نمایش پست تنها
  #1103  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


قسمت چهارم


* آشنايي با سارا و ديگر عروسكها
عروسك سخنگو دستي به سر و صورت اولدوز و ياشار كشيد و از جلد كبوتر درشان آورد. عروسك ريزه اي قد يك وجب روي سنگي نشسته بود. عروسك سخنگو به او گفت: سارا ، دوستان من اينها هستند ، اولدوز و ياشار.
ياشار و اولدوز سلام كردند. سارا پا شد. بچه ها خم شدند و با او دست دادند.
سارا گفت: به جشن ما خوش آمده ايد. من از طرف تمام عروسكها به شما خوشآمد مي گويم.
ياشار گفت: ما هم خيلي افتخار مي كنيم كه توانسته ايم محبت عروسك سخنگو را به دست آوريم. و خيلي خوشحاليم كه به جمع خودتان راهمان داده ايد و با ما مثل دوستان خود رفتار مي كنيد. از همه تان تشكر مي كنيم.
سارا گفت: اول بايد از خودتان تشكر كنيد كه توانسته ايد با اخلاق و رفتار مهربان خود عروسكتان را به حرف بياوريد و به اين جنگل راه بيابيد.
بعد رويش را كرد به عروسك سخنگو و گفت: بچه ها را ببر با عروسكها ي ديگر آشنا كن و به همه بگو بيايند پيش من. چند كلمه حرف مي زنيم و رقص را شروع مي كنيم.
عروسكها تا شنيده بودند عروسك سخنگو دوستانش را هم آورده است ، خودشان دسته دسته جلو مي آمدند و بچه ها را دوره مي كردند و شروع مي كردند به خوشآمد گفتن و محبت كردن و حرف زدن.
* خودپسندها چه ريختي اند؟
درد انگشت ياشار شدت يافته بود. دست عروسك را گرفت و گفت: انگشتم بدجوري درد مي كند ، يك كاري بكن.
عروسك گفت: پاك يادم رفته بود. خوب شد يادم انداختي.
عروسك گنده اي پيش آمد و گفت: زخمي شدي ، ياشار؟
ياشار گفت: آره ، عروسك خانم. انگشت شستم را كارد بريده.
اولدوز اضافه كرد: تو كارخانه ي قاليبافي.
عروسك گنده گفت: بيا برويم جنگل. من مرهمي بلدم كه زخم را چند ساعته خوب مي كند. بيا.
بعد دست ياشار را گرفت و كشيد.
عروسك سخنگو گفت: برو ياشار. عروسك مهرباني است. دواهاي گياهي را خوب مي شناسد.
دو تايي از وسط عروسكها گذشتند و پاي درختان رسيدند. جانوران جنگل راه باز كردند. خرگوش سفيدي داشت ساقه ي گياهي را مي جويد. عروسك به او گفت: رفيق خرگوش ، مي تواني بروي از آن سر جنگل يكي دو تا از آن برگهاي پت و پهن برايم بياري؟
خرگوش گفت: اين دفعه زخم كه را مي بندي؟
عروسك گفت: زخم ياشار را مي بندم. همينجا پاي درخت چنار نشسته ايم.
خرگوش ديگر چيزي نگفت و خيز برداشت و در پيچ و خم جنگل ناپديد شد. عروسك چند جور برگ و گياه جمع كرد و نشست پاي درخت چناري و سنگ پهني جلوش گذاشت و شروع كرد برگ و گياه را كوبيدن.
عروسكهاي ديگر از اينجا ديده نمي شدند. فقط شعله هاي آتش كم و بيش از وسط شاخ و برگ درختان ديده مي شد.
ياشار گفت: عروسك خانم ، تو طاووس را مي شناسي؟
عروسك گفت: خيلي هم خوب مي شناسم. همه اش فيس و افاده مي فروشد، پز مي دهد.
ياشار گفت: عروسك سخنگو ما را برد پيش او كه باش صحبت كنيم اما او همه اش از خودش گفت.
عروسك گفت: عروسك سخنگو شما را پيش او برده كه با چشم خودتان ببينيد خودپسندها چه ريختي اند.
ياشار گفت: بش گفتم از پرهاش يكي دو تا بدهد بگذارم لاي كتابهام ، نداد. گفت كه پرهاش به آن ارزانيها هم نيست كه من گمان مي كنم.
عروسك گنده همانطور كه برگ و گياه را مي كوبيد گفت: بيخود مي گويد.. همين روزها وقت ريختن پرهاش است. آنوقت هر چقدر بخواهي مي تواني برداري.
ياشار گفت: راستي؟
عروسك گفت: طاووس هر سال همين روزها پرهاش را مي ريزد.
ياشار گفت: آنوقت چه ريختي مي شود؟
عروسك گفت: يك چيز زشت و بد منظره. بخصوص كه پاهاي زشتش را هم ديگر نمي تواند قايم كند.
* شبهاي تاريك جنگل و كرم شب تاب
ياشار داشت توي تاريك جنگل را نگاه مي كرد كه چشمش افتاد به روشنايي ضعيفي كه از وسط گياهها يواش يواش به آنها نزديك مي شد. به عروسك گفت: عروسك خانم ، آن روشنايي از كجا مي آيد؟
عروسك نگاه كرد و گفت: كرم شب تاب است. او كرم مهرباني است كه توي تاريكي نور پس مي دهد. مثل اينكه مي آيد پيش ما. نمي خواهد ما توي تاريك بمانيم.
عروسك و ياشار آنقدر صبر كردند كه كرم شب تاب نزديك شد و سلام كرد.
عروسك گفت: سلام ، كرم شب تاب. كجا مي خواهي بروي؟
كرم شب تاب گفت: داشتم توي تاريكي جنگل مي گشتم كه صداي شما را شنيدم و پيش خود گفتم « من كه يك كم روشنايي دارم ، چرا پيش آنها نرم؟»
عروسك تشكر كرد و ياشار را نشان داد و گفت: براي زخم ياشار مرهم درست مي كنيم. پسر خوبي است. باش آشنا شو.
ياشار و كرم شب تاب گرم صحبت شدند. ياشار از مدرسه و قاليبافي و ننه و دده اش به او گفت ، و او هم از جنگل و جانوران و درختان و شبهاي تاريك جنگل. عروسك گنده هم مرهم را كوبيد و حاضر كرد. بعد رفت از يك درختي ميوه اي كند و آورد. آبش را گرفت و با آب زخم ياشار را شست و تميز كرد.
* هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است. وصله هاي سر زانوي ياشار
چند دقيقه بعد خرگوش از راه رسيد. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسك. وقتي چشمش به كرم افتاد ، سلام كرد و گفت: عجب مجلس دوستانه اي!
كرم شب تاب گفت: رفيق خرگوش ، من هميشه مي كوشم مجلس تاريك ديگران را روشن كنم ، جنگل را روشن كنم ، اگر چه بعضي از جانوران مسخره ام مي كنند و مي گويند « با يك گل بهار نمي شود. تو بيهوده مي كوشي با نور ناچيزت جنگل تاريك را روشن كني.»
خرگوش گفت: اين حرف مال قديمي هاست. ما هم مي گوييم « هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است.»
عروسك مرهم را روي زخم ماليده ، برگ را روش پيچيده بود. خرگوش از او پرسيد: عروسك خانم ، ديگر با من كاري نداشتي؟
عروسك گفت: يك كار ديگر هم داشتم. طاووس نشسته روي درخت زبان گنجشك، كنار بركه. اين روزها وقت ريختن پرهاش است. مي روي يك كاري مي كني كه يكهو تكان بخورد ، يكي دو تا از پرهاش بيفتد. آنوقت آنها را برمي داري مي آري مي دهيم به ياشار. مي خواهد بگذارد لاي كتابهاش.
خرگوش گذاشت رفت. كرم شب تاب گفت: اين همان طاووس خودپسند است؟
عروسك گفت: آره.
ياشار گفت: خيلي به پرهاش مي نازد.
كرم شب تاب گفت: رفيق ياشار ، عروسك خانم را مي بيني چه لباسهاي رنگارنگ و قشنگي پوشيده! همه جاش زيباتر از طاووس است اما يك ذره فيس و افاده تو كارش نيست. براي همين هم است كه اگر لباسهاش را بكند دور بيندازد ، باز هم ما دوستش خواهيم داشت. اين هيچوقت زشت نيست. چه با لباسهاش چه بي لباسهاش.
ياشار در تاريك روشن وسط درختان ، دستي به وصله هاي سر زانوي خود كشيد و نگاهي به آستينهاي پاره و پاهاي لخت و پاشنه هاي ترك ترك خود كرد و چيزي نگفت.
عروسك گفت: ياشار ، خيال نكني من هم مثل طاووس اسير لباسهاي رنگارنگم هستم. اينها را در خانه تن من كرده اند. آخر من در خانه ي ثروتمندي زندگي مي كنم. عروسك سخنگو خانه ي ما را خوب مي شناسد...
عروسك تكه اي از دامن پيرهنش را پاره كرد و دست ياشار را بست. پاشدند كه بروند ، كرم شب تاب گفت: من همينجا مي مانم كه رفيق خرگوش برگردد. دنبالتان مي فرستمش.
عروسك و ياشار هنوز از وسط درختان خارج نشده بودند كه خرگوش به ايشان رسيد. دو تا پر زيباي طاووس را به دهان گرفته بود. ياشار پرها را گرفت و راه افتادند.
* بهترين رقص دنيا
كنار بركه ي آب ، سارا ، بزرگ عروسكها ، داشت حرف مي زد و عروسكهاي ديگر ساكت گوش مي دادند. اولدوز كناري ايستاده بود.
سارا مي گفت: من ديگر بيشتر از اين دردسرتان نمي دهم. اول چله ي كوچك باز همديگر را مي بينيم. و در پايان حرفهايم بار ديگر از مهمانان عزيزمان تشكر مي كنم كه با مهربانيها و خوبي هاي خودشان عروسكشان را به حرف آورده اند. همه مي دانيم كه تاكنون هيچ بچه اي نتوانسته بود اينقدر خوب باشد كه عروسكش را به حرف بياورد. اميدوارم كه دوستي اولدوز و ياشار و عروسكشان هميشگي باشد. حالا به افتخار مهمانان عزيزمان« رقص گل سرخ» را اجرا مي كنيم.
همه براي سارا كف زدند و پراكنده شدند. عروسك سخنگو بچه ها را روي سنگ بلندي نشاند و گفت: همينجا بنشينيد و تماشا كنيد.« رقص گل سرخ» بهترين رقص دنياست.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید