهایی به چشمه برود وباز با به یاد آوردن ترانه آهی کشید.آهسته به طرف
در اتاق رفت وآن را باز کرد.
مادرغلتی خورد وچشمانش را لحظه اي گشود.
فرشته آهسته گفت:مادر من به چشمه می روم.
صداي خواب آلود مادر بلند شد.فرشته هنوز باران می بارد؟
نه مدتی است باران بند آمده است.
پس مواظب خودت باش سعی کن زود بیایی.
>>چشم شما کاري دارید؟<<
مادر پاسخ نداد گویی به خواب رفته بود.فرشته آهسته در اتاق را پشت سرش بست وکوزه گلی کوچک را از گوشه ي
تراس منزل برداشت و سراپایی هاي سفید و زیبایش را که پدر براي تولدش خریده بود به پا کرد.در حالی که دامن
پرچین و بلندش را بالا می گرفت تا به زمین گلی کشیده نشود به طرف چشمه به راه افتاد.
فرشته می دانست براي رفتن به چشمه باید از جلوي منزل ترانه عبور کند،اما دلش نمی خواست کسی او را ببیند زیرا به
ترانه گفته بود قرار است براي دید و بازدید به منزل خاله اش بروند،بدین ترتیب شرکت نکردنش را در جشن نامزدي
توجیه کرده بود.بنابراین براي اینکه از جلوي منزل ترانه عبور نکند مجبور شد راه را دور بزند.
هواي لطیف و دلپذیر پس از باران،روحی سبز و جسمی شفاف به طبیعت عطا کرده بود و فرشته چون گلی شکننده و
ظریف که باران طراوت و شادابی خاصی به او هدیه داده باشد با نفس هایی عمیق این جاده سرسبز و بهشتی را طی می کرد تا به میعادگاهش برود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید