نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

*فصل ششم *


"سيما اينقدر مهمان دعوت نكن از پسش بر نمي آييم."

"تو غصه نخور با من!"

"تو چرا هميشه با من مخالفت مي كني فقط آشنايان نزديك را دعوت كن مگر خانم رزيتا را چه

قدر ميشناسي.؟"

"اتفاقا ايشان جزو اولويتها هستند شما دخالت نكنيد آقاي ستايش."

پدر مثل هميشه حريف مادر نشد . سزش را تكان داد و زير لب چيزي گفت و رفت پاي تلويزيون.

از پنجره به خيابا ن خلوت خيره شدم .

"ماني بيا اينجا عزيزم تلفن باهات كار دارد."

"كيه؟"

مادر لبخند بر لب داشت و شانه اش را بالا انداخت و گوشي را به دستم داد . آرام گفتم:"الو."

از آن طرف صداي گيرا و گوشنواز او را شنيدم."سلام حالت چطور است؟"

قلبم تند ميكوبيد و عرق روي پيشاني ام نشست

"نمي دانستم بستري بودي والا بهت زنگ مي زدم."

با طعنه گفتم:"دوستان خوب هيچ وقت از حال هم بي خبر نمي مانند ."

" تو درست مي گويي مي خواهم ببينمت ."

داغ شدم و پرسيدم :"كجا؟"

" با مادرت صحبت كردم بعد از ظهر مي آيم دنبالت بعد تصميم ميگيريم كجا برويم."

قلبم انگار مي خوايت از سينه بزند بيرون. آب دهانم را قورت دادم و به زحمت گفتم :"باشد

منتظرت ميمانم."

"خداحافظ عزيزم."

"خدا...حافظ.!"

صداي بوق مي آمد ولي من گوشي دستم بود. فكر ميكردم در عالم خواب اين تلفن به من شده است .
"ماني باهات قرار گذاشت؟"
به روي مادر نگاهي انداختم."متشكرم مادر."

پدر خانه نبود . مادر پالتويي را كه تازه خريده بود بر تنم پوشاند. ماريا آرايش ملايمي بر صورتم كرد و گفت:"ماني مواظب رفتارت باش!بگذار رفتارت هميشه جذبش كند نه اينكه او را از خودت براني."
"واي انگار آمد صداي ماشينش را شنيدي؟"
"زود باش ماني سلام مارا هم به او برسان . خودت او را براي مهماني شب جمعه دعوتش كن."
از خانه بيرون زدم نمي دانم چه طوري پله ها را پايين آمدم.چقدر پشت فرمان بنز نشستن به او مي آمد . با ديدنم پياده شد . هم زمان با هم سلام كرديم و به هم چشم دوختيم . نگاهم به پنجره طبقه دوم افتاد متوجه مادر و ماريا شدم كه به شيشه پنجره چسبسده بودند. خنده ام گرفت.

"خوب كجا برويم؟"
"نميدانم ! جاي خاصي را سراغ ندارم ."
"خوب مي رويم جايي كه من سراغ دارم."
سوئيچ را چرخاند خيلي آرام و متين رانندگي ميكرد.
جلوي در بزرگ و سبز رنگي تو قف كرد .
"اينجا زماني خانه پدري ام بود..."
ماشين را به داخل راند . باغ بزرگ و درندشتي بود. متروكه به نظر ميرسيد.به يك ساختمان دو طبقه رسيديم.ماشين را خاموش كردو با لبخند به سويم برگشت.

"خوب اين هم يك جاي خلوت و دنج . بدون سر و صدا و مزاحم."
پياده شد.براي پايين رفتن دو دل بودم. براي چي مرا اينجا آورده؟يك لحظه بد گمان شدم . در سمت مرا گشود.

"نمي خواهي پياده شوي؟"
فكر كردم نبايد او را نتوجه ترس و اضطرابم شود.پياده شدم.مرا با خود به سمت ساختمان برد.لوازم زيادي آنجا نبود جز يك دست مبل رنگ و رو رفته و آشپزخانه اي با لوازم ضروري .چند چوب توي شومينه انداخت و آن را روشن كرد. هواي آنجا خيلي سرد بود .

"هيچ كس از اينجا خوشش نمي آيد . بعد از پدر بزرگم اينجا به پدرم ارپ رسيده. فقط من گاهي به اين جا سر ميزنم.گوش كن ....چه سكوتي دارد...آدم حظ مي كند."

خدايا چرا مي ترسيدم او كه با من كاري نذاشت؟

"چرا چيزي نميگويي؟"

به زور توانستم لبخند بزنم و بگويم:"چرا!اگر كمي دست به رويش بكشيد بهتر هم مي شود."
از جا بلند شد و به طرف آشپز خانه رفت."ببينم اينجا چيزي براي خوردن پيدا ميشود يا نه؟آهان!پيدا كردم . فكر نميكردم اينجا قهوه پيدا شود تاريخ مصرفش هم تمام نشده."و بعد خطاب به من گفت:"چرا نشستي بيا به من كمك كن."

از جا برخاستم و به طرف آشپز خانه رفتم.وقتي مرا كنار خودش ديد گفت:"دوستت دارم ماندانا !ميخواهم فقط مال من باشي!"
چقدر شنيدن اين جمله برايم تسكين بخش بود . به خودم جراتي دادم و گفتم:"من هم همينطور ! قول ميدهم فقط مال تو باشم!"

لبخند زد لبخند زدم.از حركات عاشقانه اش به شوق آمده بودم.با همديگر قهوه درست كرديمو كنار شومينه قهوه ها را سر كشيديم.
بعد دوربيني از ماشين در آورد آن را تنظيم كرد و خودش كنارم نشست . اصرار داشت عكس بيندازيم.

خيلي زود هوا تاريك شد . براي رفتن چندان عجله نداشت . من با وجودي كه مي خواستم بيشتر كنارش باشم از جا برخاستم. نگاه خونسردي به من انداخت و به پشتي لم داد.

"به اين زودي از بودن با من خسته شدي؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"نه!ولي هوا تاريك شده است بهتر است برگرديم."
نگاهي به بيرون از پنجره انداخت و با پوزخند گفت:"خوب بهتر!دلت نمي خواهد شام را با هم بخوريم؟"
احسلس كردم رنگ از چهره ام پريد ."امشب نه باشد براي يك وقت ديگر اينجا كمي سرد است."
از جا برخاست و گفت"خوب اينكه مشكلي نيست . بيرون چوب پر است."

نميدانستم ديگر چه بهانه اي بياورم . لحظه اي ترديد كردم .

"پس شام را با هم مي خوريم ."
نتوانستم جلوي فريادم را بگيرم :" نه ! بر مي گرديم."
با تعجب نگاهم كرد و دوباره روي مبل ولو شد . بت خونسردي به چشمانم زل زد."خوب پس خودت برگرد!من مي خواهم امشب جلوي شو مينه بخوابم."
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید