نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دهم
سروش در حالی که هنوز لحنش پر از خنده بود گفت:
-میخواستم ازت افتخار همراهی یه دور رقص رو بهم بدی....
با عصبانیت نگاهش کردم .وقتی چشمهاش رو که پر از خنده بود دیدیم فهمیدم که قصد داره سر به سرم بزاره .
-سروش میزنم تو سرتا . برو . اذیتم نکن ...
در همین موقع صدای فخری خانم رو که از ابتدای جشن ندیده بودمش شنیدم :
-پاییز جان خیلی زحمت کشیدی . به خدا نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم .کارتون مثل همیشه بی نقص و عالی بود . راستی بهار کو؟
بدون اینکه تشکر کنم سر برگردوندم و با دیدن بهار که کمی دورتر از من و سروش ایستاده بود لبخند زدم و صداش کردم .
-خواهش میکنم خانم ارغوان کاری نکردیم .
فیروزه خانم این بار رشته کلام رو در دست گرفت و گفت:
-من هم نمیدونم چه جوری از تو و بهار تشکر کنم . جداً زحمت کشیدید .
بهار به جای من جواب داد :
-این حرفها چیه . هر کاری کردیم به خاطر خوبی های شما بوده . پری جون هم مثل خواهر برای ما ...
بی اختیار سر برگردوندم و به بهار با چهره ای در هم نگاه کردم . خدا نکنه که جای خواهر برای ما باشه . از این فکر که پری همانند بهار باشه رعشه ای بر اندامم افتاد .صدای ریز خنده سروش گوشم رو نوازش کرد . سر بلند کردم که فخری خانم بعد از تشکرش از بهار رو به سروش گفت:
-سروش جان مادر چرا اینجا وایسادی؟ بیاید بریم که امشب ما قصد داریم نامزدیتون رو با پری اعلام کنیم .
بی اختیار گردن کشیدم به سمت پری که در قسمتی دورتر از ما ایستاده بود و با لیوانی که در دست داشت با حرص نگاهم می کرد . وای خدای من . یعنی عمر دوست داشتن من اینقدر کوتاه بود که حتی نتونستم مزه عشق رو به طور کامل بچشم؟ مگه ....
-مامان جان شما چرا اینقدر برای تحقق یافتن این موضوع عجله دارید؟من ازتون زمان خواستم تا خودم رو آماده کنم.
و بعد رو کرد به من و بهار و با عذر خواهی از ما فاصله گرفت . مادرش و فیروزه خانم هم به دنبال او روان شدند.
برقهای سالن روشن شد و صدای موزیک قطع شد . پری رو به سروش کرد و با لبخندی که لبهای صورتی رنگش رو از هم باز کرده بود گفت:
-خوب سروش جون همه منتظرن نمیخوای اعلام کنی؟ ...
سروش با لبخند به پری نگاه میکرد . حسی زخمی تمام روحم رو آزرده کرده بود . انگار دستی به قلبم چنگ می کشید.خدای من چرا من اینقدر بیچاره ام؟ اصلاً ... پاییز مگه دیونه شدی؟ چی سروش به تو میخوره؟ حماقت نکن . اون همه پسر خوب دوروبرت بود و تو ... وای نه اصلاً باورم نمیشه . بدون اینکه بخوام تمام تصویرهای با هم بودنمون از جلوی چشمم مثل فیلمی گذر کرد . باورم نمی شد. یعنی من در تمام این سالها بدون اینکه بدونم سروش رو دوست داشتم؟ محال بود . یعنی به خاطر علاقه ام به سروش با پسرها بد تا میکردم؟ نه نه .. این امکان نداره . چرا امکان داره پاییز . نگاه کن . خوب نگاه کن . هر بار که پری رو به همراه سروش میدیدی قلبت تیر میکشید . وای نه ... نمیشه . چرا من اینجوریم؟ چرا همش با خودم درگیرم؟ چرا افکار غریب و آزار دهنده است؟ باورم نمیشه که ....
-پری جون فکر نمیکنم شوخی جالبی باشه . بهتر این موضوع رو اول بین خودمون منطقی حلش کنیم بعد ...
لبخندی ناخواسته روی لبم نقش بست . از کنف شدن پری لذت بردم و دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم . بهار برگشت و نگاهم کرد . ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خوب زد تو پرش نه؟
خندیدم . بدون اینکه بخوام خنده ام شدت گرفته بود . بهار جلوی روم ایستاد و با دستش دستم رو فشرد .
-پاییز ترو به خدا ساکت . هیس . ا... چرا اینطوری میکنی؟
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
-نمیدونم دست خودم نیست .
از پشت بهار به اون قسمت سالن سرک کشیدم . پری با اخم گوشه ای ایستاده بود و بچه ها یواشکی پچ پچ میکردند ....
سروش رو به خواننده کرد و با اشاره دست چیزی به او گفت و او سری تکون داد .
-بچه ها چرا ایستادی؟ بیاید وسط ببینم....
دوباره صدای موزیک بلند شد و جوونهای پر از انرژی به وسط ریختند . اما پری دیگه اون شور و شوق سابق رو نداشت . هر کسی که دست رقص به سمتش دراز میکرد رو با بهانه ای پس میزد . برام عجیب بود . پری هیچ زمانی رقص رو رها نمیکرد . اما حالا .... پس حرف سروش زیاد به مذاقش سازگار نبوده که او رو تا این حد رنجونده .
بعد از صرف غذا عده ای خداحافظی کرده و از جمع فارغ شده بودند و عده ای در حال آماده شدن بودن . رو به بهار کردم و گفتم:
-بهار بریم؟ ما که دیگه کاری نداریم .
بهار دستش رو با کلنکس روی میز خشک کرد و گفت:
-آره دیگه ما به اندازه کافی کار کردیم ...
و بعد زد زیر خنده . خنده ام گرفت . خدای من این دختر چرا اینجوری بود؟ چرا اینقدر دوستش داشتم؟ چرا ؟ چرا ؟چرا؟
-ای افلاطون عوض اینکه اینقدر فکر کنی بیا بریم که من فردا امتحان دارم ....
کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و با هم از آشپزخونه خارج شدیم .
بهار گفت:
-بزار ببینم فیروزه خانم رو میبینم که بگم داریم میریم.
و بعد با دستش سمتی رو نشون داد و گفت:
-آها اونجاست بیا بریم ...
و دست من رو کشید . هر دو به سمتی رفتیم که فیروزه خانم به همراه جمعیتی ایستاده بود و مشخص بود که با اونها در حال خداحافظی ...
بعد از لحظه ای وقتی دیدیم که کسی دورو برش نیست نزدیکش شدیم که بهار با لبخندی گفت:
-خوب فیروزه خانم با اجازتون ما مرخص شیم .
فیروزه خانم در حالی که هنوز لبخند به لب داشت دستش رو به سمت بهار دراز کرد و گفت:
-بهار جون واقعاً لطف کردید . خیلی از حضورتون خوشحال شدم . به مامان سلام برسونید.
در حالی که از شدت تعجب رو به بیهوشی بودم به بهار نگاه کردم . چطور اینها اینقدر مهربون شده بودند ؟ نکنه ما به جاه و مقامی رسیده بودیم؟ نکنه اینها فراموش کرده بودند که مارد من خدمتکار خونه خواهرشونِ؟ یعنی اینقدر از حضور ما خوشحال بودند؟ باورش برام سخت بود . با همه خوشبینی که بهار داشت باز هم دیدم که نگاهش چیزی غیر عادی رو در بر داره .نمیدونستم که چرا یان همه با محبت شده بودند .
نگاه میخکوب فیروزه خانم رو به روی صورتم حس کردم .لبخند زدم و گفتم:
-شب خوبی بود . با اجازتون ما ....
قبل از اینکه ادامه بدم صدای زیبای سروش کلامم رو قطع کرد . برای دیدنش سر بلند کردم و با چهره خندانش رو به رو شدم .
-کجا به این زودی؟ تازه سر شبِ ...
خدای من اینها رو چه شده بود؟ چرا سروش اینقدر با ما گرم میگرفت؟ اصلاً چرا من اینهمه مشکوک شده بودم؟ بهار با لبخند گفت:
-سروش خان شما لطف دارید . اما بیشتر از این موندن ما اینجا جائز نیست . شما که خودتون میدونید مادر ناراحتی قلبی داره و ما باید هر چه زودتر برگردیم میترسم که نگران بشن و این برای قلبشون خیلی مضره ...
با یاد بیماری مادر لبخند روی لبم ماسید . بهار راست میگفت ما باید زودتر میرفتیم . به ساعت مچیم نگاه کردم . عقربه ها ساعت دوازده شب رو نشون میداد .حتماً مادر تا به الان صد دفعه تا کوچه اومده و برگشته...
-خوب من شما رو میرسونم . اگر کمی صبر کنید .
-شما کجا میخواید برید؟ پس کی میخواد این همه کثافت کاری رو جمع کنه؟
سر چرخوندم و با دیدن قیافه کریه پری قلب توی سینه ام لرزید .دختر احمق فکر کرده بود ما مستخدمشیم ...
-پری مامان چی میگی؟
-پری جون پاییزو بهار امشب لطف کردن که تشریف اوردن اینجا . این جای تشکر؟
سر بلند کردم و با بغض گفتم:
-پری خانم ما به احترام مادرتون اینجا حضور داریم ...
تن صدام رو پایین اوردم و گفتم:
-وگرنه چنان جواب دندون شکنی بهت میدادم که حظ کنی ...
دوباره سر بلند کردم و دیدم سروش لبخندی گوشه لبش نشسته . پری چشم و ابروش رو چپ کرد و گفت:
-حالا هر چی . بالاخره یکی باید اینها رو جمع کنه دیگه . شما ها هم که بیکارید گفتم اینها رو همینجوری ول نکنید برید ....
به حدی کفری شده بودم که اگه از روی فیروزه خانم خجالت نمیکشیدم چشماش رو کاسه در میوردم . احمق . نمیفهمید که ما لطف کردیم و رفتیم اونجا .من خونه ارغوان هم دست به سیاه و سفید نمیزنم .من و بهار کاره ای نیستیم .... اونجا مادر داره به اندازه کافی زحمت میکشه به ما چه ... حالا این دختر داره به ما میگه که ....
سروش عصبی نگاهی به صورت بر افروخته من انداخت و گفت:
-پری تمومش میکنی یا نه؟ مگه نمیبینی دارن خانمی میکنن چیزی نمیگن؟
-پری جون مامان سروش راست میگه کارت خیلی زشت بود ...
پری با نفرت نگاهی به صورت من و بهار انداخت و شونه ای بالا انداخت . بعد در حالی که قصد رفتن داشت گفت:
-چه فرقی میکنه کلفت کلفته دیگه .چه اینجا چه منزل خاله ...
و بعد از ما دور شد . دلم میخواست بگیرمش و موهاش رو بکنم .دلم میخواست لباس قشنگش رو جلوی چشماش آتیش بزنم و از دیدن حرص خوردنش لذت ببرم ... دلم میخواست
سروش نگذاشت بیشتر از اون فکرهای احمقانه ای که میدونستم که هیچ کدوم رو نمیتونم انجام بدم به ذهنم خطور کنه و با لحنی شرمزده رو به ما گفت:
-بچه ها من واقعاً معذرت میخوام . پری هیچ وقت اینقدر بی فکر حرفی رو نمیزد الان نمیدونم ...
فیروزه خانم رشته کلام رو در دستش گرفت و گفت:
-به خدا شرمنده روتون شدم . خیلی ببخشید دستتون درد نکنه .من واقعاً نمیدونم چی بگم .. من ...
کاملاً معلوم بود که هول شده .نگاهی با تنفر به صورت پری که گوشه ای ایستاده بود و با لبخندی مزحک ما رو نگاه می کرد انداختم . بهار دستم رو فشرد . سر چرخوندم و نگاهش کردم .صورت سفیدش گل انداخته بود و چشماش رنگی دیگه داشت .
-خیلی خوب ما با اجازتون میریم .
و بدون اینکه منتظر بمونه دست من رو کشید و من هم به دنبالش روان شدم .
وقتی پا توی حیاط زیباشون گذاشتیم بهار دستم رو ول کرد و گفت:
-حیف که مادر خانمی داره وگرنه حالیش میکردم .
باورم نمیشد که این بهار باشه که اینقدر شاکی و عصبی . برگشتم و نگاهش کردم .با دیدن صورت من لبخندی زد و گفت:
-ولی خوب گذاشتن کف دستش .دختر میخواست مثلاً خودنمایی کنه که ...
و بعد زد زیر خنده .من هم خنده ام گرفت .هر دو میخندیدم . بهار دستم رو گرفت و با هم به سمت باغچه نزدیک در رفتیم . بهار دستش رو به روی گلبرگهای گل سرخی کشید و گفت:
-وای خدا چقدر این گلبرگها لطیفه پاییز .آخ چقدر من این گلها رو دوست دارم .با دیدنشون حس طراوتشون به من هم دست میده .
-بهار تو چرا اینقدر این گلها رو دوست داری؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-گلها؟ برای اینکه زیبا و دوست داشتنی هستند . برای اینکه با طراوتند و خوش بود .
-حیف که عمرشون خیلی کوتاهه.
-اما پاییز. توی این عمر کوتاهشون چقدر ادم دوستشون داره؟ تا حالا شنیدی که از گلی بد بگن؟ من که نشنیدم .ای کاش ما آدمها هم مثل این گلها لطیف و دوست داشتنی بودیم ...
-شکی توی این موضوع نکنید. شما دو تا هم خیل دوست داشتنی هستید .
هر دو به سمت سروش که پشت سر ما ایستاده بود برگشتیم . باز سروش بین صحبت های ما سروکله اش پیدا شده بود .صورتم از تعریفش گل انداخت و برای اولین بار خجالت کشیدم . سروش گفت:
-بچه ها بیایید بریم میترسم مادرتون نگرانتون بشه .
-نه ما مزاحمتون ....
-بهار ترو به خدا تعارف نکن . من به اندازه کافی به خاطر حرفهای پری از شما شرمزده هستم ...
لبخند زدم و بدون اینکه هیچ حرفی بزنم نگاهم رو به روی گل دوختم . اما تمام هوش و حواسم پیش صحبتهای چند لحظه پیش سروش بود . از اینکه به اون حالت از ما دفاع کرده بود غرق در لذت بودم . حالا دیگه هیچ تنفری نسبت به سروش در وجودم حس نمیکردم .برعکس چیزی شیرین در وجودم حس می کردم . دوست داشتم توی سکوت به آوای زیبای صداش گوش بدم . چرا تا به حال هیچ دقتی به رنگ صداش نکرده بودم؟چقدر لطیف ونرم حرف میزد. انگار صداش لالایی موزونی بود که من رو به خواب فرو میبرد .خوابی پر از رویاهای شیرین .
-پاییز خانم افتخار همراهی رو به ما میدید؟ سر برگردوندم و از دیدن نگاه میخکوبش به روی صورتم برای اولین بار با عشق لبخندی نثار صورتش کردم .بهار همچنان لبخند میزد .صداش توی گوشم طنین انداخت:
- مبارکت ای گل من این حس جدید و آشنای همیشگی ...
دست بهار رو گرفتم و هر دو با ذوق به داخل ماشین شیک سروش خزیدیم . وقتی داخل ماشین نشستم بی اختیار تمام اجزای ماشینش رو از نظرگذروندم . از نظر راحتی و قدرتش با تاکسیهایی که سوار میشدیم میسنجیدمش . چقدر فرق میکرد . اون تاکسی ها از صدای موتورشون عصبی میشدم و گاهی اوقات گوشهام رو میگرفتم تا صداشون رو نشونم و بعضی هم که صدا نمیدادند به قدری آهسته حرکت میکردند که کلافه ام میکردند و یا صندلی هاشون به قدری داغون بود که از نشستن روی اونها بدنم خورد و خاک شیر میشد .اما حالا چی؟ به قدری ماشین ظریف و نرم حرکت میکرد که از لذت چشمام رو بسته بودم و سرم رو شونه ی بهار گذاشته بودم . صدای موزیکی ملایم توی فضا پخش میشد . در همین موقع چشمم رو باز کردم و خواستم تشخیص بدم که چقدر تا مسیر باقی مونده .نگاهم در نگاه سیاه سروش تلاقی کرد .با لبخندی نگاهش رو از آینه گرفت و به رو به رو چشم دوخت .بهار با آرنجش به پهلوم زد و گفت:
-شب خوبی بود نه؟
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم . منظورش چی بود؟
-خیلی خسته شدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه نمیدونم چرا فکرم مشغول...
-اینکه چیز تازه ای نیست تو همیشه فکرت مشغوله...
-جداً چرا؟
-چی چرا؟
-چرا من اینقدر فکر میکنم؟ بارها از خودم این سوال رو پرسیدم و هیچ زمانی به جواب منطقی نرسیدم . دلیل خاصی پیدا نمیکنم که اینقدر فکرم مشغول باشه .
-فکر کردن که چیز بدی نیست پاییز. اتفاقاً به نظر من خوبه که آدم فکر کنه.
-خوبه فکر کنه . اما به چیزهایی مفید نه مثل ذهن من که مثل تراکتور شب تا صبح کار می کنه بدون هیچ هدفی . تنها نتیجه اش ذهن آشفته منِ که هر بار هم خرابتر از سریع قبل میشه .
-حالا بیشتر به چه چیزهایی فکر میکنی؟
بدون اینکه نگاهم رو از صورت مخملیش بگیرم گفتم:
-بهار باورت میشه که اگه بگم بیشتر به حرفهای تو و اعتقاداتت فکر میکنم؟
بهار لبخندی زد و چشمهاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت . حس کردم امروز خیلی خسته شده .
-چرا باورم نشه . من هم اون زمان که این موضوعات رو برام تداعی میکردند پیش خودم تجزیه و تحلیلش میکردم و گاهی اوقات به نتیجه ای هم نمی رسیدم .
-من تجزیه و تحلیلشون نمیکنم بهار حرفهایی رو که زدی رو پیش خودم تکرار میکنم ... صدباره و هزار باره ...
-پاییز جونم این که خیلی خوبه . این روش خیلی خوبیه برای اینکه انسانها راه درست رو پیدا کنن . دیگه از اون زمون خیلی گذشته که با زور مشت و لگد انسانها رو میخواستند مثلاً به راه راست هدایت کنند . حالا باید آدمها منطقی باشند. الان با این علم و تکنولوژی حداقل چیزی که از انسان توقع میره اینکه تعقل کنه . پس تو هم جزو همون دسته آدمها هستی . چرا فکر میکنی که بده داری تعقل میکنی؟
-نمیدونم بهار ذهنم خیلی درگیر. گاهی اوقات احساس میکنم دچار مشکل حادی شدم که چاره ای براش پیدا نمیکنم .
-پاییز اصلاً این حرفها رو نزن . چرا اینقدر ناامیدی؟ پاییز من تو چشمای تو عشق به زندگی رو میبینم . پاییز اگه من میام این حرفها رو به تو میزنم . اگه از اعتقاداتم بهت میگم به خاطر اینکه واقعاً دوستت دارم و دلم میخواد تو هم عوض بشی. دلم میخواد از این اعتقادات کهنه و پوسیده که نسل به نسل چرخیده و بدون هیچ تغییری به دستمون رسیده دست برداری. دلم میخواد فکر کنی . دلم میخواد شک کنی . باید بپرسی . باید بخوای تا جواب بگیری . بپرس که من هستم . چرا من به وجود اومدم. چرا این ها رو ندونیم و نادون از دنیا بریم . چرا مثل خیلی ها فکر کنیم که به دنیا اومدیم و یه روز هم از دنیا میریم و با اومدن و رفتن ما هیچی چیزی از جاش تکون نخوره . چرا؟ این چرخه هستی ادامه داره . اصلاً این جهان آخرت که میگن چیه؟ کی هست؟ چرا نمیرسه؟ چرا این همه آدم به وجود میان؟ چرا در برابر یک نفر که از دنیا میره دو نفر به دنیا میان؟ پاییز تو حق داری فکر کنی . من حق دارم بفهمم . همه حق داریم .
با ایستادن ماشین هر دو به جلو نگاه کردیم . سروش با لبخندی از آینه ماشین ما رو نگاه کرد و گفت:
-بچه ها ببخشید بین حرفتون ایستادم .
لبخند زدم و دوباره پیش خودم فکر کردم که تو همیشه بین حرفهای ما سرو کله ات پیدا میشه .
-اما محض اطلاعتون باید بگم ما رسیدیم ...
از حرفش هم من و هم بهار به خنده افتادیم .
مامان توی باغ زیر درختی ایستاده بود . با لبخند به سمتش دویدم . با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-پس کجا موندید مادر؟ دلم هزار راه رفت ...
صدای بهار رو شنیدم که با خنده گفت:
-مامان جون چرا اینقدر نگران ما هستی؟ ما دیگه بچه نیستیم ....
مامان با اخم رو از من گرفت و گفت:
-هر چقدر هم که بزرگ شده باشید باز برای من بچه اید ...
و برگشت و با اخم به سمت اتاقمون رفت و خندیدم و رو به بهار گفتم:
-چرا دست می زاری رو نقطه ضعفش؟
-نباید اینقدر به ما وابسته باشه . فردای روزگار من افتادم مردم میدونی چقدر عذاب میکشه؟
دستم رو بلند کردم و گفتم:
-خفه شو دیونه . خدا نکنه ...
صدای ریز خنده سروش من رو متوجه خودم کرد . برای اولین بار از حضورش خجالت کشیدم و سر به پایین انداختم . با دیدن این کار من خنده اش پرصدا تر شد . بهار هم میخندید . سر بلند کردم که بهار رو به سروش تشکر کرد و منتظر شد تا من تشکر کنم .
-ممنو...
-پاییز میتونم چند لحظه باهات صحبت کنم؟
با چشمایی که از شدت تعجب گرد شده بود اول به سروش و بعد به بهار نگاه کردم . بهار هم با تعجب خداحافظی کرد و به داخل رفت . هنوز چشمم به مسیری بود که بهار رفته بود تا اینکه صدای گرم سروش رو از پشت سرم شنیدم :
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید