نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خنديد و اضافه كرد:
- اونم مفت و مجاني
به راه افتاد و من به دنبالش كشيده شدم . پدرم وسط پذيرايي ايستاده بود بي بي و منصوره و پير بابا سر به زير روبرويش ايستاده بودند اخرين كلام پدر به گوشم خورد
- ديگه نمي خوام جز اين حرفايي كه گفتم چيزي بشنوم اين خانم دختر اين خونه اس
دكتر از بالاي پله ها گفت
- غزل ... اسم اين خانم غزل خانمه
سرها به طرف ما چرخيد تلوتلوخوران از پله ها پايين مي امدم احساس كردم زير فشار نگاه هاي بي بي و منصوره و پير بابا له مي شوم خودم را به اولين مبل رساندم و رويش نشستم مادرم با نگراني پرسيد
- خوبي؟
به زحمت سر تكان دادم گفت:
- رنگت خيلي پريده بهتره بري استراحت كني
نگاهش كردم به ارامي گفتم:
- بازي كثيفيه
مادرم سر به زير انداخت وگفت:
- همه اش به خاطر توئه
-من؟
پوزخندي زدم مادر گفت
- باربد ما دوستت داريم نمي خوايم اتفاقي برايت بيفته
- راحتم بذار مامان
پدر اخرين تاكيدات و بيشتر تهديدات را براي اخرين بار تكرار كرد و انها را مرخص كرد دكتر هم سفارش كرد برايش خاطره بسازند اما نه انقدر كه حرف ها ضد و نقيض شود. حالم از اين بازي به هم مي خورد پدر با خوشحالي روي مبل نشست و گفت
- خب دكتر چك شما رو چقدر بنويسم
- اصلا حرفش رو هم نزنيد
- نه اينطوري نمي شه حق الزحمه تونه
- بذاريد باشه به حساب شيريني دخترتون بذاريد
پدر قهقهه خنديد از خودم منزجرشدم با عصبانيت اشكاري از روي مبل بلند شدم پدرم با تحكم گفت
- كجا؟
- بيرون
- عوض تشكر كردنته؟
- متشكرم به من لطف كرديد
- پسر تمام اين كارا به خاطر توئه من دارم با ابروم بازي مي كنم
- منت سر من نذاريد بخاطر مجتمع مسكوني ستاره اس
پيش از ان كه پدرم عكس العملي نشان بدهد از در خارج شدم و به طرف اتومبيلم رفتم ديگر نمي توانستم فضاي خانه را تحمل كنم . پشت فرهان نشستم و تمام عصبانيتم را سر پدال گاز خالي كردم پير بابا در را به سرعت برايم باز كرد . وارد خيابان كه شدم اشك پهناي صورتم را پوشانده بود. دلم مي خواست تا اخر دنيا بروم مي خواستم خودم نباشم مي خواستم انسان باشم فقط انسان ذهنم كار نمي كرد فرهان را به چپ و راست مي چرخاندم و پيش مي رفتم زمان را گم كرده بودم به خودم كه امدم پشت در خانه ارش بودم سرم را روي فرمان گذاشتم و به خودم ارامش دادم احتياج داشتم با كسي حرف بزنم از اتومبيل پياده شدم تصميم را گرفته بودم پشت در خانه اشان ايستادم زنگ را فشردم لحظاتي بعد صداي زنانه اي در ايفون پيچيد
- كيه؟
- ارش خان هستن
- شما
- باربدم خانم شكوهي، سلام
- سلام باربد جان بيا تو
در باز شد تشكر كردم و وارد شدم سوار اسانسور شدم و دكمه طبقه ششم را فشار دادم در اينه نگاهي به خودم انداختم موهايم ژوليده و چشمانم متورم و قرمز شده بود دستي به سرم كشيدم و لباسم را مرتب كردم. اسانسور ايستاد نفس عميقي كشيدم و قدم به راهرو گذاشتم ارش لاي در ايستاده بود با ديدنم دندان هاي سفيدش را نمايان كرد و گت
- سلام اقاي سحر خيز
سعي كردم لبخند بزنم گفتم
- سلام بازم كه تو خونه اي
دستم را فشرد و گفت
- اينا همش بخاطر توئه دلم نمي اد بياي اينجا من نباشم دست خالي برگردي بفرما
وارد اپارتمان شدم بارها و بارها به اين خانه امده بودم اما اينبار حال ديگري داشتم خانم شكوهي وسط پذيرايي ايستاده بود سلام كردم با گرمي جواب سلامم را داد ارش مرا به طرف اتاقش هل داد در حاليكه با مادرش احوالپرسي مي كردم به طرف اتاق رفتم وارد اتاق شدم و گفتم
- چه خبرته؟ دارم با مادرت صحبت مي كنم
در را بست و گفت
- ولم كن بابا اگه با اون باشه تا فردا صبح نگهت مي داره تا حال نوه عموي دختر خاله خواهرزاده ننه بوق خانمت رو كه تازه به دنيا اومده بپرسه بيچاره من نجاتت دادم
صندلي را عقب كشيدم و روي ان نشستم روي لبه تخت نشست و گفت
- يادي از ما كردي
- دلم واسه ات تنگ شده بود
- ارواح خاك در خونتون
نگاهش كردم چشمكي زد و با تكان دادن سر پرسيد
- چه خبر؟
- خب بابا مفتش با بابام حرفم شده
- شوخي مي كني
- نگاهش كردم و گفتم
- نه
- برو برو خودتي
- بگو به جون ارش
- به جون ارش
- جون خاله جونت يعني تو واقعا با بابات حرفت شده
- اره اره اره ببينم تعجب داره؟
- خيلي زياد
- مثلا كجاش؟
- همه جاش، پسر آقاي ايماني بزرگ اونم چي تك پسر اقاي ايماني اونم چي تك بچه اقاي ايماني بزرگ اونم چي
- اونم چي و نخودچي
با حاضر جوابي گفت
- تو حلقومت
بلند شدم و شروع كردم به قدم زدن
- جون من حرفتون شده؟
نگاهش كردم گفت:
- جدي؟
- جدي
- پس واقعا كارت بيخ پيدا كرده حالا سر چي
شانه بالا انداختم و گفتم
- مهم نيست درست ميشه
- باباي تو كه از اين ناپرهيزيا نمي كرد
- تقصير من بود
- اوه اوه شجاعت رو
- خيلي دلش خوشه ارش
- پسر خوب اگه دلم خوش نباشه كه بيكار مي مونم
پوزخندي زدم و گفتم
- يه وقت خسته نشي با اينهمه كاري كه سرت ريخته
سينه صاف كرد و گفت
- اوهوم اوهوم نه چون من كاملا به فكر سلامتيم هستم
لحظه اي عصبي نگاهم كرد و دوباره گفت
- اه چقدر راه مي ري سرم گيج رفت
روي صندلي نشستم ارش پرسيد
- ناراحتي ؟
- ارش مي تونم يه چيزي بهت بگم؟
ضاهر جدي به خود گرفت و گفت
- البته
با تشر گفتم:
- جدي باش خواهش مي كنم
- نه ديگه اومدي و نسازي من جت و مت سرم نمي شه فقط موشك اونم با كلاهك هسته اي
به قهقهه افتاد با عصبانيت بلند شدم و گفتم
- مسخره اش رو در اوردي
چند ضربه به در خورد در باز شد و خ انم شكوهي سيني چاي به دست در استانه در پديدار شد به سرعت به طرف بيرون به راه افتادم از مقابل خانم شكوهي كه مي گذشتم گفتم
- معذرت مي خوام با احارزه
با تعجب پرسيد
- كجا؟
- معذرت مي خوام
ارش گفت:
- ناراحت شدي جون باربد شوخي مي كردم
به راه افتادم ارش به سرعت به طرفم امد بازويم را گرفت و گفت:
- كجا پسر ؟ بچه شدي؟ قهر مي كني؟ بيا حرفت رو بزن
دستم را عقب كشيدم و گفتم
- بذارش واسه بعد واسه يه فرصت مناسب
- جون باربد
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- موضوع اصلا اين نيست بعدا در موردش صحبت مي كنيم
و خطاب به خانم شكوهي كه با تعجب نگاهمان مي كرد ادامه دادم
- مزاحم شدم ببخشيد خداحافظ
ارش تا بيرون همراهم امد و مدام معذرت خواهي مي كرد ارام و قرار نداشتم.
- باربد ااذيت نكن ديكه
- بابا ارش جان گفتم كه فراموشش كن
- تو بايد فراموش كني
- چي رو هيچ اتفاقي نيفتاده من بايد برم دارم هم مي رم
- اگه مي خواستي بري چرا اومدي
- نمي خواستم بيام بي اراده بود
- باربد لج نكن ديكه
- كار دارم امشب بهت زنگ مي زنم تا يه قراري وسه آخر هفته بذاريم
- اون كه سرجاش تو امروز واسه يه كاري اومده بودي پيش من
- لبخندي تصنعي زدم و گفتم
- نه من فقط از اينجا رد مي شدم
- تو خودت گفتي مي خواي يه چيزي بگي
- پشيمون شدم
- به همين سادگي
- حتي از اين هم ساده تر

سوار اسانسور شدم و به ور جلوي سوار شدن ارش را گرفتم و گفتم
- ديگه داري عصبانيم مي كني گفتم كه ناراحت نشدم
- پس چرا مي ري؟
- ارش جون هر كي دوست داري گير نده ولم كن مي گم ناراحت نيستم
- مطمئن باشم
با تحكم گفتم
- اره
- بهم زنگ مي زني
- اگه يادم رفت تو شب بهم زنگ بزن
- من شرمنده اتم
- تو ديوونه اي
با شيطنت گفت
- به خاطر همنشين بده
و با چشم و ابرو به من اشاره كرد و خنديدم و گفتم
- حق با توئه
لبخند از روي لبهايم محو شد و غم تمام صورتم را در خود مچاله كرد ب انكه به ارش نگاه كمم خداحافظي كردم و دكمه طبقه همكف را فشردم در بسته شد و اسانسور به حركت در امد جرات نگاه كردن به ايينه نداشتم از خودم بدم مي امد اسانسور كه ايستاد به سرعت از ان پياده شدم به طرف اتومبيلم رفتم صداي ارش در خيابان پيچيد
- باربد
سر بلند كردم تا كمر از پنجره اويزان شده بود فرياد زد
- تلفن يادت نره.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید