نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 10-13-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با یادآوری زندگی لیلا و بقیه آدم ها، از فکرم خنده ام گرفت و به خودم گفتم تنبل خانم چند ماه دیگر گواهینامه ات را می گیری و راحت می شی. حالا هم بهتره یک قهوه برای خودت دم کنی و یک صبحانه مشتی بخوری تا سرحال بیایی و امتحانت را خوب بدی.
با این فکر به آشپزخانه رفتم و قهوه را دم کردم و برای خودم میز صبحانه مفصلی چیدم و خواستم شروع به خوردن کنم که چشمم به کامران افتاد که آرنج هایش را روی سنگ اُپن آشپزخانه قرار داده و به جلو خم شده و مرا نگاه می کند.
وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم گفت: «علیک سلام. این همه صبحانه را تنهایی می خواهی بخوری؟»
گفتم: «سلام. می شه بگی صبح به این زودی حاضر و آماده این جا چه کار می کنی؟»
سنگ را دور زد و وارد آشپزخانه شد و گفت: «اگه یه قهوه به منم بدی بهت می گم.»
از جایم بلند شدم تا برایش قهوه بریزم که رفت روی صندلی من نشست قهوه را جلویش گذاشتم و صندلی دیگری را عقب کشیدم و گفتم: «قهوه می خواستی یا جای منو؟»
در حالی که کره و مربا را روی نان می مالید با خنده گفت: «هر دو رو، آخه نمی دونی چه کیفی داره آدم جای یه دختر خوشگل و سرتق بشینه...»
خیلی پررو بود. باید خیلی تمرین می کردم تا ازش کم نیارم. بچه که بودم همیشه لوسم می کرد و هرچی که می خواستم انجام می داد. ولی حالا نمی دونستم چطوری باید باهاش برخورد کنم.
کامران گفت: «هی حواست کجاست؟ مگه تا حالا کسی از خوشگلیت تعریف نکرده بود که ماتت برده؟»
واقعاً دیگه نمی دونستم چی بگم برای همین با عصبانیت گفتم: «گمشو، پسره ی پررو. صبح اول صبح پا شدی منو اذیت کنی. اصلاً کی گفته که تو این جا بیایی و آرامش منو بهم بزنی؟»
خنده ی بلندی کرد و گفت: «اگه منظورت از این جا، این خانه است که باید به عرضتون برسونم که این جا خونه مادربزرگ من است و برای آمدن احتیاجی به اجازه ی یه دختر کوچولو ندارم و اگه منظورت توی آشپزخانه و حالا است باید بگم که دیشب، وقتی رفتی بخوابی عمو گفت، که صبح امتحان داری و حالت هم انگار خوب نیست و چون قرار بود که با، بابا صبح بیرون بروند سوئیچ ماشین را به من داد و گفت، که صبح ساعت 7 تو رو به مدرسه ات برسونم و برگردونم.»
با یادآوری این که بابا حواسش به همه چیز هست لبخندی روی لبم نقش بست که کامران قهوه ام را جلوی صورتم گرفت و گفت: «بخور سرد شد.»
قهوه را یک جا سر کشیدم و دیدم لقمه ای برایم گرفت و به طرفم دراز کرده.
خواستم دستش را پس بزنم که با خنده گفت: « بخور دیگه، الان دیرت می شه.» بعد از خوردن صبحانه، به حیاط رفتیم و سوار ماشین شدیم و به سمت مدرسه راه افتادیم.
در حال تنظیم آئینه گفت: «کجا باید بریم؟»
- برو خیابان مژده.
- تا اون جایی که من خبر دارم آن جا هنرستانی نبود درسته؟
- درسته فقط می خواستم از نانوایی تافتونی نون بگیرم و همان نزدیکی هم حلیم فروشی خوبی داره بگیرم و ببرم مدرسه به تینا و چند تا از بچه ها قول دادم.
همین طور که دنده را عوض می کرد، خندید و گفت: «من نمی دونم شما با این پرخوری هایتان چطور چاق نمی شید؟»
گفتم: « برای این که مرتب ورزش می کنیم.»
-هنوزم شنا می ری؟
- نه، دیگه چون تو تابستان ها از استخر خودمون استفاده می کنم، بیشتر مواقع هم اسکیت و دوچرخه سواری می کنم.
- خوبه. همه ی این ها در حیاط خانه قابل انجامه و خرجی هم نداره.
- شاید ولی بیشتر به خاطر اینه که به کارهای مدرسه ام باید برسم و پیانو و نقاشی هم وقت زیادی ازم می گیره. ترجیحاً بقیه وقتم رو هم یا با مامان اینا یا با دوستام می گذرونم.
وقتی به نانوایی رسیدیم کامران نان رو گرفت و بعد هم حلیم رو حساب کرد و بعد مرا به مدرسه رساند. سارا و مهتاب و گیتا و مژده جلو درایستاده بودند.
از ماشین که پیاده شدم کامران هم پیاده شد و کمک کرد تا وسایل و نون و حلیم رو به دم در ببرم. بچه ها که با نگاه های تحسین آمیز به کامران نگاه می کردند با خنده گفتند: «دیر کردی گفتیم یادت رفته صبحانه بگیری.»
گفتم: «نه، یک کمی طول کشید.» و در حالی که بچه ها وسائل را برمی داشتند پرسیدم: «تینا هنوز نیومده.»
سارا: «نه. اونم دیر کرده.»
سرم را تکان دادم و همین طور وارد مدرسه شدم که با صدای کامران که می گفت: «ژینا»، یادم افتاد که با کامران خداحافظی نکردم و برگشتم و گفتم: «ببخشید یادم رفت خداحافظی کنم. در ضمن ممنونم.» سرش را تکان داد و گفت: «خوبه چه راحت آدمو یادت می ره؟ خواستم ببینم کی باید دنبالت بیام.»
اول می خواستم بگم خودم با تینا می آئیم که بعد با یاد درد پام که هنوز کامل خوب نشده بود گفتم: «معلوم نیست شاید، نه و نیم، شایدم ده. بستگی به طرحم داره که چه قدر کار داشته باشد.»
گفت: «پس تا ساعت ده و رفت.»
تا از جلوی در دور شد بچه ها روی سرم ریختند و گفتند: «ژینا، تو هم به؟ داشتیم از ما قایمش کنی؟»
خودم را از وسطشان نجات دادم و گفتم: «کی رو قایم کنم؟»
مژده گفت: «همون آقا، خوشتیپ رو، داشتیم؟»
مقنعه ام رو درست کردم و گفتم: «چیه، فکر کردید روزهای آخر این قدر پررو شدم که با دوست پسرم بیام مدرسه و از خانم ناظم هم نترسم. ایشون رو که دیدید پسر عموی بنده هستند که گفته بودم فرانسه است و کارخانه ی بابابزرگم رو اداره می کنه. پریشب برگشته.»
گیتا گفت: «آخ که من قربونش برم. چه پسرعموی نازی.»
گفتم: «حلیم سرد شد. تینا هم که نیامد. الان امتحان شروع می شه.» که سروکله ی تینا از دور پیدا شد. گفتم: «بدو بیا که تموم شد.»
با عجله حلیم رو خوردیم و به سر جلسه امتحان رفتیم. موقع طراحی کردن تمام مدت حواسم یا پیش لیلا بود یا کامران ولی خب بازم طراحی خوب شد.
وقتی از سر جلسه بیرون آمدم تینا را دیدم که داشت با آب و تاب جریان های مهمانی و لیلا را تعریف می کرد.
با دیدن من گفتند: «باز که شاگرد اول بازی درآوردی و تا آخر جلسه نشستی.»
مقنعه تینا رو کشیدم و گفتم: «تو حرف توی دلت نمی مونه باید همه چی رو، همه جا، جار بزنی.»
چشمکی زد و گفت: «چیزهای خوب خوبشه نگفتم. تو ناراحت نباش راستی چرا نگفتی صبح با کامران اومدی.»
گفتم: «فرصت نشد. فکر کنم الان جلو در ایستاده است. بیا بریم.»
مهتاب گفت: «شما هم این روزهای آخری، زود میرین که چی بشه.»
تینا گفت: «مگه قراره دیگه همدیگر رو نبینیم. آخه می دونید الان آژانس جلو در منتظرمونه. کرایه اش زیاد می شه.» سارا گفت: «مگه چه قدر می شه. صبر کنید دیگه.»
تینا گفت: «بگذار حساب کنم. چون اتومرسی ، حساب می شه، فکر کنم ژینا به ازای هر دقیقه تأخیر باید دو بوسه به طرف بده.»
گفتم: «تینا خفه می شی یا خفه ات کنم. الان اینا چی فکر می کنند.»
شانه اش را بالا انداخت و در حالی که به سمت در مدرسه می رفت گفت: «مهم نیست اینا چی فکر می کنند. مهم اینه که اونی که بیرونه چی فکر می کند.» و برگشت و گفت: «بای بای بچه ها. تا فردا» و از در بیرون رفت.
رو به بچه ها کردم و گفتم: «می دونید که تینا چرت و پرت زیادی می گه. فعلاً خداحافظ» و از بچه ها جدا شدم و بیرون آمدم. تینا را دیدم که در عقب ماشین رو باز کرد و نشست. منم در جلو را باز کردم و نشستم و گفتم: «سلام.»
کامران گفت: «سلام خسته نباشید. امتحان خوب برگزار شد.»
گفتم: «آره خوب بود.» تینا هم گفت: «ای بد نبود.»
کامران پرسید: «حالا کجا بریم.»
تینا گفت: «من که مامانم گفته برم خونه ی خاله پریوش، بابک که بیمارستان است و مامان هم از امروز رفته خونه ی خاله تا با هم ترتیب مهمانی فردا شب را بدهند. منم کتابم رو آوردم تا برم همانجا درس بخونم.»
کامران گفت: «مگه قرار مامانت آشپزی کنه؟»
تینا: «نه، ولی با خاله پریوش می خواستند بروند خرید لباس و شاید تا دیروقت طول بکشد. برای همین گفته منم برم آن جا.»
گفتم: «خب چرا نمیای بریم خونه ی ما.» گفت: «برای این که خاله می گه تو همیشه با ژینایی و پیش ما نمیای.»
وقتی تینا رو در خونه ی عمه پریوش پیاده کردیم
کامران گفت: «کجا بریم؟»
گفتم: «خونه سرم درد می کنه» و چشمهایم را بستم و سرم را به عقب تکیه دادم به خانه که رسیدیم خاتون گفت: «که بابا و عمو ناهار نمی آیند و مامان گل پری هم به خانه عمه پریوش رفته است.»
مامان هم که دانشگاه بود و می موندیم من و کامران.
خاتون گفت: «غذا از شب قبل توی یخچال است، همان را می خورید یا درست کنم؟» گفتم: «نه، هرچی باشه می خوریم.»
گفت: «اگه کاری ندارید، من برم پیش لیلا.»
گفتم: «پس غذا هم ببرید که احتمالاً لیلا کم کم گرسنه اش می شه و به ساعت اشاره کردم که یازده و ربع بود.»
خاتون به آشپزخانه رفت و من هم به اتاقم رفتم. لباسم رو عوض کردم و شلوار کرم و بلوز زیتونی پوشیدم و موهایم رو پشت سرم جمع کردم و با گل سر بستم.
وقتی به پائین رفتم دیدم کامران تی شرت سرمه ای چسبانی پوشیده، که بازو و سر و سینه اش را کاملاً برجسته نشان می دهد و در آشپزخانه به دنبال چیزی می گردد.
بابا راست می گفت که کامران از زمان رفتنش چاق تر شده بود ولی این جوری خوش هیکل تر شده بود. وارد آشپزخانه شدم و پرسیدم: «چیزی می خواستی؟»
- دنبال قهوه می گشتم. می دونی بدجوری بهش عادت کردم.
- دیگه به چی عادت کردی؟ مشروب، حشیش یا....
دستش را تکان داد و گفت: «به هیچ کدام. نمی گم لب به مشروب نزدم ولی شاید چند باری تو مهمانی های خاص، می دونم که می خوای بگی همین هم خیلی بد، قبول دارم و معذرت می خوام. حالا می شه ازت خواهش کنم یه فنجان قهوه مهمانم کنی؟»
- آره که می شه. چیز دیگه ای نمی خوای؟
با نگاهی خندان گفت: «نمی دونم؟!»
از نگاهش و حرفش خجالت کشیدم و پشتم رو بهش کردم وشروع کردم به درست کردن قهوه و این طور وانمود کردم که منظورش رو نفهمیدم.
در یخچال رو باز کرد و نگاهی کرد و گفت: «چرا گفتی خاتون غذا درست نکنه، من عادت به غذای مونده ندارم.»
در حالی که فنجان را روی میز می گذاشتم گفتم: «خب چی دوست داری برایت درست کنم؟»
پشت میز نشست و گفت: «تو می خوای درست کنی؟ مگه بلدی؟»
گفتم: «هرچی که دلت بخواد.»
همین طور که با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود گفت: «من فسنجون دوست دارم. این یکی دیگه کار هر آشپز تازه کاری نیست.»
گفتم: «جلوی خودت درست می کنم تا دیگه حرف بی خود نزنی»
- و اگه خوب نشد؟
- ناهار بیرون مهمون من و اگه خوب شد چی؟
- خب شام هرجا که تو بگی مهمون من.
- باشه قبوله.
سریع گردو و مرغ و رب انار را حاضر کردم و زیر ذره بین نگاهش شروع به کار کردم برای این که کمتر نگاهم کنه گفتم: «می شه بری یک اهنگی بگذاری گوش کنیم. من به سکوت عادت ندارم.»
چَشم گفت و رفت. وقتی صدای موزیک بلند شد به آشپزخانه برگشت و گفت: «برنج نمی گذاری.»
گفتم: «چرا اول خورشت رو می گذارم چون باید جا بیفته. بعد برنج هم دم می کنم.»
پاهایش را روی صندلی جلویی گذاشت و پرسید: «می شه بگی جریان لیلا چی بود که این طور دیروز بهم ریخته بودی؟»
پرسیدم: «می خوای بدونی؟»
سرش را تکان داد. گفتم: «ناراحت نمی شی.» گفت: «اگه چیز ناراحت کننده ای باشد، که حتماً هست چون تورو ناراحت کرده ، منم می شم ولی می خوام بدونم.»
در حالی که غذا رو درست می کردم جریان زندگی لیلا رو اون طور که خودش تعریف کرده بود، برایش گفتم.
در موقع تعریف بعضی از قسمت ها، اشکم سرازیر شدند که کامران لیوان آبی برایم ریخت و به دستم داد. تمام مدتی که من حرف می زدم ساکت و با چهره ای ناراحت نگاهم می کرد وقتی از مرگ محسن و بلای که به سر لیلا آمد گفتم، دیدم که چشم های سیاهش پر از اشک شده وقتی همه ی ماجرا رو گفتم آه عمیقی از سینه کشید و گفت: «پس حق داشتی که این طور ناراحت بشی. حالا می خواهی چکار برایش بکنی.»
گفتم: «هنوز نمی دونم. ولی اولین کاری که باید بکنم اینه که به بابا بگم کنار اتاق مشت رجب یک سوئیت کامل برای لیلا و بچه اش بسازد که به اتاق خاتون اینا هم راه داشته باشد.»
- خب بعدش چی؟ حتماً همین جا کار کنه؟
- این جا که می تونه کار کنه، کارم نکنه مطمئنم بابا خرجشان را می دهد ولی دلم می خواهد کمکش کنم به مدرسه ی شبانه بره و درسش رو

ادامه بده. اگه بشه حامد هم بعد از سربازی اش همین جا بیاید و کنار لیلا و بچه اش باشد . در ضمن اگه بتونه یک حرفه ای هم یاد بگیره خیلی خوبه .یادمه چند ساله پیش همراه بابابزرگ تو ماه رمضان به کمیته امداد رفتیم و بابابزرگ که سالانه مبلغی رو برای بچه های یتیم به ان جا می برد به من گفت یادت باشه ، که این ثروت و دارایی موقعی خوشبختی میاره که در کنارش به فکر مستمندان هم باشی.
تو رو من امروز با خودم این جا اوردم تا ببینی و یاد بگیری تا بعد از من و مامان گل پری هم کسی تو این خونواده به فکر بچه های یتیم باشه . تو رو اوردم چون تو از همه ی نوه های من دلرحم تر هستی . من شاید تو جوانی ام خطاهایی کردم که پیش خدا توبه کردم ولی مامان گل پری ات با مهربونی اش به من خیلی چیز ها یاد داد . تو هم اخلاقت بیشتر شبیه اونه .
دلم میخواد وقتی به اون دنیا میریم تو روح ما رو شاد کنی . ولی یادت باشه که همیشه ماهی دادن و سیر کردن شکم ها ، کمک نیست بلکه اگه بتونی ماهیگیری یاد کسی بدی برای همیشه از گرسنگی نجاتش دادی . برای همینه که این جا بعد از یه سنی به بچه های تحت پوشش حرفه ای یاد می دهند تا دیگر محتاج نباشند . بعد از ان روز همیشه سعی کردم تا جایی که میشه به دیگران کمک کنم .
نمی دونی وقتی بابابزرگ فوت کرد چه قدر بچه از بهزیستی به ختمش امدند که بابابزرگ حامی شان بود . حالا هم این کارو مامان گل پری می کند . منم اگه بشه همین طوری به لیلا کمک می کنم.
خنده ای کرد و گفت : (( نه بابا ، پس تو این چند سالی که ندیدمت حسابی بزرگ شدی و دیگه اون دختر کوچولوی ناز نازی نیستی .)) در حالی که به غذا سرک می کشیدم تا ببینم حاضر است یا نه ، گفتم (چرا هنوزم نازنازی هستم . ولی به قول مامان خوبه ادم در عین نازنازی بودن ، واقع گرا هم باشد که اگه زندگی رو یک پاشنه نچرخید بتونه گلیم خودش رو از اب بیرون بکشد . برای همینم منو مرتب به کلاس های زبان انگلیسی و فرانسه و المانی فرستاده و حالا دیپلم هر سه شان را گرفتم .))
_ خوبه خیلی خوبه دیگه چه کارهایی یادت دادند ؟
_ تابلو فرش هم بلدم ببافم .اون تابلویی هم که به دیوار پذیرایی پشتی است و عکس یک دختر محلی است هم طرحش مال خودمه هم کار بافتش .
سوتی کشید و گفت : (( باورم نمیشه . اصلا بهت نمیاد اهل این کار ها باشی .))
گفتم ( من کارهای هنری رو خیلی دوست دارم .))
مامان همیشه میگه من عاشق درس دادن بودم و به کارهای هنری جز اشپزی علاقه ای نداشتم حالا که تو روح هنری داری هر کاری که دلت میخواد انجام بده به شرطی که تا اخرش بروی . راستی تو از زندگی تو فرانسه راضی هستی؟
چانه ای بالا انداخت و گفت ( نه زیاد . ولی به خاطر کارخانه مجبور شدم بمونم . این جا که مهندسی نساجی ام را گرفتم و راهی شدم توی کارخانه احساس کردم به غیر از اون باید مدیریت بهتری هم داشته باشم برای همین رشته ی مدیریت رو شروع به خواندن کردم و حالا هم احساس می کنم با این مدرکم بهتر از پس اداره ی کارخانه بر می ایم اخه نحوه ی مدیریت بابابزرگ و بابا یواش یواش قدیمی شدند و جوابدهی لازم را برای سود بیشتر نداشتند. بابا میگه با تغییراتی که من به وجود اوردم اوضاع خیلی بهتر شده ولی از سودی که به این جا می رسه خبری ندارم .))
در حالیکه غذا را توی ظرف ها می کشیدم و روی میز می گذاشتم گفتم (اقای کریمی وکیل بابابزرگ با مامان گل پری همه ی سود ها را صرف خرید زمین و ساختمان می کنند . این طور که من شنیدم مامان گل پری به سهم دختر و پسری این کارو می کنه ولی دقیق اش نمی دونم .))
پشت میز نشستم و گفتم ( اگه نمی ترسی مسموم بشی بهتره تا غذا سرد نشده و از دهن نیفتاده بخوری .))
نگاهی به غذا کرد و گفت (ظاهرش که خیلی خوبه و بشقابش رو پر از غذا کرد .))
قبل از این که قاشق ام رو به دهان ببرم منتظر شدم تا عکس العملش رو ببینم . خیلی جدی شروع به خوردن کرد و بعد از چند قاشق نگاهی به من که منتظر ، نگاهش می کردم کرد و گفت ( پس چرا نمی خوری ؟))
گفتم ( می خواستم ببینم خوشت امده یا نه ؟))
قاشق اش را روی میز گذاشت و گفت ( خوشم اومده ؟ این چه حرفیه . این عالیه حرف نداره .))
پرسیدم ( پس چرا خوردی و هیچی نگفتی .))
با خنده گفت ( برای اینکه ترسیدم اگه زود تعریفت رو بکنم زود تر از من خودت غذاهارو بخوری و من گرسنه بمونم . مگه ندیدی بشقابم رو از ترس گشنگی پر کردم ؟)) نمکدون رو به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و به دیوار خورد و گفتم ( خیلی بی مزه ای . یعنی من اینقدر شکمو ام.))
خندید و گفت ( من تا یه دل سیر از این غذا نخوردم وارد هیچ بحث دیگری نمی شم . بخور که منم خیلی گرسنه ام.))
بعد از تمام شدن غذا گفت ( می شه بگی این غذا رو از کی یاد گرفتی ؟))
گفتم (مامان گل پری . در ضمن رب انارش هم مخصوص است و برایمان خاله بهناز هر وقت که به شیراز می رود می اورد و طعمش فرق می کند .))
_ بقیه غذا ها رو هم این جوری درست می کنی یا نه ؟
_ چه جوری ؟
_ این طور خوشمزه .
_ نمی دونم . ولی مامان گل پری می گه شاگرد خوبی برای مامان گل پری بوده ام .
_ راستی ، بقیه دختر های فامیل هم ، مثل تو اشپزی می کنند ؟
_ اگه منظورت تینا است کمی تا قسمتی بله ولی مهوش و مریم در حدنیمرو و املت .
_ چرا؟
_ برای این که می گویند تا ادم اشپز داره نباید به خودش زحمت بده .
_ و تو چرا این طوری فکر نمی کنی ؟
به خاطر این که مامانم می گه شاید یه روزی بیاد که ادم اشپز نداشته باشه و خدمتکاری در کاری نباشه . مثل همین حوادث طبیعی ، زلزله ، سیل ، یا هر چیزی که حساب و کتابش دست ما نیست وقتی که رفاه نبود ادم هایی توان زندگی کردن رو دارند که بتوانند روی پاهای خودشان بایستند با این حرف محکم پاهایم را روی زمین کوبیدم .
کامران از جایش بلند شد و گفت ( اجازه می دی ظرف ها رو من بشورم .))
گفتم ( نه ، احتیاجی نیست . تو بهتره چایی بریزی و من هم ظرف ها رو در ماشین ظرف شویی می گذارم .))
_ راستی دو تا خدمتکارا کجا هستند ؟
_ مامان گل پری فرستادشان خونه ی عمه پریوش برای کمک . _ چه قدر خوبه که امروز من و تو تنهاییم.
_ چرا ؟
_ برای این که این طوری می تونیم بهتر و راحت تر صحبت کنیم . اخه می دونی وقتی من رفتم تو یه دختر کوچولوی سیزده ساله بودی و من فقط بچگی ها و شیطنت هایت را می دیدم ولی حالا می تونم روی تو به عنوان یک دختر عموی بزرگ و خانم حساب کنم . دلم میخواد بهتر بشناسمت .
_ تو بزرگ بودی که رفتی ولی برای من خیلی فرق کردی . اون موقع برام خیلی مهربون بودی و هر کاری می خواستم برام می کردی ولی حالا عوض شدی .
_ چطور ، بد شدم ؟
_ نه ، ولی نمی دونم چرا دیگه خوب نمی شناسمت .
_ خب طبیعیه . وقتی چند وقت بمونم با هم اشنا تر میشیم و راحت تر مثل گذشته ها .
_ شاید.
_ چایی رو کجا بخوریم .
نگاهی به ساعت کردم که سه بعد از ظهر را نشان می داد و گفتم ( تو حیاط احتمالا روی صندلی ها سایه افتاده بریم ان جا.))
از قهوه جوش ، دو تا قهوه هم ریخت و به دنبال من به حیاط امد وقتی قهوه را روی میز گذاشت گفت ( بخور ، این قدر حواست پرت شد که یادت رفت سرت درد می کنه اینو بخور بعد نیت کن برایت فال بگیرم .))
خندیدم و گفتم ( سرم بهتر شده . تو از کی فالگیر شدی ؟))
گفت ( نمی دونم می دونی یا نه ؟ فرانسوی ها ادم های خرافاتی زیاد دارند و به این چیز ها هم زیاد اعتقاد دارند . منم در کنار دوست هایم یه چیز هایی یاد گرفتم .))
در حالی که ته دلم احساس حسادت می کردم پرسیدم ( دوست های دخترت یا پسرت ؟))
خنده ی معنی داری کرد و گفت : ((چیه حسود خانم . ان جا روابط دوستی بین دختر و پسر ها عادی است ولی برای این که خیالت را راحت کنم می گم که این دوست من پسر است و معاون کارخانه هم هست.))
با قیافه ی درهمی گفتم : (( به من چه که حسودی کنم . مگه من دوست دخترتم یا نامزدت فقط از روی کنجکاوی پرسیدم .))
دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت : (( می دونی بینی ات عین پینوکیو داره دراز می شه .))
نفسم از این همه اعتماد به نفسش تو سینه حبس شده بود و خواستم هر چی دلم می خواد بهش بگم که خندید و گفت : (( اگه باور نمی کنی ائینه بهت بدم .))
گفتم : (( خیلی بی شعوری کامی . ))
بلند شدم وبا عصبانیت خواستم برم که گفت : (( از پریشب تا حالا که برگشتم دیگه منو مثل قدیم ها کامی صدا نکرده بودی .))
خیلی پر رو بود . پوزخندی زدم و گفتم : (( خب که چی ؟ کامی دوست بچگی های من بود ولی حالا کامران انگار پدر کشتگی با من داره .))
از جایش بلند شد و با فشار دستهایش وادارم کرد که روی صندلی بنشینم و گفت : (( دختر جون ، جنایی اش دیگه نکن و با قهرم روز خوبی رو که دو تایی شروع کردیم خراب نکن . من اگه چیزی می گم فقط قصدم شوخی است و میخوام مثل قدیم ها دوباره با هم صمیمی بشیم . از پریشب تا حالا همش احساس می کنم با من راحت نیستی و دیگه ژینا کوچولوی من نیستی .
همش سعی می کنی خودتو از من دور کنی . انگار که من غریبه ام و دیگه برایت کامی نیستم .))
اخمی کردم و گفتم : (( خب معلومه که نیستی .))
پرسید : (( چرا ؟ ))
گفتم : (( برای این که بدی.))
با خنده گفت : (( چرا بدم ؟))
گفتم : (( برای این که حالا هم داری زورت رو به رخم می کشی ؟))
خندید و سر جایش نشست و گفت : (( زور همه ی مرد ها زیاده . تا حالا باهاشون در نیفتادی . حالا هم اگه لطف کنی و یه چایی بریزی ممنون می شم .))
گفتم : (( باشه . تو هم تا من چایی می ریزم و قهوه ام را برمی گردونم از تو یخچال کیک شکلاتی بیار تا بخوریم که فکر کنم دوباره داره قند خونم پائین میاد .))
وقتی به داخل خونه رفت خواستم از حس دوست داشتنش فرار کنم که ته قلبم یه کسی گفت : (( خودت رو گول نزن تو داری قلبت رو از دست می دی . اگه یه کم دیگه کوتاه بیایی ، صدای شکستن قلبت رو می شنوی و باید با جارو و خاک انداز جمعش کنی . تو که می دونی بابا هیچ وقت اجازه نمی ده تو با کامران ازدواج کنی برای چی خودت رو می خوای پای بندش کنی .))
تو همین افکار بودم که کامران گفت : (( تو که هنوز نه چایی ریختی ، نه قهوه ات رو خوردی !))
به دروغ گفتم : (( حواسم پیش لیلا بود . کیک اوردی .))
گفت : (( اره )) و تکه ای از کیک را که به سر چنگال زده بود به طرفم گرفت و گفت : (( بخور تا حالت بد نشه . ))
از دستش گرفتم و قهوه را هم خوردم و روی نعلبکی برگرداندم و جلویش گذاشتم و شروع به خوردن کیک و چایی کردم .
در حالی که کیک را می خورد داخل فنجانم را نگاه کرد و گفت : (( لباس عروسی برایت افتاده .))
با تعجب نگاهش کردم که گفت : (( این می گه صاحب فال به زودی ، سفر خارج از کشور میره . دختر دل نازکیه و دوست داره به دیگران کمک کنه . خاطر خاهم زیاد داره ولی به تازگی دل یه پسری رو تو راه دور برده که خیلی زمین خورده اش شده . قراره به زودی هم یه کادوی خوب بگیره و پول زیادی هم به دستش می رسه . می گه اگه قلب اون پسری رو که دوسش داره قبول کنه ، حتما خوشبخت میشه . صاحب دو تا دختر و یک پسر قشنگ و ناز هم می شه ...
فنجان رو از دستش گرفتم و گفتم : (( بسه کامران . این قدر چرت و پرت نگو منم باید برم یه نگاهی به کتابم بیندازم که فردا امتحان دارم و از جایم بلند شدم .))
بلافاصله از صندلی اش بلند شد و گفت : (( پس قرار شام امشب چی می شه ؟ ))
گفتم : (( حالا کی شکمو است من یا تو . که هنوز چیزی از وقت ناهار نگذشته فکر شامی . در ضمن شام مامان و بابااینا می ایند . ))
شانه اش را بالا انداخت و گفت : (( خب بیایند من به دختر عمویم یه شام باختم باختم و باید بدهی ام را بدهم . فکر نکنم از نظر کسی ایرادی داشته باشه .))
گفتم : (( این پسر عمو باید صبر کند تا من اول سری به لیلا بزنم و بعد هم کمی کتابم را دوره کنم و بعد برای ساعت هفت و نیم شاید وقتم ازاد باشه . ))
گفت : (( پس من منتظرم و به داخل رفت .))
منم پیش لیلا رفتم و حالش را پرسیدم و چیزهایی را که توی فکرم بود رو بهش گفتم خیلی خوشحال شد و گفت اگه اشکالی نداشته باشه دلش میخواد خیاطی یاد بگیره و کار کند . چون با این کار می تونه همیشه کنار بچه اش باشد.
گفتم : (( فکر خوبیه می تونی همین جا کار کنی و دوست ها و اشنایان ما هم مشتری ات می شوند .)) از خوشحالی لیلا شاد شدم و به خانه برگشتم و با خودم گفتم : (( در اولین فرصت با مامان اینا در این باره صحبت می کنم . ))
وارد سالن که شدم تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم . مامان گل پری بود پرسید : (( که کامران خانه است یا نه ؟ )) و من گفتم : (( که بله .))
گفت : (( بهش بگو اگه می تونه سری به خونه ی عمه پریوش بزنه .))
گفتم : (( چرا به موبایلش زنگ نمی زنید .)) که گفت خاموش کرده .
گفتم : (( بهش می گم که باهاتون تماس بگیره و خداحافظی کردم .))
به در اتاقش رفتم و در زدم گفت : (( بفرمایید .))
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید