نمایش پست تنها
  #1664  
قدیمی 07-23-2014
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


سفر در سطر
داشت بازی میکرد، یعنی با یک ماشین کوچولو بازی میکرد ، یک ماشین کوچولوی زرد رنگ ، آره میشه اینطور گفت . ماشین تو دستاش وول میخورد ، گاهی هم غیر ارادی اونو به یه گوشه پرت میکرد و با تقلای زیاد میرفت و باز اونو برمیداشت . دیگه خسته شده بود ، اینو از ظاهرش که نه ، ولی از یه چیزای دیگه میشد دید .بلند شد ، شروع به راه رفتن کرد ، میخواست بره یه جایی که هنوز معلوم نبود کجاست ، البته واسه من . در حین راه رفتن (اینجا رو میشه گفت جای مهم قضیه است ، البته اگه از اهمیت سایر قسمت ها چشم پوشی کرد ) داشت راه میرفت که یه دفعه یک چیزی به ذهنش خطور کرد . احساس کرد که او ، اوست .فکر کرد یک چیزی اونو از سایرین متمایز میکنه ، حالا اون میتونه اسمش ، قیافش یا هر چیز دیگه ای باشه . حالا دیگه خواهر ، مادر ، پدر و هر کس دیگه ای براش مثل همون ماشینی که داشت باهاش بازی میکرد یه جورایی از خودش نبودن ، ناآشنایی با این حس یه جورایی میشه گفت : ..... به نظر من که هم یه جورایی خلسه آوره ، که میشه بهش گفت خلسه ی زندگی و هم اینکه از این به بعد آدم خودشو تنها حس میکنه .
سفر کاپیتان اسکات و یک یاروی دیگه به اسم ... نمیدونم ولی یک اسمه سوئدی داشت ، هم خیلی بامزه ست و هم خیلی تراژیک . بیایید اینطوری تصور کنیم که اونا با هم قرار یا بهتره بگم یک مسابقه گذاشتن تا برن قطب جنوبی که تا اون موقع هیچ یک از ماترک آدم و حوا روی اون پا نگذاشته بود رو فتح کنند . البته در نهایت اسکات بیچاره میمیره و اون یارو سوئدی با هزار جون کندن میره و برمیگرده.
-من که گفتم از این سگ های لعنتی برای کشیدن سورتمه استفاده نمیکنم .هی لعنتی ها بیایید این سورتمه ها رو به خودتون ببندید ، راه می افتیم .
– کاپیتان اما امروز هواش خیلی سرده ، میترسم که نتونیم به اردوگاه برگردیم .
– یا امروز یا هیچ وقت . من دارم میرم ، هر کی دلش میخواد بیاد وهر کی هم که (( صداش دیگه شنیده نمیشه )). هیچ وقت اون پای سیبی رو که مادرم واسم پخت یادم نمیره ، پسر مزه اش هنوز زیر زبونمه . هیچ وقت یادم نمیره که دهنم چه جوری سوخت . – پسر تو چقدر عجولی من که بهت گفتم داغه . فکر نمیکردم که تو همچین سرمایی اشک آدم هنوزم گرم باشه ، با این وجود فکر میکنم که دیگه به ته خط رسیدم .
-هی پسر!اون پنگون ها رو نگاه کن ، فکر کنم که از نوع امپراطور باشن !
- آره کاپیتان دارم میبینمشون .
-نگاه کن چه جوری تو هم می لولن . مثه اینکه یه چیزی لای پاهاشون قائم کردن .
-میتونیم بریم ازش بگیریمش .
– بد فکری هم نیست . میتونه یکی از آخرین کارایی باشه که میتونیم انجام بدیم . اما ای دل غافل اونا که نمیتونستن حرکت کنن . آره اونا همونجا مردن . جسدشون بعد از اینکه یخ زد ، توسط یه نفر دیگه ... نه ! نه !.... جسدشون هیچ وقت پیدا نشد . یه جورایی میشه گفت که طبیعت اونا رو مدفون کرد . حالا بعد از این همه مدت آدم با نگاه کردن به تصویر پنگون های امپراطور و کمپی که وسط قطب جنوب زدن و به راحتی میشه در تمام مدت سال بیش از هزار نفر و توی اون اسکان داد ، نمیشه گفت چه احساسی بهش دست میده ، یه جورایی خنده اش میگیره ، بعدشم شاید ، البته شاید یه خورده هم دلش بسوزه .
((بازم بی اجازه رفتی سراغ کتابای من لعنتی .... ؟!))
هه‌ژیر خالندی

مهاباد

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید