نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 1-6
با اومدن سارا و پدرام یه برگ تازه توی دفتر زندگیم باز شد.هیچ فکر نمی کردم یه روزی عاشق اون دختر کوچولو بشم. من سارا رو دوست داشتم و این احساس متقابل بود. از پدرام هم بدم نمی اومد، ولی زیاد باهاش هم کلام نمی شدم، هر چی بود اون داداش شراره بود. برادر زنی که همه ی توجه بابا رو به خودش معطوف کرده بود. ولی از پدرام به اندازه ی شراره متنفر نبودم. بین ما هر چی بود فقط لجبازی بود، لجبازی هایی کودکانه. با اومدن اونها، دیگه کمتر سر به سر شراره می ذاشتم و حالا فقط پدرام بود که هدف گلوله های لجبازی من قرار می گرفت. اوایل در مقابل حرکاتم سکوت می کرد ولی کم کم اونم واسه خودش جبهه گرفت.
خونه رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود.بعد از مدت ها دوباره صدای خنده و شادی من توی خونه بلند شد. من و سارا واسه خودمون یه دنیای قشنگ داشتیم. یه دنیایی پر از شادی، پر از زیبایی. مسئولیت سارا خواه ناخواه با من بود.پدرام توی شرکت بابا مشغول شد و سارا که لحظه ای از من جدا نمی شد حاضر نبود به مهد بره و این بود که شراره ازش خواست سارا رو پیش من بذاره. اولش با تردید قبول کرد، می ترسید بلایی سر دخترش بیارم. روزی ده بار زنگ می زد و تا با سارا صحبت نمی کرد، قرار نمی گرفت. گاهی وسط روز با خرید یه خوراکی یا اسباب بازی ، به بهانه ی سر زدن به سارا می اومد خونه. بعد از یک هفته وقتی دید سارا روز به روز سرحال تر و خوشحال تر می شه، رفت و آمد هاش رو کم کرد و از حساسیت اش کاسته شد. انگار خودش هم فهمید که سارا هرگز به جبهه ای که ساخته بودیم، راهی نخواهد داشت.
احساس می کردم خدا با فرستادن سارا لطفش رو، به من نشون داده و می خواسته بگه که هنوز فراموشم نکرده. وقتی دست های کوچیکش رو دور گردنم حلقه می کرد و با چشمای آبیش بهم زل می زد و من رو خاله خطاب می کرد، یه دنیا شادی یه دلم هجوم می آورد. اون موقع بود که اونو سخت به خودم می فشردم و زیر لب خدا رو شکر می کردم، که اونو برام فرستاده.
مهمونی ها و شب نشینی های بابا و شراره، با اومدن اونها، فقط یک هفته قطع شد و بعد دوباره زندگی روال عادی خودش رو پیدا کرد. بابا اونقدر به پدرام اعتماد داشت که گاهی پیش می اومد، حتی شب به خونه بر نمی گشتن. اوایل تنها بودن با اون برام ترسناک بود، حتی شب ها درو قفل می کردم و یه صندلی زیر دستگیره ی در می ذاشتم تا خوابم ببره، ولی بعد وقتی به روح بزرگ و ایمان اون پی بردم، کم کم ترس جاشو به محبتی داد که همراه با احترام بود.
وقتی فهمیدم سه سال پیش وقتی سارا چهار ماه بیشتر نداشته، همسرش رو از دست داده، خواه ناخواه احترامی عمیق توی دلم نسبت به اون پیدا شد و وقتی اونو با بابای خودم مقایسه می کردم متوجه یه تفاوت فاحش می شدم. اون، تنها توی یه کشور غزیب، یه کودک نو پا رو تنهایی به این سن رسونده بود و هنوزم مجرد بود، ولی بابای من ... .
ولی همه ی اینها باعث نشد که نسبت بهش نرمش نشون بدم و تلافی اون کارش رو در نیارم. شب ها تا دیر وقت توی اتاقم قدم می زدم و فکر می کردم که چه جوری می تونم اذیتش کنم. و دنبال نقشه هایی بودم که هم عمل کنه و هم کسی متوجه نشه، که کار من بوده. اولین برنامه ای که اجرا کردم دو روز بعد از اون روزی بود که قیافه ی منو به اون کاریکاتور مسخره، که به نظرم هیچ شباهتی به من نداشت، تشبیه کرده بود.
صبح زود قبل از این که کسی بیدار بشه، آهسته به طرف آشپزخونه فتم و سوزن ته گرد هایی که تو دستم بود رو، توی صندلی که مطوئن بودم همیشه روی اون می شینه فرو کردم، طوری که سرشون رو به بالا باشه و بعد در حالی که داشتم از خنده ریسه می رفتم برگشتم تو اتاق. ساعت نزدیک هست بود.وقتی مطوئن شدم همه سر میز حاضر شدن، بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و بعد از شونه کردن موهم از اتاقبیرون اومدم.پله ها رو با عجله پایین رفتم، تا اون صحنه رو از دست ندم.
از روی پله ی آخر جست و خیز کنان پایین پریدیم، که صدای گرمش نگاهم رو به خودش معطوف کرد:
-چیه پریا خانوم، امروز خیلی سر حالی؟
-سلام، صبح به خیر.
ابروهاشو به نشان تعجب بالا برد و زیر لب سلام کرد. آخه تعجب هم داشت، واسه اولین بار بهش سلام و صبح به خیر می گفتم.
رفتم تو آشپزخونه و روی صندلی نشستم. می گم صندلی خودم، آخه صندلی ما مخصوص بود. هر کسی سر جای خودش می نشست. بالای صندلی خودم و سارا دو تا عروسک خوشگل چسبونده بودم، دو تا خرس قشنگ با لباسای قرمز. بابا و شراره نگاهی رد و بدل کردن، که معنی اون این بود: ( امروز، آفتاب از کدوم ور در اومده!)
دیگه براشون عادی بود که هر روز قیافه ی عنق و اخموی منو تحمل کنن. سارا مثل همیشه جلو دوید و خودش رو از گردنم آویزون کرد:
-سلام خاله پریا! صبح به خیر.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-سلام نازنین خاله، صبح تو هم به خیر.
بوسه ام رو بی جواب نذاشت و گفت:
-به من تخم مرغ می دی؟
-آره خاله، بدو بپر رو صندلی.
شراره پیش دستی کرد و گفت:
-بیا پیش عمه، تا بهت تخم مرغ بدم.
سرش رو به طرف در حرکت داد و گفت:
-نه، می خوام سرجام بشینم، پیش خاله.
تو دلم قند آب شد. آفرین سارا، خوب حالش رو گرفتی. ولی وقتی به صورت شراره نگاه کردم، به جای خشم فقط یه لبخند مهربون رو لبش بود. عجب موذی بود این زن! می خواد بگه اصلا ناراحت نشده، ولی من می دونم تو دلش چه خبره، می خواد سر به تن من نباشه.
سارا که روی صندلی نشست، پدرام وارد آشپزخانه شد و با صدای بلند سلام کرد. همه جوابش رو دادن، به جز من که سرم رو به پوست کندن تخم مرغ گرم کرده بودم. زیر چشمی نگاش کردم. اومد طرف صندلی، یه لبخند نشست گوشه ی لبم. اومد بشینه که یک دفعه مثل فنر از جاش پرید.
-آخ آخ.
بابا و شراره یک صدا پرسیدن:
-چی شد؟
سریع خودش رو کنترل کرد و گفت:
-هیچی، فکر کنم دیشب پنجره باز بوده سرما خوردم، استخوان هام درد می کنه. الآن که نشستم یه دردی پیچید تو تنم..
بابا با تعجب نگاش کرد و گفت:
-هنوز که اول پائیزه.
شراره گفت:
-پدرام از بچگی سرمایی بود. امشب که خواستی بخوابی، یادت باشه کیسه ی آب گرم با خودت ببری.
با گفتن،( باشه ممنون) ، بدون اینکه بابا و شراره متوجه بشن، دستش رو کشید رو صندلی و سوزن ها رو بیرون کشید.
موذیانه نگاش کردم و درحالی که به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم، لقمه ی کوچکی به دهان سارا گذاشتم. نگاه سرزنش بارش رو به صورتم دوخت، و با نگاهش می خواست بهم بفهمونه که می دونم کاره توئه. لبخندی زدم و سرم رو به خوردن گرم کردم.
بابا و شراره که از پشت میز بلند شدن، تازه متوجه گذر زمان شدم. اونقدر توی دنیای خودم غرق بودم، که توجهی به اطرافم نداشتم.
-خوب پدرام جان، تو که با ماشین خودت می آی؟!
-بله، شما بفرمائید.
بابا و شراره با خداحافظی کوتاهی از آشپزخونه بیرون رفتن. طبق معمول بازم جوابشون رو ندادم.
وقتی صدای بسته شدن در آهنی حیاط رو شنیدم، بلند شدم و گفتم:
-خوب سارا خانوم، پاشو بریم موهاتو شونه کنم.
سارا با اشتیاق دست هاشو باز کرد، تا بغلش کنم. بلندش کردم و زیر نگاه سنگین پدرام رفتم طرف در خروجی، که صداش در جا میخ کوبم کرد.
-پریا خانوم.
آهسته به طرفش برگشتم. بلند شد و اومد طرفم و دستش رو گرفت بالا. گفتم الآنه که بزنه تو گوشم و بگه، مگه من هم قد توام که باهام همچین شوخی هایی می کنی. چشمام رو بستم و منتظر بودم حسابی حالم رو بگیره، ولی در عوض صداش رو شنیدم که گفت:
-داشت اینا رو یادت می رفت.
نگاش کردم، تو صورتش نه خشم بود و نه انتقاد. دستش رو مشت کرده و به طرفم گرفته بود. دستم رو آوردم بالا و سوزن ها رو تو دستم ریخت و گفت:
-خیلی مواظبه خودت باش، خوب!
بدون توجه به این که متوجه منظورش شده باشم، گفتم:
-چشم.
نمی دونم کجای حرفم خنده دار بود، که خندید و بعد صورت سارا رو بوسید و گفت:
-خوب بابایی، کاری نداری؟
-نه بابایی، زود برگرد.
-باشه گل بابا.
و بعد رو به من گفت:
-خداحافظ پریا خانوم.
زیر لب خداحافظی کردم و در حالی که هنوز از رفتارش سر در نمی آوردم، رفتم طرف پله ها.
سارا روی تاب نشسته بود و من از پشت آهسته تاب رو هول می دادم و اونم مرتب برام شیرین زبونی می کرد. زمان برگشت عقب، به همون روزایی که من روی اون تاب می نشستم و مامان از پشت منو حرکت می داد.
-مامان تند تر، می خوام برم بالاتر.
-نه عزیز مامان، می ترسم بیفتی.
-نه مامانی، می خوام برم تو آسمونا. می خوام برات ستاره بچینم.
-تو ستاره ی منی، من ستاره می خوام چی کار؟
صدای زنگ در، منو از رویا کشید بیرون.
-سارا جون دارن زنگ می زنن، دوست داری بریم درو باز کنیم.
آهسته از تاب پایین پرید و گفت:
آره خاله، بریم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-پس بدو بریم.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم، که در باز شد و پدرام اومد داخل. از دیدنش متعجب شدم. سارا دستم رو رها کرد و با ذوق به طرف پدرش دوید. فکر کردم:" اون چرا این موقع اومده خونه؟! خیلی وقت بود که زودتر از تعطیلی شرکت خونه نمی اومد."
پدرام هم مثل بقیه ی اعضای خونه کلید داشت، ولی همیشه قبل از اینکه بیاد داخل با تک زنگ ورود خودش رو اعلام می کرد. اوایل همیشه این کارش رو جزئی از غرور و بزرگ بینی اون می دونستم. ولی یه مدت گذشت دیدم اون تنها خصلتی که نداره غرور و خودبینیه، اون این کار رو به خاطر راحتی من انجام می داد.
همون جا ایستادم تا اونها برسن، دلم نمی خواست فکر کنه رفتم استقبالش. سارا رو بغل کرده و با هم صحبت می کردن، به خود گفتم:
"خوش به حال سارا، چه بابای مهربونی داره. حتم دارم اگر مادر داشت الآن خوشبختی اون ها کامل بود."
وقتی بهم نزدیک شدن، سارا با ذوقی کودکانه گفت:
-خاله، بابا اومده منو ببره بیرون.
در حالی که نگاهم رو به صورت پدرام می دوختم گفتم:
-ا ... پس خوش به حال تو.
دستش رو روی صورت پدرام کشید و سرش رو به طرف خودش برگردوند:
-بابا می شه خاله رو هم ببریم؟
نگاهش رو به صورتم پاشید و درحالی که لبخندی لبش رو زینت می داد، گفت:
-چرا نمی شه گلم، خاله رو هم می بریم.
و بعد مکث کوتاهی ادامه داد:
-می خوام براش لباس بخرم، هوا داره سرد می شه و سارا لباس گرم نداره.
به سمت ساختمون حرکت کردم. خیلی دوست داشتم همراهشون برم، ولی گفتم:
-ترجیح می دم مزاحمتون نشم.
با چند گام بلند خودش رو بهم رسوند و گفت:
-لوس نشو، تو هم بیای خوبه. از سلیقه ات استفاده می کنم.
و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ من باشه، سریغ به طرف ساختمون رفت.
منم پشت سرش با عجله رفتم طرف اتاق، تا حاضر شم. دو هفته ای می شد که از خونه بیرون نرفته بودم، دقیقا از روزی که اونها اومده بودن. داشتم مانتوم رو تنم می کردم که صداشو از پشت در شنیدم:
-پریا خانوم ما رفتیم، دم در منتظریم.
بلند گفتم:
-چشم، الآن حاضر می شم.
روسریم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و با عجله از اتاق بیرون اومدم. فاصله ی ساختمون تا در حیاط رو دویدم. پشت در لحظه ای ایستادم و نفس تازه کردم و بعد در حالی که سعی می کردم اشتیاقم رو پشت ماسک بی تفاوتی پنهان کنم، از در بیرون رفتم. توی ماشین نشسته بود و منتظرم بود. سارا روی صندلی عقب بالا و پایین می پرید. با قدم هایی شمرده جلو رفتم و دستم رو برای باز کردن در بالا بردم.هنوز دستم دستگیره ی در رو لمس نکرده بود، که ماشین از جا کنده شد و به سرعت دور شد.
دستم توی هوا موند. اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم. مردد ایستادم و به دور شدن ماشین نگاه کردم. وقتی که ماشین توی پیچ خیابون از نظرم ناپدید شد، تازه به خودم اومدم و فهمیدم که اون تموم این مدت دنبال یه راهی بوده، که تلافی بکنه و امروزم با نقشه ی قبلی اومده بود خونه. زیر لب گفتم:
-به جهنم.
دیگه حوصله ی خونه رو نداشتم. باید فکر می کردم و دنبال راهی می گشتم که تلافی این کارش سرش در بیارم.
به خودم اومدم، دیدم دارم تو خیابون قدم می زنم. به ساعتم نگاه کردم، دو ساعت بود که از خونه بیرون اومده بودم. دیگه باید بر می گشتم خونه. برگشتم تا راه رفته رو برگردم، که با یه نفر سینه به سینه شدم.
سرم رو بلند کردم تا معذرت خواهی کنم، ولی اون پیش دستی کرد.
-معذرت می خوا... ا ... سلام پریا خانوم. شما کجا! اینجا کجا!
-سلام آرش.
-سلام خانوم خانوما، کجایی شما؟
کنار هم شروع کردیم به قدم زدن.
-همین جا، زیر سایه ی شما.
-تو آسمونا دنبالت می گشتم، رو زمین پیدات کردم ستاره خانوم.
-معذرت می خوام، چند روزه گرفتارم.
-گرفتار؟! از نوع خوب یا بد؟!
-خوب! مهمون داریم.
-خوب به سلامتی انشاالله... حالا چرا جواب تلفن هام رو نمی دادی؟!
-تلفن! ... آخ ببخشید، گوشیم سوخته دیگه وقت نکردم یه دونه دیگه بخرم.
-سوخته؟! واسه چی؟
-خوب زدم به برق.
-ایراد نداره، الآن می ریم یه دونه دیگه می خریم. عجله که نداری!
-عجله دارم، ولی ایراد نداره. یه نیم ساعت تاخیر مشکلی ایجاد نمی کنه.
-تعریف کن ببینم چی کارا می کنی؟
-هیچی آرش، فقط نشستم و به گذر لحظه ها نگاه می کنم.
-کلاسای گیتار تموم شد؟
-آره، حالا دیگه خودم تو خونه تمرین می کنم، که اونم دو هفته است تعطیل شده.
-حیفع پریا، نذارش کنار، اینجوری به مرور زمان تمریناتت یادت می ره.
-درسته حق با توئه، سعی می کنم ادامه بدم. تو کی برگشتی؟
-دیروز اومدم. خیلی کلافه بودم. آخه هر چی زنگ می زدم جواب نمی دادی.امروز اومدم این اطرف شاید ببینمت، که داشتم نا امیدانه بر میگشتم.
-مرسی که اینقدر به فکر منی.
خندید، ولی چیزی نگفت. جلوی یه مغازه ایستاد و به تلفن های پشت ویترین نگاه کرد.
-ببین پریا، اون چه جوریه؟
-اون صورتیه؟!
-آره، انگار پیغام گیر هم داره. اینجوری هر وقت نبودی برات پیغام می ذارم.
-نه آرش، اون خیلی گرونه.
گوشه ی آستینم رو گرفت:
-گرونه چیه، بیا بریم تو!
خندیدم و گفتم:
-یه چیز ارزون تر بخر، که اگه این دفعه زدمش زمین، دلم نسوزه.
برگشت و نگام کرد:
-تو که گفتی سوخته.
خنده رو لبام ماسید:
-خوب راستش ... وقتی دیدم سوخنه، عصبانی شدم و زدمش زمین.
-وای وای، وقتی عصبانی می شی، خطرناک هم می شی! یادم باشه، خدا به فریاد من برسه!
و بعد خندید؛ منم خندیدم و با هم رفتیم داخل معازه.دلم نمی خواست بهش دروغ بگم. از طرفی هم دوست نداشتم با تعریف اتفاق هایی که افتاده، دوباره چیزایی رو که سعی داشتم فراموش کنم به یاد بیارم. آرش تنها کسی بود که هیچ وقت از این که اسم واقعی خودم رو بهش گفتم، پشیمون نشدم. توی این مدت آشنائیمون هیچ وقت حرف بی ربط به زبون نیاورده بود. درست بر عکس آرمان. اصلا من چرا باید اونو با آرمان مقایسه می کردم. سرم رو بلند کردم از آرش تشکر کنم، که نگام خورد به آرمان.
-اه ... این دیگه از کجا پیداش شد انگار موهاشو آتیش زدن.
سرم رو به سمت آرش برگردوندم و بدون اینکه به اون توجه کنم، مشغول حرف زدن با آرش شدم، انگار اصلا اونو ندیدم، خودم هم نمی فهمیدم چی دارم می گم. اونقدر حواسم پرت آرمان بود، که آرش هم متوجه شد.
-حالت خوبه پریا؟
اومدم دوباره یه چیزی بگم و به قول معروف قضیه رو ماست مالی کنم ، که صدای آرمان مثل یه سوهان روحم رو خراش داد.
-ببخشید، ساعت خدمتتون هست؟
بی اختیار نگاهم به مچ دستش افتاد، که یه ساعت به اون بسته بود، سنگینی نگاشو حس کردم. آرش به ساعت دستش نگاه کرد و گفت:
-شش و نیم.
آرمان با گفتن: (ممنون)، در حالی که نگاهش همچنان به من بود، از کنارمون گذشت. چند قدم که دور شدیم، به خودم جرات دادم و برگشتم به عقب. اونم برگشته بود و داشت به ما نگاه می کرد. سریع نگامو دزدیم و سرم رو برگردوندم.
آرش با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
-می شناختیش؟
-نه، فقط به نظرم آشنا اومد، همین.
و برای این که مسیر صحبت رو عوض کنم، گفتم:
-گفتی ساعت چنده، شش و نیم؟
-آره، چطور مگه؟
-داره دیرم می شه. این روزا هوا زود تاریک میشه، باید برم خونه.
-راست می گی، خوب نیست هوا تاریک می شه بیرون باشی.
رسیدیم سر خیابون ... نایلون بزرگ تلفن رو به سمت من گرفت و گفت:
-اینو یادت نره.
گفتم:
-مرسی آرش.
و دستم رو برای گرفتن اون بلند کردم.
-خیلی خوشحال شدم، از نگرانی دراومدم.
-نگران! تو نگران من شده بودی؟
-خوب آره ترسیدم خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه
-خندیدم:
-نترس! یادمجون بم آفت نداره.
-این حرف رو نزن پریا. فقط قول بده مواظب خودت باشی.
از حرفش دلم لرزید، ناخودآگاه نگام به صورتش دوخته شد. واسه اولین بار یه برق خاصی ته چشاش دیدم. سرم رو پایین انداختم و درحالی که به خودم می قوبولوندم که اشتباه می کنم، گفتم:
-چشم.
-خوب برو دیگه، من اینجا وایستادم تا تو بری خونه
-ممنون، واسه همه چی.
-قابل شما رو نداره خانوم کوچولو.
لبخندی به روش پاشیدم و همراه خداحافظی کوتاهی، ازش فاصله گرفتم.
جلوی در که رسیدم، هنوز سر کوچه ایستده بود. دستم رو تو هوا تکون دادم، اونم همین کار رو کرد. در حالی که هنوز از احساس آرش می ترسیدم، رفتم تو حیاط.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید