نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 10-15-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عمو بهرام گفت: "خوب مراسم رو خانه ما بگیریم یا خانه برزو خان؟"
بابا گفت: "خانه ما از همه جا بهتره. چون به اندازه کافی بزرگ است و همه مهمانها را میتوانید دعوت کنید." با توافق همگی قرار شد که برای سه روز دیگه که جمعه بود مراسم رو برگزار کنیم و در این دو روزه هم من و تینا و آرش خریدهای لازم رو انجام بدیم. همگی خوشحال و خندان بودند. به جز مهوش و مریم که هر چقدر هم سعی میکردند لبخند مصنوعی را روی صورتشان بگذارند ولی مشخص بود که از این که تینا زودتر از آنها ازدواج میکند ناراحت هستند.
آخر شب همگی خداحافظی کردیم و مامان گل پری با ماشین ما آمد و عمو و کامران هم به تنهائی آمدند. توی ماشین مامان گفت: "ژینا کار خوبی نکردی که موضوع به این مهمی رو از خاله ت پنهان کردی."
گفتم: "من خودم دیشب تازه فهمیدم و امشب هم آرش به تینا گفت و کامران هم قرار شد ماجرا رو درست کنه."
بابا با خنده گفت: "خیلی هم خوب شد، آرش پسر خوبی و به درد تینا میخوره ما هم که فامیل در فامیل میشیم."
به در خانه که رسیدیم ساکم رو به اتاقم بردم و روی تخت دراز کشیدم. هیچ کجا خانه آدم به خصوص اتاق آدم نمیشه. از خستگی با همان لباسها خوابم برد.

فصل ۱۱

صبح مامان صدایم زد و گفت: "آرش گفته مییاد دنبالت که برین دنبال تینا برای خرید." خواب آلود بودم، دوشی گرفتم و سر حال شدم و حاضر شدم. سر و صدای کارگرها از انتهای حیاط به صورت نامفهوم میآمد.
در ترانس رو باز کردم و روی ترانس رفتم و به بیرون نگاه کردم. کامران را دیدم که از انتهای باغ به سمت خانه میآمد. برایم دستی تکان داد که سرم را تکان دادم. به داخل رفتم و پائین رفتم. کامران مشغول صبحانه خوردن بود. سلامی کردم و نشستم.
با لبخند گفت: "سلام خانوم خانوما، حال و احوالتان کوک هست یا نه؟"
گفتم: "مگه فرقی میکنه؟"
"چرا فرقی نمیکنه. اگه خوب باشی شاید امیدوار بشم امروز به من هم لطفی داشته باشی وگرنه فقط بی مهری ت نصیبم میشه."
چائی ام را داغ سر کشیدم و سوختم و گفتم: "آخ سوختم."
گفت: "مگه هولی که اینطور چائی رو داغ میخوری."
گفتم: "اخه قراره آرش بیاد دنبالم بریم دنبال تینا و خرید کنیم."
گفت: "کار دیگه ای نداری؟" گفتم: "چرا، قبلش هم باید یک سری به لیلا بزنم و در ضمن ببینم ساخت خونه اش در چه حالی است؟" و از جایم بلند شدم و به اطراف نگاه کردم و گفتم: "مامان اینا کجا هستند؟"
"توی حیاط دارند چائی میخورند." به سمت حیاط رفتم و بعد از حال و احوال با مامان اینا به پیش لیلا رفتم. به نظر شکمش برجسته تر میآمد. سرم را روی شکمش گذاشتم و گفتم: "هستی کوچولو، منم خاله، خوبی؟"
لیلا خندید و گفت: "وای ژینا خانوم شما رو که توی زحمت انداختم. حالا کامران خان هم اسیر شده و مرتب سر ساختمان است."
گفتم: "انگار سقفش را هم زده اند. دیگه کاری نداره." با لیلا بیرون آمدیم و به کارگرهای مشغول کار که تعدادشان زیاد بود نگاه کردیم.
کامران گفت: "به خاتون بگید اثاثیه اتاق را جمع کنند که دیوار را کمی خراب کنیم و در مابین را کار بگزاریم."
پرسیدم: "خیلی دیگه کار داره؟"
گفت: "نه، داخل را هم سفید کرده ام. در و پنجره ها هم دو سه روزی فکر کنم کار داشته باشه. راستی کف را سرامیک میکنید؟"
گفتم: "نه، برای بچه موکت بهتره که جای خالی هم نباشه که از روی فرش به زمین بیفتد. چقدر کارگر اینجاست، اگه تا جمعه کار تمام نشود بد میشود."
خندید و گفت: "اگه اینهمه کارگر نبودند که کار به این زودی تمام نمیشد. حداقل سه برابر کار شده، خیالتم جمع باشه، اگه تا نیمه شب هم نگهشان دارم و حقوق دو برابر بدم، کارت پنجشنبه تمام میشود."
گفتم: "خیلی ممنون. دستت هم درد نکنه." گفت: "خواهش میکنم. اگه هر کاری که تو رو خوشحال کند به من بگی، من با کمال میل انجام میدهم." لیلا گفت: "پس من برم به خاتون خبر بدم."
گفتم: "امروز به ویلا برو تا کارگرها کارهاشان را تمام کنند." و رو به کامران کردم و گفتم: "من دیگه باید برم الان است که آرش سر برسد. تو با ما نمیای؟"
دستی به صورتش کشید و گفت: "اگه من بیام کی این کارها رو انجام بده، برید خوش باشید. فقط به یاد این کارگر بیچاره هم باش."
گفتم: "هیچ میدونی کارگر خوشگلی هستی؟"
تمام صورتش پر از خنده شد و گفت: "پس معلومه امروز حالت خوبه، خوش به حال آن دو که همراهت هستند."
جوابش رو ندادم و به سمت خانه رفتم و حاضر شدم. بعد از آمدن آرش به دنبال تینا رفتیم و مرتب به مراکز خرید مختلف سر زدیم. تمام مدت با تینا سر به سر آرش گذاشتیم و کلی خرید کردیم.
آرش میگفت: "ژینا تو خیلی ماهی، باورم نمیشه که به این سرعت کارها درست شده باشه."
تینا هم مراتب ورد زبانش کامران بود و میگفت: "این بدبخت داره از غصه دق میکنه، یک فکری بکن." و من که همچنان میدانستم عمو و بابا راضی نمیشوند میگفتم: "وقتی کاری نمیشه، چرا خودم رو تو دهان مهوش و مریم اینا بیندازم که تا آخر عمر سوژهٔ مسخره کردن منو داشته باشند. ماجرای شما که به این خوبی و سرعت انجام شد، دیشب داشتند از حسادت میترکیدند. اگه میتوانستند دیشب کله کامران و تو را با هم از جا میکندند. شماها فکر میکنید آسونه آدم چشماش رو به روی این همه محبت ببندد. من نمیخوام اذیت اش کنم فقط راه چاره ای ندارم. این هم شانس من بدبخت است که عاشق نشدم، نشدم، عاشق کسی شدم که هم پدرش هم پدرم با این موضوع مخالف هستند. دیشب وقتی بابا اون طوری برای شما دو تا ذوق میکرد، مجسم کردم که اگه همین حرف رو کامران درباره من میزد چه ول وله ای به پا میشد."
تینا دستهایم را که از ناراحتی یخ کرده بود در دستهایش گرفت و گفت: "خدا را چه دیدی؟ شاید آنها هم راضی شدند، حالا غصه نخور که من هم غصه دار میشم."
به هر صورت دیر وقت بود که به خانه برگشتم، وقتی وارد شدم همه در سالن جلوی مشغول تلویزیون نگاه کردن بودند، سلام کردم و نشستم. از خستگی پایم ذوق ذوق میکرد.
مامان گل پری پرسید چه کارها کرده ایم و من هم توضیح دادم، کامران هم گفت: "بهتره بری پاهایت را در آب گرم مالش دهی که فردا پس فردا هم مرتب به این پاها احتیاج داری."
عمو گفت: "من و پرویز هم وسایل جشن را سفارش داده ایم صبح جمعه بیارند ولی کیک را باید فردا شماها سفارش بدید."
به کامران گفتم: "خونه لیلا چی شد؟"
لبخندی زد و گفت: "نگران نباش، فردا خرده ریزهایش هم درست میشود."
پرسیدم: "تو هم فردا با ما میائی؟"
گفت: "نه، باید بالا سر کارگرها باشم."
عمو گفت: "نه بابا، من میمونم و کارها رو درست میکنم. تو هم این چند وقت خسته شدی و جائی هم نرفتی، با بچه ها برو." خوشحال از آمدن کامران به اتاقم رفتم و خوابیدم. صبح با صدای کامران که بالای سرم ایستاده بود و میگفت: "پاشو تنبل خانوم، از خواب بلند شدم."
وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم شلوار کرم با بلوز آستین کوتاه لیموی پوشیده است و اصلاح کرده و ادکلن زده، بالای سر من ایستاده.
خمیازهای کشیدم و گفتم: "کی گفته صبح به این زودی، در نزده وارد اتاق من بشی."
خندید و گفت: "اولا ساعت ۹ صبح است و تینا و آرش هم پائین منتظر تو هستند. دوما، تینا هر چقدر صدایت کرد پا نشدی من رو جلو انداخت گفت شاید با صدای تو پاشه."
گفتم: "تینا غلط کرد."
لب تخت نشست و گفت: "چیه، ملوسک من خیلی خسته شده؟ میخوای بگم نمییای."
از روی تخت با عجله بلند شدم و گفتم: "نه، نه، الان یه دوش سریع میگیرم و سر حال میشم. تو هم برو بگو الان مییام."
نگاهی حسرت بار به اتاق انداخت و آروم گفت: "کی میشه هر روز صبح خودم این دختر ناز نازی رو از خواب بیدار کنم و اون چشمها قبل از این که به چیز دیگه ای نگاه کند به صورت من نگاه کند."
با خنده به طرف در هلش دادم و گفتم: "هیچ وقت، زود باش برو پایین تا حاضر بشم."
نیم ساعتی طول کشید و تینا مرتب نق میزد و میگفت: "زود باش."
پایین که آمدم کامران لیوان شیر کاکائو را با یه تکه کیک به دستم داد و خواستیم حرکت کنیم که بابک به همراه عمه اینها سر رسیدند. عمه اینها هم برای کمک به مامان گل پری آمده بودند تا مقدمات جشن فردا را آماده کنند.
مامان هم که برای ردّ کردن نمرهها به دانشگاه رفته بود و خدا را شکر تابستانها کلاس نمیگرفت.
به بابک گفتم: "تو همراه ما نمیای؟"
بابک دو دل بود که عمه گفت: "کلی کار هست که باید راست و ریستش کند. الان بهناز و بهرام خان هم میآیند. اگه سرش خلوت بود باهاتون تماس میگیره و میاد." قرار شد با ماشین آرش بریم. من و کامران هم عقب نشستیم. موقع خرید لباس آرش کت و شلوار کرم برداشت و تینا هم لباس سفید ساتن که تماماً روش کار شده بود. نیم تاج قشنگی هم برداشت که با لباسش هماهنگ بود.
کامران گفت: "تو نمیخوای لباس بخری؟"
گفتم: "من اینقدر لباس نپوشیده دارم که لازم ندارم."
گفت: "ولی امروز دلم میخواد با من لباس بخری و خودم لباست رو انتخاب کنم."
وقتی نگاه مشتاقش رو دیدم قبول کردم و پشت ویترینها رو نگاه کردم. بعد از نشان دادن چند لباس، بالاخره لباس زرشکی بلندی رو که روی سینه و پشتش و بازوها گیپور کار شده بود را انتخاب کردیم. وقتی تو اتاق پرو پوشیدم دیدم خیلی بهم میاد. کمرم رو حسابی باریک نشان میداد و قدم را بلندتر. صدایش زدم و وقتی مرا در لباس دید سوتی زد و گفت: "خیلی ماه شدی، همین رو میخریم." بعد از خرید لباس به سراغ حلقه ها رفتیم. مشغول انتخاب بودند که بابک تماس گرفت و گفت نزدیک ما شده و آدرس گرفت. با رسیدن بابک، شوخی ها و خنده ها شروع شد.
بابک به آرش میگفت: "سرت کلاه رفت. نمیدونی خواهر زبون دراز من با این ژینا چه بلأیی به سرت مییارن."
و آرش هم میگفت: "خودت سرت بی کلاه مونده، ناراحتی؟"
پشت ویترین جواهر فروشی ها، کامران زیر گوشم گفت: "نمی خوای تو هم یک انگشتر انتخاب کنی."
نگاهش کردم و خندیدم و گفتم :« چیه ، مگه قراره من نامزد کنم » با حسرت گفت:« نه ، اگه قرار بود تو نامزد کنی که ، بهترین حلقه رو برایت می گرفتم که گران تر از اون وجود نداشته باشه.»
ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم :« کی گفته من قرار با تو نامزد کنم که تو برایم حلقه بخری.»
خیلی خونسرد گفت :« من می گم . اگه با هر کس دیگه ای هم بخوای ازدواج کنی خودم یه بلایی به سرش میارم که هفت پشتش رو یاد کنه .»
گفتم :« آخ نگو ، که ترسیدم.»
بابک به شانه کامران زد و گفت:« فکر کنم بالاخره پسندیدند.»
بعد از خرید حلقه ، دنبال لوازم آرایش بودند که چشمم به لباس بچه ها و عروسک ها افتاد . با ذوق دست کامران را کشیدم و گفتم :« بیا این جا بریم برای هستی یک کم خرید کنیم.»
خوشحال شد و گفت :« تو خیلی بچه دوست داری. دارم مجسم می کنم وقتی خودت بچه دار بشی چکار می کنی؟»
از حرفش خجالت کشیدم و گفتم :« آخه من همیشه تنها بودم . هیچ وقت دوست ندارم یه دونه بچه داشته باشم . خواهر یا برادر نعمتیه که نه تو داری ، نه من .»
خندید و گفت :« ولی اگه من خواهر یا برادری داشتم اون هم از دست مامانم غصه می خورد ولی قضیه تو فرق می کرد .» وارد مغازه ها می شدیم و از هرکدام لباس یا عروسکی می خریدیم . وقتی به بچه ها پیوستیم دست هایمان پر از کیسه بود .
آرش خندید و گفت :« آمدید خرید عروسی یا سیسمونی؟» گفتم :« سیسمونی که کلی وسیله داره . حالا این ها رو برای دلخوشی لیلا خریدیم.»
کامران به ذوق و شوق من نگاه می کرد و می خندید و مدام زیر گوشم ابراز محبت می کرد . من هم برای اینکه روزش را خراب نکنم با تبسم و لبخند جوابش را می دادم . ناهار رو تو خیابان ولیعصر خوردیم ، و عصر بود که به خانه برگشتیم.
رفت و آمد خدمتکارها و خاله و عمه و عمو و همگی خانه را پر از هیاهو کرده بود . خاله به تینا گفت :« برای فردا از یک آرایشگر خوب وقت گرفته و گفت که بهتره ماها استراحت کنیم .»
به کامران گفتم :« وسائل هستی رو به خانه ی مشت رجب ببریم .» دوتایی به پائین باغ رفتیم و از دیدن خانه که رویش را هم کنتکس سفید کرده بودند خوشحال شدم . درش را باز کردم و سوئیت قشنگی رو دیدیم.
گفتم :« بعد از جشن باید داخلش را تمیز کنند و موکت کنیم تا کمی هم وسیله ی زندگی بخریم.»
کامران گفت :« خیلی چیزها لازم دارد. از فرش و وسائل آشپزخونه تا چیزهای دیگر.»
گفتم :« اون ها رو مامان گل پری ترتیبش رو می ده . » پیش لیلا رفتیم و وسائل رو که باز می کردیم اون هم پا به پای من ذوق می کرد و لباس ها و عروسک ها را بغل می کرد . اشک توی چشماهایش حلقه زد و گفت :« نمی دونم چطوری از محبت هایت تشکر کنم . ای کاش ، محسن زنده بود و این کارها رو خودش می کرد.»
کامران با خونسردی گفت :« با سرنوشت نمی شه جنگید، شما فقط به فکر هستی باشید که غصه نخوره .»وسائل رو گوشه ای گذاشتیم و گفتم از شنبه به بعد کار خانه را تکمیل می کنیم . تو هم بهتره به خودت برسی و مواظب بچه باشی . فردا شب هم اگر سروصدا اذیتت نمی کنه به ویلا بیا تا کمی دلت باز بشه . گفت :« حتما و باز هم تشکر کرد » بیرون آمدیم و به کنار استخر رفتیم و نشستیم و پاهایمان را در آب فرو کردیم تا خنک شود .
به کامران گفتم :« نمی دانم چرا خدا به یکی این قدر مال و ثروت می دهد و به یکی هیچی .وقتی لیلا ازم تشکر می کنه از خودم خجالت می کشم و ناراحت می شم که چرا این قدر بین ما باید فرق باشه و این طوری زندگی کنه.»
کامران با تفکر گفت :« خدا به آدم ثروت می دهد تا امتحانش کند . اگه به فکر بنده های دیگر هم بودی که از امتحان سرافراز بیرون آمدی و گرنه روز حساب راه فراری نداری. ولی بابا بزرگ راست می گفته که تو از همه ی نوه هایش دلسوزتری.»
گفتم :« نمی دونم شاید، ولی من نمی تونم نسبت به درد و رنج اطرافیانم بی خیال باشم . می دونی همیشه دوست داشتم خودم این قدر پول داشتم که بتونم چند تا بچه ی بی سرپرست رو توی یک خانه ی خوب نگهداری کنم و برایشان امکانات خوب بگذارم و به جاهای بالا برسانمشان .» خندید و گفت :« اگه تو بخوای من حاضرم برایت این پول رو خرج کنم.»
گفتم :« ممنون ولی دلم می خواد مال خودم باشه.»
با لحن شوخی گفت :« تو اگه به من بله بگی ، تمام اموال من مال خودت می شه.» دستم رو به لبه ی استخر فشار دادم و گفتم :« بس کن کامران .» و از جایم بلند شدم.
یه مشت آب به طرفم پاشید و با خنده گفت :« فرار کردن راه چاره نیست عزیز دلم . باید یه کم شجاع باشی و مبارزه کنی .»
زبونم رو برایش درآوردم و فرار کردم و گفتم :« نکنه ، تو هم مثل پاریس ، پسرپریام و هکوب ، که عامل اصلی جنگ تروا شد می خوای باعث جنگ خاندان کیانی بشی.»
یکی از گل های سرخ را کند و به سمتم آمد و یکی از زانوهایش را روی زمین گذاشت و گل را دو دستی به طرفم گرفت و گفت :« تو اگه بخوای پاریس می شم ، اگه بخوای مارس خدای جنگ می شم .» و با لحن ملتمسانه ای گفت :« تو فقط منو بخواه.»
با نگاه به چشم های سیاه ملتمسش تمام دلم لرزید و آروم گفتم :« تو مثل اروس می مانی که تیر و کمانی به دست گرفتی و می خوای قلب منو هدف بگیری و عاشق کنی . پاشو از زمین که اگه کسی ببینه بد می شه.»
بلند شد و گفت :« آره من خدای عشقم ولی باید عاجزانه از خدای خودم بخوام که منو به تو برسونه ، آفرودیت من .» خندیدم و گفتم :« بسه دیگه ،هر کی این جا باشه فکر می کنه تو نمایشنامه ی هومر گیر افتاده.» گل را به طرفم گرفت و گفت:« بگیرش ، مال توئه.»
گل را گرفتم و بوئیدم و گفتم :« همه ی گلهای خدا قشنگند و زیبا .»
آروم زمزمه کرد :« مثل تو »
صدای کیارش که منو صدا می زد ما رو به سمت خانه کشاند.
کیارش با ذوق و شوق گفت :« بیا ببین بابا چی می گه.»
گفتم :« چی می گه؟»
- می گه بهتره یه صیغه ی محرمیت امشب بین آرش و تینا خوانده شود تا بعدا عقد و عروسی را یک شب بگیریم.
گفتم :« خب؟»
- حالا فرستاده دنبال یه عاقد تا بیاید .
کامران گفت :« پس امشب شام عقد کنان داریم و وارد ساختمان شدیم.»
به مامان گل پری گفتم :« تینا کجاست؟»
گفت:« رفته حمام اتاق تو، شما دو تا کجا بودید؟»
گفتم :« پیش لیلا» خندید و گفت :« بقیه اش رو کجا بودید؟ زیر درخت ها؟» و بعد به سمت خاله بهناز رفت.
مامان گل پری همیشه تیزبین بود . به اتاقم رفتم و تینا رو دیدیم که مشغول خشک کردن موهایش بود . گفتم :« تینا الکی الکی امشب داری شوهر می کنی ، می فهمی؟»
خنده ی ریزی کرد و گفت:« ازدواج به همین آسونی است ، تو خیلی همه چی رو سخت گرفتی.» گفتم :« نمی خوای گیتاو مهتاب و سارا رو دعوت کنی؟»
گفت:« ای وای این قدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که یادم رفت تو این کار را بکن . مامان گل پری هم تازه به خاله پریوش خبر داده که برای امشب بیایند.»
یکهو از جایش بلند شد و دستهایم رو گرفت و گفت :« ژینا ، من می ترسم . همه اش مثل خواب و خیاله، من اصلا تصمیم ازدواج نداشتم . حالا می گن امشب باید عقد کنم. نمی دونم کار درستی می کنم یا نه؟»
دستهایش را فشار دادم و گفتم :« به قلبت گوش کن ببین دوستش داری یا نه ؟ چون بقیه ی موارد تأیید شده است.»
لبخندی زد و گفت :« قبلا هیچ وقت در موردش فکر نکرده بودم ولی وقتی اون شب بهم ابراز علاقه کرد دیدم منم بهش علاقه دارم.» خندیدم و گفتم :« پس فکرش رو نکن و بگذار کمکت کنم موهایت رو درست کنی که عاقد پیدایش می شود .»
وقتی تینا حاضر شد من هم کمی آرایش کردم و کت و شلوار شکلاتی پوشیدم و به همراه تینا پائین رفتم . آرش به وسط پله ها آمد و دست تینا رو گرفت و با هم پائین رفتند . عمه پریوش اینا هم آمده بودند . بعد از آمدن عاقد صیغه ی محرمیت بینشان خوانده شد . صورتش را بوسیدم و برایشان آرزوی خوشبختی کردم . مجلس شاد و گرم بود.
بابک به افتخار عروس و داماد یک رقص حسابی با سیاوش و کیارش کرد و بعد هم من عروس و داماد رو بلند کردم و همگی به دورشان حلقه زدیم و به پایکوبی پرداختیم. مامان گل پری به هردویشان سکه داد و بابا و عمو هم کلی شاباش دادند . شام که حاضر شد همگی حسابی خسته و گرسنه بودند . کامران که از هر فرصتی استفاده می کرد و دم گوش من زمزمه می کرد که من و تو هم باید این جور باشیم و این طوری جشن کوچک و بزرگ بگیریم.
آخر شب همگی که خسته بودند به جز تینا و عمه پرستو و آرش به خانه هاشان برگشتند . صبح جمعه همه در تکاپو بودند و خانه را پر از صندلی و میز کرده بودند . تینا از ساعت یازده به آرایشگاه رفت و من گفتم بعدا پیشت میام . کامران و بابک حسابی بدو بدو می کردند .
با وجود آن همه خدمتکار چند نفر هم باید مرتبا به کارها رسیدگی می کردند.
خیلی از اقوام و آشنایان را دعوت کرده بودند . حتی خاله نسرین خاله ی عمه پریوش هم دعوت بود . خاله گلناز خاله ی بابا هم با پسر و دخترهایش دعوت بودند.
ساعت سه بود که به کامران گفتم، منو به آرایشگاه ببره، توی راه گفت :« می دونی ژینا یه عروسی برات می گیرم که تو فامیل زبانزد باشه، لباس و تمام وسائلت را هم از پاریس می گیریم. چطوره؟»
خندیدم و گفتم :« می خوای وسوسه ام کنی. من هنوزم حرفم یکی است و دو تا نشده . من می خوام مثل تینا و آرش با موافقت خانواده ها ازدواج کنم. »
اخم هایش در هم رفت و گفت :« مگه من می خوام بدزدمت که این جوری می گی. ولی برای موافقت بابا و عمو اول تو باید منو مطمئن کنی.»
پوزخندی زدم و گفتم :« من اگه می تونستم خودم را متقاعد کنم که خوب بود و رویم را به طرف خیابان کردم »
وقتی رسیدیم گفت:« کی بیام دنبالت .»
گفتم:« زحمت نکش ، آرش میاد» و خداحافظی کردم. وقتی وارد شدم تینا رو که دیدم خیلی ناز شده بود . ولی آرایشگر با دیدن من گفت :« وای خدای من ، پس امشب دو تا عروس داریم ، این دختر دائی تون تینا خانوم یه تیکه ماهه.»
گفتم:« ممنون از تعارفتون ولی امشب ، فقط تینا از همه خوشگل تر خواهد بود.»
حاضر که شدیم آرش به دنبالمان آمد آرش مرتب تینا رو نگاه می کرد و لبخند می زد.
تینا رو به آرش گفت:« می بینی ژینا چه ماه شده، حالا لباس زرشکی اش رو هم که بپوشد دیگه کامران امشب ، هر کسی به ژینا نگاه کند ، سکته می کند.»
آرش گفت :« امشب هی با این و اون گرم نگیری بیچاره رو دق مرگ کنی ، مثل این می مونه اگه کسی بخواد به تینا نگاه کنه که من می میرم.»
تینا پشت دست آرش زد و گفت:« یعنی چی ؟ می خوای بگی حسود تشریف داری؟»
آرش گفت :« نه بابا ، منظورم کامران بود.» به خانه که رسیدیم کلی از فامیل آمده بودند. خاتون اسپند دود می کرد و زیر لب دعا می خواند . همه تبریک می گفتند. من به اتاقم رفتم و سریع لباسم رو پوشیدیم و سرویس جواهر زمرد را انداختم و به پائین برگشتم.
هنوز به وسط پله ها نرسیده بودم که کامران با کت و شلوار مشکی و بلوز شیری و کراوات زرشکی جلویم سبز شد . ادکلن را روی خودش خالی کرده بود و موهای خوش حالتش را کمی روی پیشانی ریخته بود. کنارم قرار گرفت و صورتش را نزدیک گوشم کرد و آروم زمزمه کرد: خیلی ماه شدی ژینا، به خدا امشب هرکی بخواد به تو نگاه کنه،من از حسادت خفه می شم و می میرم.نگاهم به عمه پریوش افتاد که با اخم و موشکافانه به من و کامران خیره شده بود و سری تکان داد و به سمت بابا رفت.
با عصبانیت رو به کامران گفتم :« تو آدم نمی شی، دیدی عمه پریوش چه نگاهی به ما کرد ، معلوم نیست داره الان به بابا چی می گه؟»
کامران گفت:« بذار هر چی دلش می خواد بگه ، مهم نیست.» و با خنده ازم دور شد.
وقتی وارد سالن شدم تعداد مهمان ها خیلی زیاد شده بود و به سختی به سمت تینا و آرش رفتم . تینا پرسید:« معلومه کجایی؟ چه قدر هم ماه شدی؟»
با حرص گفتم :« تو دیگه شروع نکن ، همین ماه شدن نزدیک بود کار دستم بده.»
برایش جریان رو تعریف کردم که خنده اش بلند شد و گفت :« بیچاره کامران.»
آرش که نزدیکمان شده بود گفت:« چرا کامران بیچاره شده؟» تینا آروم جریان رو تعریف کرد که آرش با قیافه ی متفکرانه ای گفت:« به نظر من تو باید امشب از بغل ما تکان نخوری که می ترسم با این حال و روز کامران ، اگه هرکسی بخواد با تو گرم بگیره ، طرف رو بزنه و ناکار کنه.»
گفتم:« لوس نشو، آرش»
بابا به سمتمان می آمد صدایم زد و گفت :« بیا خاله گلناز دنبالت می گرده.»
و در همین حین خاله گلناز که برعکس مامان گل پری تیپ سبزه و مشکی داشت به سمتم آمد و صورتم رو بوسید و گفت :« ماشاءالله روز به روز بیشتر شبیه گل پری می شی، خیلی خانوم شدی عزیزم.» تشکر کردم و حال مینو و مرجان و خسرو ، بچه هایش رو پرسیدم.
با خنده گفت :« همگی خوبند و این جا هستند ، نوه هایم هم آمدند . راستی پرویز ، بیژن هم امشب با ما آمده.»
بابا پرسیده :« مگه بیژن آمده.»
خاله گلناز گفت:« آره ، پریشب آمده خانه ی ما و من امشب با خودم آوردمش.»
به بابا نگاه کردم که با خنده گفت :« ژینا، بیژن رو نمی شناسه، هر چند من خودم هم الان دیگه نمی شناسمش . بچه که بود به آلمان رفتند.» و رو به من گفت:« بیژن ، پسر فتانه ، دختر خاله ترگل ، که تو آلمان زندگی می کنند ، است.»
سرم را به علامت این که فهمیدم تکان دادم و گفتم :« یعنی خاله ترگل هم آمده؟»
خاله گلناز گفت :« نه ، عزیزم. ترگل همیشه برعکس من و گل پری ، زندگی در اروپا رو ترجیح داده . بیژن هم دندان پزشک شده و حالا هم برای دیدن اقوام و دوستانش به ایران آمده. قراره ترگل و فتانه هم تو همین ماه یه سری بیایند . خیلی سال می شه که ندیدمشان، بیژن دیشب که شنید کامران هم آمده خیلی خوشحال شد.»
آرش به سمتمان آمد و بعد از عذرخواهی گفت:« ژینا ، بیا تینا رو بلند کن کمی برقصد . هر چی من می گم پا نمی شه.»
از بابا این ها جدا شدم و تینا رو بلند کردم و به همراه آرش به وسط فرستادمش جوانترها همگی حلقه به دورشان زدند و آهنگ مبارک باد رو ارکست پخش کرد و همه مشغول پای کوبی شدند . کیارش دستم رو کشید و به وسط برد.
از خوشحالی آرش و تینا من هم شاد بودم.
در همین حین نگاه سنگین یک مرد چشم و ابرو مشکی و قد بلند و چهارشانه رو به روی خودم حس کردم.
هر بار که می خواستم از زیر نگاهش دربرم باز هم می دیدم که به من خیره شده. از آرش پرسیدم که اونو می شناسه که با سر اشاره کرد که ، نه.
وقتی کامران به جمعمان اضافه شد رو به آرش گفت:« امیدوارم همیشه شاد باشید و کلی شاباش به من و آرش و تینا داد.»
با این کارا ، همگی به آرش و تینا شاباش فراوان دادند و صدای موزیک لحظه به لحظه زیادتر می شد.
من که خسته شده بودم آروم به گوشه ای رفتم تا روی صندلی بنشینم و خستگی در کنم.
داشتم به مهوش که حسابی خودش رو به کامران چسبانده بود نگاه می کردم که همان مرد چشم و ابرو مشکی در حالی که دو تا لیوان شربت دستش بود به سمتم آمد و کنارم نشست و بی مقدمه لیوان رو به طرفم گرفت و گفت :« خسته شدید. بخورید که تو این شرایط بدن به نوشیدنی نیاز بیشتری دارد .»
لیوان را از دستش گرفتم و گفتم :« ببخشید، من شما رو قبلا ندیدم.» دستش رو با حالتی خاص بر پیشانی اش زد و گفت :« منو ببخشید ، یادم رفت خودم رو معرفی کنم ، من بیژن فرجاد نوه ی خاله ی پدرتان هستم.»
لبخندی زدم و گفتم:
-از آشنایی با شما خوشبختم همین امشب تازه اسم شما رو از بابام و خاله گلناز شنیدم.
خندید و گفت:
-یکی از عیب های توی غربت زندگی کرد همینه که فامیل هم آدم رو فراموش می کنه من هم اگر شباهت فوق العاده شما با خاله گل پری نبود متوجه نمی شدم که شما ژینا خانم هستید.
پرسیدم:
-شما بچگی منو دیده بودید.
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
-حدود دوازده سال پیش که به ایران آمده بودم شما تازه مدرسه می رفتید.
خندیدم و گفتم:
-اون وقت شما چند ساله بودید.
گفت:
-من هیجده ساله بودم و حالا هم سی ساله ام.
گفتم:
-پس شما دو سالی از کامران بزرگترید.
کامران که با دیدن ما به سمتمان آمده بود با خنده گفت:
-نه بابا این بیژن همسن بابای منه
و به پشت بیژن کوبید.
بیژن هم از جایش بلند شد و با هم روبوسی کردند.
من هم که نگاهم به مهتاب و سارا و گیتا افتاد که وارد سالن شده بودند ببخشیدی گفتم و به سمت آنها رفتم.سارا خنده کنان سوتی کشید و گفت:
-وای دختر معرکه شدی امشب با این خوشگلی تو دیگه هیچ کس به ماها نگاه نمی کنه ما رو باش که فکر می کردیم شاید امشب بخت ما هم باز بشه.
گفتم:
-لوس نکن خودتو خیلی خوش آمدید تینا و آرش هم وسط مجلس هستند بیایید این جا تا یک کم پذیرایی شوید.
با بچه ها مدتی خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم تا این که مانی و بابک به طرف ما آمدند و با بچه ها آشنا شدند و بعد مانی گفت:
-با بیژن آشنا شدی؟
گفتم:
-آره
گفت:
-به نظرت خیلی با جذبه نیست؟
گفتم:
-چرا به خاطر ابروهای پر پشت و سیاهش است و نگاهش هم خیلی با جذبه است.
بابک گفت:
-انگار تو فرانسه پیش کامران رفته بود چون با هم خوب قاطی هستند.
گفتم:
-آره می بینم.
با دست زدن همگی کیک را آوردند و ما هم به تینا و آرش نزدیک شدیم وقتی کیک را بریدند حلقه ها را در دست هم کردند.
موقع شام کامران برایم غذا کشید و با بابک و مانی سر یک میز نشستیم.آرش و تینا هم به اتاق کامران رفتند تا راحت شام بخورند.وسط های غذا بود که مریم و مهوش هم به جمع ما پیوستند.
مانی رو به مهوش و مریم گفت:
-بهتره اخلاقتون رو خوب کنید تا امشب یه شوهری هم شماها پیدا کنید می ترسم ژینا هم شوهر کنه و شما دوتا رو دست من بمونید.
و شروع به خندیدن کرد.
مریم و مهوش هر دو موهایش را کشیدند که گفت:
-آی آی اگه ول نکنید الان داد می زنم به همه می گم شما دو تا چه عفریته هایی هستید.
مهوش گفت:
-شب که رفتیم خونه به بابا می گم خدمتت برسه
و خواست از سر میز برود که دستش را کشیدم و گفتم:
-بشین شامت رو بخور مانی رو همه می شناسند.
مانی گفت:
-دستت درد نکنه ژینا.
با لبخند گفتم:
-خواهش می کنم.
بعد از شام با گیتا و سارا مشغول صحبت بودیم که سارا یک دفعه گفت:
-ببینم این کامران نامزد کرده؟
گفتم:
نه چطور مگه
گفت:
-آخه یه دختره بدجوری بهش آویزون شده.
خندیدم و گفتم:
-حتما مهوش را می گی.
سرش را تکان داد و گفت:
-نه بابا مهوش رو که می شناسم این دختره ی مو شرابی رو می گم.
مثل فنر از جا پریدم و به سمتی که سارا اشاره می کرد نگاه کردم یه دختر با لباس شب مشکی که فوق العاده باز و جلف بود و موهایش را هم شرابی کرده بود و هرکدام از قسمت های موهایش مثل برق گرفته ها از یک طرف بیرون شده بود و به قول معروف مد روز درست کرده بود.
تا حالا ندیده بودمش.همچنین به بازوی کامران چسبیده بود که انگار زنش بود با عصبانیت به سمت کامران رفتم تمام بدنم از خشم می لرزید پسره ی بی حیا همین چند ساعت پیش برای من ادای عاشق ها رو در میاورد و حالا دوست دخترش رو تو خونه ی ما دعوت کرده وقتی به کنارش رسیدم صورتم از خشم سرخ بود.
کامران که نزدیک شدن منو دیده بود سعی می کرد دختره رو از بازویش جدا کند.نگاهش که به من افتاد گفت:
-نازی دختر آقای صفوی دوست بابا هستند.ایشون هم ژینا دختر عموی من هستند.
نگاهی پر از خشم به صورت این نازی خانوم انداختم که قدش متوسط بود و به زور کفش های پاشنه بلندش باز هم به قد من نمی رسید صورت سبزه که با زور کرم پودر فراوان باز هم تیرگیش مشخص بود.بینی عمل کرده که خط عملش روی کنار بینی اش باقی بود و لب های درشتش که با رژ تیره درشت ترش نشان می داد و چشم های قهوه ای سیر که نگاه مشتاقش رو به صورت کامران دوخته بود کامران بالاخره موفق شد بازویش را رها کند و نازی با عشوه گفت:
-وای کامران نگفته بودی دختر عموی به این خوشگلی داری.
کامران که خوب علت سرخ شدن صورت منو می دونست دستپاچه گفت:
-ژینا جان نازی و پرد و مادرش دوباری به پاریس امدند و آن جا با هم آشنا شدیم قراره بابا با آقای صفوی تو ایران هم یک کار شراکتی انجام بدهند.چون ایشون تاجر پارچه هستند.
من که همچنان با خشم به کامران نگاه می کردم گفتم:
-خیلی از دیدنشون خوش حال شدم خوب شد که خیلی زود باهاشون آشنا شدم
و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای باشم به سرعت از آنها درو شدم.بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد چه قدر راحت دختره ی پررو بهش چسبیده بود و به من معرفی اش می کرد.
خیلی دلم می خواست همان جا سیلی ای توی صورتش بزنم و خودم را راحت کنم.
به من می گه اگه هر کس دیگه ای بخواد تو دلت باشه خودم خدمتش می رسم و حالا خیلی راحت با نازی جونش گرم می گیره.
از زور عصبانیت فرزین رو ندیدم و محکم بهش برخورد کردم.
هر دو خجالت کشیدیم و ببخشید گفتم آرش که متوجه تغییر حالت من شده بود پرسید:
-چی شده ژینا چرا بهم ریختی.
با بغض گفتم:
-هیچی یه نگاه به کامران و دوست عزیزش بیندازی می فهمی چی شده.
آرش با آرامش گفت:
-بعد از شام فهمیدم دختره مثل کنه بهش چسبیده ولی نفهمیدم کیه.
با حرص گفتم:
-به ظاهر دختر دوست باباش ولی در باطن که می بینی جقدر با هم صمیمی هستند.
آرش خندید و گفت:
-حسود خانم کاملا مشخصه که دختره داره به زور خودش رو می چسبونه این قدر عصبانی نباش شب نامزدی من و تینا است بیا بریم پیش تینا که رفته پیش دوستانتان و گرم گرفته است.
همین موقع کامران خودش را به ما رساند و گفت:
-ژینا صبر کن کارت دارم.
با تندی بهش گفتم:
-من با تو کاری ندارم می خوام برم پیش دوستانم تو هم برو با نازی جونت سرگرم باش.
با حالت عصبی گفت:
-این چه حرفیه تو داری اشتباه می کنی.
با بغض گفتم:
-برو دست از سرم بردار نمی خوام ببینمت.
آرش که شاهد بگو مگوی ما بود رو به کامران گفت:
-فعلا تنهایش بذار.
و جلوی کامران را که می خواست مانع رفتن من شود گرفت به کنار تینا که رسیدم با ناراحتی خودم را روی صندلی انداختم و تینا پرسید:
-چته ژینا چرا ماتم گرفتی؟
سارا آرام گفت:
-انگار با کامران دعواش شده.
تینا با تعجب پرسید:
-چرا؟
با ناراحتی گفتم:
-پسره ی پرو دوست دخترش رو آورده اینجا خیلی راحت به من می گه که دوبار هم به فرانسه رفته و آن جا بوده.
گیتا با دست به پشتم زد و گفت:
ژینا خودت می دونی آن جا روابط دختر و پسرها مثل اینجا نیست و خیلی آزادند.
با حرص گفتم:
-ولی این دختره مال اینجاست در ضمن هر غلطی دلش می خواد می تونه بکنه ولی حق نداره به من بگه فقط دیوونه ی منه فکر کرده هالو گیر اورده.
یکهو چهارتایی زدند زیر خنده و گیتا گفت:
-پس تینا دروغ نمی گفت که یک خبرهایی هست.
از این که خودم رو لو داده بودم خنده ام گرفت و گفتم:
-اگه هم بود همه چیز تمام شد.
سارا نگاهی به ساعت کرد و گفت: بهتره یه آژانس بگیریم و بریم. دیگه داره دیر می شه.
تینا هم به سمت آرش رفت و بعد از اینکه آژانس آمد بچه ها رفتند و مهمان ها هم یکی یکی عزم رفتن کردند.
کامران هم مرتب سعی می کرد جوری خودش را به من نزدیک کند و با من حرف بزند.
من هم تمام مدت به هوای خداحافظی با مهمان ها تنها جایی نمی ماندم.فرزین هم موقع خداحافظی با لحن آرامی گفت: خواهش می کنم بازم در مورد پیشنهادم فکر کن.
و من هم گفتم: فعلا اصلا قصد ازدواج ندارم.
خاله گلناز با بیژن درهنگام رفتن گفتند که حتما دوباره همدیگه رو بببینیم. وقتی دیدم نازی و پدرش در حال خداحافظی با عمو و بابا و کامران هستند جلو رفتم و وقتی نازی با کامران دست می داد به هوای رد شدن از کنارش محکم با پاشنه بلند کفشم روی پای کامران کوبیدم. که نفسش رفت و گفت: آخ.
سریع از آنجا دور شدم و بعد از رفتن مهمانها از تینا و ارش خداحافظی کردم و خودم را روی تخت انداختم. تمام وجودم را یاس و خشم پر کرده بود. با خودم گفتم: همین چند ساعت پیش همچین اینجا ادای عاشق ها رو در می آورد که واقعا دلم براش سوخته بود. ببین چطور از همه چیز بی خبری راست گفته اند سن و سال ما، خیلی خطرناک است و عاشقی، آدم را کر و کور می کند. آخه دختر تو چی از زندگی چند ساله کامران تو فرانسه می دونی که دلت رو بهش باختی؟و با فکر این که کامران با چند تا دختر بوده و شاید زن و بچه هم داشته باشند بغض گلویم ازاد شد و اشک هایم سرازیر شدند و زیر گریه خوابم برد.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید