نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 08-23-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت بیستم
- مهم نيست خودتونو ناراحت نكنيد اتفاقي يه كه افتاده اما يادتون باشه كه دفهعه بعد اگر چنين اتفاي براتون پيش آمد عجله نكنيد و زود قضاوت نكنين
- فروزان با خنده گفت
- من كه از سر وته ماجرا سر در نياوردم اما خدا رو شكر كه قضيه تموم شد
فريدون گفت
- خانم خودم ماشين شما را مي برم تعميرگاه و درست مي كنم
- نه نه اصلا احتياجي نيست خودم اين كار رو مي كنم
- نه من مقصرم خب خودم بايد خسارت تعمير ماشين شما رو بدم
- آقاي عزيز همين كه متوجه اشتباه خودتون شديد كافيه بيش از اين لازم نيست كاري انجام بدين
- اما خانم شما با اين كار منو شرمنده مي كنيد
- دشمنتون شرمنده باشه. اين چه حرفيه آقا
فروزان گفت:
- اي بابا شما دو نفر كه كلافه ام كردين. چرا اين قدر تعارف مي كنيد؟
آيدا با خنده گفت:
- ببخش فروزان جون تو رو هم معطل كردم
فروزان در جواب او گفت:
نه عزيزم حالا بياين بريم بالا
همه به خانه فروزان رفتند ايدا با سوزي بازي مي كرد فريدون نيز طرف ديگر نشسته بود و زير چشمي نگاه مي كرد با خود مي گفت((عجب دختر زيباييه چقدر راحت از مسئله گذشت اما من چقدر خرم! با اين كه مقصر بودم و اين همه به او ن توهين كردم چقدر متواضعه به روي من نياورد. ايدا هم از شنيدن صداي قلبش داشت ديوانه مي شد همان روزي هم كه در پله ها فريدون را ديده بود دلش را برده بود و حالا امروز با ان اتفاق و ... وقتي ديد فريدون را عصباني كرده خواست زودتر به دعوا خاتمه دهد حالا فريدون رو به روي او قرار داشت و حضورش ايدا را ديوانه مي كرد تا به حال دچار چنين حالتي نشده بود هرگز در مقابل كسي اين چنين از خود بي اختيار نشده بود احساس مي كرد فريدون را با تمام وجود دوست دارد فروزان با چاي و ميوه از ان دو پذيرايي كرد و لبخند زنان نشست وقتي ديد كه ان دو سكوت كرده اند و سرشان را به زير انداخته اند به خند ه افتاد گفت:
- نه به اون بلبل زبونيتون نه به اين سكوتتون
فريدون به ارامي گفت
- من كه خيلي از روي ايدا خانم شرمنده ام
آيدا با شنيدن نامش از زبان فريدون گونه هايش گر گرفت گويي تمام وجودش مي لرزيد فروزان گفت
- راستي ايدا جون ا ايدا چرا اين قدر خجالت مي كشي؟ سر تو بلند كن فريدون خودموني يه اون طوري كه فكر مي كني بد اخلاق نيست
آيدا با لبخندي بر لب گفت
- نه نه يعني .... من چنين فكري در مورد ايشون نمي كنم
او فكر مي كرد كه فريدون برادر فروزان است چرا كه اسم هايشان نيز به هم شبيه بود در همان لحظه فروزان گفت
- فريدون پسر عموي منه گاهي اوقات مي ياد به من سر مي زنه البته بايد بگم هر روز
و خنديد ايدا گفت
- فكر كردم برادرتونه
چرا مگه ما شبيه هميم
- نه از روي شباهت اسماتون
- آهان مي دوني باباي من و عموم كه باباي فريدونه اسم بچه هايشون رو مثل هم گذاشتند اول اسم همه ما با حرف ف شروع مي شه
- چقدر جالب
فريدون گفت
- خب ديگه من بايد برم
- كجا فريدون شام بمون ايدا جونم هستند
آيدا گفت
- نه من هم بايد برم
و فريدون گفت
- نه من مي رم شما با هم تنها باشيد بهتره ايدا خانم شما هم لطف كنيد سوئيچ ماشينو به من بدين تا ببرم و مثل روز اولش كنم
فريدون خان گفتم كه لازم نيست
اما من اين طوري هميشه احساس شرمندگي مي كنم
ولي آخه....
فريدون اصرار كرد و او نيز از روي ناچاري پذيرفت با دست هاي لرزانش سوئيچ را به او داد فريدون رو به فروزان كرد و گفت
- امشب سوئيچ را به او داد فريدون رو به فروزان كرد و گفت
- - امشب ماشينم مي مونه همين جا جلوي خونه عيبي كه نداره؟
- نه نگران نباش
- خب با اجازه تون ايدا خانم من بازم از شما عذر خواهي مي كنم
- خواهش مي كنم من هم معذرت مي خوام
فريدون لبخندي زد و اين ايدا را هيجان زده تر كرد گويي داشت خفه مي شد اما خودش را كنترل كرد فريدون پس از خدا حافظي رفت ايدا نفسي كشيد و نشست
- چه رويي داره مقصر اونه مي ندازه گردن تو
- مهم نيست واي....
فروزا ن با تعجب پرسيد
- تو چته حالت خوب نيست چقدر سرخ شدي؟
با اضطراب گفت
- واي فروزان داشتم خفه مي شدم
- چرا؟
- به خاطر فريدون مثل اين كه چهارشنبه هم كه اومدي خونه من تو راه پله ها با هم برخورد كردين
- آخ نمي دوني چقدر شرمنده شدم
- اون قدر سر اون موضوع سر به سر فريدون گذاشتيم كه خدا مي دونه
در مقابل تعجب ايدا ادامه داد:
- وقتي موضوع برخوردتون روبراي خواهرم و دختر عموم تعريف كردم اون دو تا مدام به فريدون تيكه مي انداختند و مسخره اش مي كردند مي گفتند عاشق شدي
فروزان با خنده تعريف مي كرد و ايدا از سر شوق و اشتياق مي خنديد
- خب فريدون چي مي گفت
- هيچي اون قدر گفتيم تا عصباني شد
آيدا سرش را به زير انداخت نمي دانست كه سخنان فروزان چگونه باعث سرخي گونه هايش شده است فروزان سرخي گونه هاي ايدا را ديد و خوشحال شد با خودش تجسم كرد كه چقدر فريدون و ايدا به هم مي ايند ارزو داشت فريدون زودتر ازدواج كند خوب مي دانست كه پسرعمويش او را دوست دارد اما نمي خواست او زندگيش را به خاطر فروزان تباه كند از فرناز شنيده بود كه زن عمو چقدر براي فريدون عصه مي خورد تصميم داشت با فريدون صحبت كند اما وقت نكرده بود حالا با وجود ايدا كارش راحت شده بود عروس كه بود فقط مانده بود راضي كردن داماد
آيدا نپذيرفت كه براي شام در منزل فروزان بماند در عوض به او گفت روزي كنارش خواهد ماند و به قصه زندگي اش گوش خواهد داد با اژانس تماس گرفت و ماشين خواستند و وقتي ماشين رسيد از فروزان و سوزان خداحافظي كرد و رفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید