نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جمله را از نظر گذراندم و با کشیدن یک نفس عمیق، چند ضربه به در کوبیدم و وارد شدم .بمحض باز کردن در ، موجی از هوای گرم توام با بوی گل و ادکلنهای متفاوت، به طرفم هجوم آورد و سبب شد که بازهم آرامش جای خود را به اضطراب بدهد .با ورودم، همه اشخاص داخل سالن که شامل دو مرد و دو زن بودند، بسمت در برگشته و به من خیره شدند. بسختی لرزش صدایم را مهار کردم و به خانم مسنی که نزدیک تر بود گفتم:
- سلام ، روز بخیر، من در رابطه با آگهی استخدامی که در روزنامه درج شده بود مزاحمتون شدم!
سکوت کردم و نگاه بی قرار و مضطربم را به او دوختم .پس از گذشت لحظاتی که برای من قرنی بطول انجامید ، همان خانم با دستپاچگی از پشت میزش جدا شد و بطرفم آمد:
- آه، بله خیلی خوش اومدید! لطفا بفرمایید اینجا تا من راهنماییتون کنم .
خوشحال از اینکه از زیر فشار نگاههای خیره دیگران خلاص می شوم، دستش را به گرمی فشردم و بسمت صندلی که او پیشنهاد کرده بود، رفتم. در فاصله ای که آن خانم در کشوی میزش به دنبال وسایلی نامعلوم می گشت، فرصتی یافتم تا با آرامشی مصنوعی به محیط پیرامونم نظی بیندازم .من در سالنی بسیار بزرگ و مجلل قرار داشتم که دیوار انتهایی آن ، سراسر شیشه بود و نمای زیبایی از شهر را به نمایش می گذاشت . در سالن ، سه در چوبی با همان نمای در اصلی شرکت وجود داشت که بر روی یکی از آنها که به دیوار شیشه ای نزدیکتر بود، عبارت« دفتر مدیریت » و بر روی در سمت راست عبارت«اتاق آرشیو» و در نهایت بر روی دری که روبروی من قرار داشت و آخرین اتاق محسوب می شد ، عبارت « آبدارخانه» حک شده بود ، در طرف مقابل هم چهار میز قرار داشت که دو خانم و یک آقا پشت آنها مشغول فعالیت بودند .یکی از آقایات که وسط سالن ایستاده و یک سینی هم در دستش بود ، چنان وقیحانه به صورت من زل زده بود، که برای لحظه ای از حالت نگاه و چشمهای بی حیایش دچار تهوع شدم . این نوع نگاه بی اراده مرا بیاد موجودی می انداخت که تک تک سلولهای بدنم از او متنفر بود .حدودا سی و پنج ساله بنظر می رسید . با صورتی سبزه و چشمهای ریز و پفکی ، گونه های استخوانی داشت که با ترکیب لبهای کبودش چهره اش را وهم انگیز نشان می داد . بسرعت نگاهم را به تابلوها و گلهای زیبایی که در سالن وجود داشت معطوف کردم . چند لحظه بعد، همان خانم به سمتم آمد و با لبخند، اوراقی را به دستم سپرد و گفت:
- خیلی خوش اومدید خانم! من کریمی هستم؛ یکی از کارمندان شرکت .بهتره که قبل از شروع، آشنایی بیشتری در مورد وظایفتون در اینجا داشته باشید ، البته با توضیحاتی که من خدمتتون عرض می کنم!
با یک دنیا تعجب و ناباوری حرفش را قطع کردم :
- مگه من استخدام شدم که شما در مورد نحوه کار و مسئولیتم صحبت می کنید؟! من حتی نمی دونم شما به چه مهره کاری احتیاج دارید!
در حالیکه لبخند صمیمانه ای می زد ، ادامه داد:
- البته من در جریان نبودم که شما خبر ندارید برای چه مسئولیتی به اینجا اومدید، ولی بهر جهت شما رو توجیه می کنم .شرکت ما نیاز مبرم و فوری به یک خانم یا آقا داره که مسئولیت قسمت بایگانی رو به عهده بگیره .برای این کار اصلا به تحصیلات عالی نیاز نیست .سوادی در حد دیپلم و کمی تسلط به زبان خارجه و کامپیوتر کفایت می کنه .متاسفانه متصدی قبلی یک خانم بودن که با ازدواج نابهنگام و بعد هم استعفاشون، حسابی ما رو به زحمت انداختن، در چند هفته اخیر هم در غیاب ایشون من کمی کارها رو سرو سامون می دادم .در ضمن این کار با توجه به کم زحمت بودنش ، حقوق و مزایای عالی داره . میز کار شما هم همین میزیه که کنارش نشستید و اون اتاق روبرو هم اتاق بایگانیه . حالا اگه شما موافق هستید و سوالی ندارید ، این برگه ها رو پر کنید تا با هم بریم خدمت آقای رئیس.
با بهت و گیجی توام پرسیدم:
- یعنی اگر این برگه ها رو امضا کنم استخدام می شم ؟!
خانم کریمی با مهربانی لبخندی تحویلم داد:
- البته عزیزم! ما به قدری منتظر شما بودیم که خودتون باور نمی کنید .اینجا به قدری مسئولیت همه سنگینه که کسی نمی تونه کار دیگه ای رو به عهده بگیره .شاید متوجه شده باشید که چقدر به وجودتون احتیاج داریم! حالا دیگه من تنهاتون می گذارم .
خانم کریمی از کنارم برخاست و به قسمت دیگر سالن رفت و با صدای تقریبا رسایی گفت:
- آقا حیدر ، لطفا برای خانم قهوه بیارید .
از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم .باورم نمی شد به این راحتی و بدون درد سر ایتخدام شوم . در دل صدها بار خدا را شکر کردم و با دقت هر چه تمامتر به سوالات داخل ورقت پاسخ گفتم، در همین حین همان مرد را با چشمهای وقیحش روبروی خود دیدم .با مکثی طولانی و نگاهی خیره ، فنجان قهوه را کنار دستم گذاشت و وقتی با اخم من مواجه شد رفت. از آن سکوت اولیه بدو ورودم ، خبری نبود وحالا صدای قدمها و ورقها و حرف زدنها معمول به گوش می رسید .کار نوشتن و پر کردن اوراق ثبت نام و تشکیل پرونده ، نیمساعت از وقتم را گرفت . به خانم کریمی که شدیدا درگیر وارد کردن مطالبی در کامپیوتر روی میزش بود، نگاهی انداختم .بطرفش رفتم و با صدایی که سعی میکردم آرام باشد تا تمرکز دیگران را برهم نزند گفتم :
- خانم کریمی ! کار من تمام شد
با همان تبسم مهربان و امید دهنده، نگاهی به جانبم انداخت:
- بده ببینم عزیزم! تا من یه مطالعه کوچولو بکنم ، شما هم قهوه تون رو میل کنید تا به اتفاق بریم پیش آقای رئیس
برگه ها را به او سپردم و روی صندلی جا گرفتم .در حالیکه با تمام وجود سعی میکردم با آرامش قهوه ام را بخورم . قلبم با هیجان شدیدی ، به دیواره سینه می کوبید! حسابی هول کرده بودم .نمی دانم از شنیدن کلمه رئیس بود یا نگاه گستاخ مسئول آبدار خانه کهسعی میکرد مثلا خود را مشغول گرد گیری نشان دهد، ولی نگاههای گاه و بیگاهش مرا نشانه می رفت! با این اوصاف ، وقتی خانم کریمی صدایم کرد، بشدت منقلب بودم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید