نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل سوم

فروزان با تعجب نگاهي به او كرد و گفت:
- كدوم عمو؟!!!!!!!!!!
- خب عمو ديگه يه عموي تازه پيدا كردم نه نه دو تا عموي تازه .
فروزان مي دانست كه سوزان با هر كسي دوست شود او را عمو صدا مي كند بنابراين تعجبي نكرد
- حالا اسم عموهاي تازه ات چيه؟
- عمو اسفندي!!
فروزان با خنده پرسيد:
- چي ؟ عمو اسفندي كيه؟
فرزانه لبخند زنان با شيريني جلو امد و گفت
- عمو اسفنديار رو مي گه رفته بوديم اونجا
فروزان با وحشت به او نگاه كرد و پرسيد:
- چي ؟ عمو اسفنديار؟
سوزان گفت
- تازه عمو فريدون هم بود
- فريدون؟ شما رفتيد اون جا؟ اه فرزانه تو سوزي رو بردي خونه عمو؟
فرزانه با ارامش گفت
- اره مگه چه اشكالي داره؟ نمي دوني با عمو عمو گفتنش چنان دل اونارو برده بود كه نگو. همه رو عاشق خودش كرده با اين زبون درازش! و خنديد
فروزان ناراحت به نظر مي رسيد از ملاقات عمو اسفنديار با سوزان به وحشت افتاد چند سالي بود كه عمو را نديده بود يعني نه تنها عمو بلكه هيچ يك از فاميل را نديده بود چرا كه از طرف همه طرد شده بود مخصوصا از طرف خانواده عمو. و فقط به خاطر ان اشتباه – اشتباه سياهي كه زندگي اش را به تباهي كشيد – هيچ كس حتي عمو تمايلي به ديدارش نداشتند.
فرزانه پرسيد:
- چيه فري. چرا تو فكري؟
- هيچي عكس العمل عمو در مقابل سوزي چطور بود؟
- باورت نمي شه اونا از ديدن دختر خوشگلي مثل سوزي متعجب شدند و چنان تحويلش گرفتند كه حد نداشت
فروزان با ناراحتي گفت
- بعد كه معرفيش كردي چي شد؟
- مي خواستي چي بشه. هيچي حرفي نزدند
فروزان سرش را به زير انداخت و گفت
- چرا اين كار رو كردي؟
- كدوم كار؟
- چرا سوزان رو به اون جا بردي؟
- آه فروزان سخت نگير اشكالي نداشت تازه براي سوزي اشنايي با اونا تنوعي بود
سوزان با هيجان گفت
- مامان عمو فريدون از همه بهتر بود اون خيلي مهربون بود
- فريدون؟
فريدون ياد آور سال هاي گذشته بود كسي كه در تمام لحظات زندگي اش تنها فروزان را در مقابل خود مي ديد اما فروزان با اشتباه خود همه را نا اميد و شرمسار كرد.
فرزانه گفت:
- شربتتو بخور زياد هم فكر نكن
فروزان آهي از ته دل كشيد و در همين هنگام بود كه در خان هباز شد و فرهاد داخل شد. سوزان با ديدن او با خوشحالي گفت
- سلام عمو فرهاد ! سلام!
فرهاد با ديدن سوزي خنديد و او را در آغوش كشيد:
- لام عمو جون حالت چطوره؟
فروزان هم با ديدن او از جا برخاست هميشه از ديدن تمام اهل فاميل شرمسار مي شد هر چند كه اين اواخر هيچ يك از انها را به غير از فرهاد پسر عمويش كه همسر خواهرش شده بود نديده بود اما با اين حال از او نيز خجالت مي كشيد و از اين همه شرمساري رنج مي برد اما فرهاد هميشه او را به عنوان يك دختر عمو دوست داشت به نظر او هركس ممكن بود مرتكب اشتباه شود پس نبايد اين چنين از خانواده طرد ميشد فرهاد با ديدن فروزان گفت
- سلام حالت چطوره فروزان؟
- سلام فرهاد ممنون خسته نباشي
فرهاد با فرزانه هم سلام و احوالپرسي گرمي كرد و بعد به فروزان گفت
- بفرماييد راحت باشيد
- نه ديگه بايد بريم
فرهاد با تعجب گفت:
- اي بابا تا ما اومديم شما بايد برين؟ بگير بشين اين همه لوس بازي در نيار
فروزان لبخندي زد و گفت
- ممنونم اما بايد بريم سوزي حاضر شو عزيزم
فرهاد رو به فرزانه كرد و پرسيد:
- راستي قرار پنج شنبه رو به فروزان گفتي؟
- خوب شد يادم انداختي نه هنوز نگفتم
فروزان با تعجب پرسيد:
- موضوع چيه؟
فرهاد گفت:
- بشين خودم برات بگم اين فرزانه كه فراموشكاره
هر دو نشستند. سوزي پرسيد:
- مامان جون مگه نمي ريم
فرهاد لبخند زنان گفت
- كوچولوي من بيا بغل خودم فعلا همين جا هستين
سوزان در آغوش او نشست و فروزان پرسيد:
- من منتظرم كه حرف بزني
فرهاد گفت:
- چيز خاصي نيست راستش من و فرزانه تصميم گرفتيم روز پنج شنبه يه مهموني ترتيب بديم
- مهموني؟
فرهاد پاسخ داد
- خب اره يه مهموني خودموني
فرزانه با خوشحالي گفت
- خيلي هم خوش مي گذره
فروزان پرسيد
- كيا دعوت اند؟
- فقط پدرم و مامان اينا با تو و سوزي
فروزان با تعجب پرسيد:
- عمو اينا؟
فرزانه گفت
- تو چرا اين قدر شكاك حرف مي زني؟ خب اره عمو اينا با تو
فروزان بعد از لحظاتي گفت
- بهتره منو معاف كنيد چون نمي يام
فرهاد گفت:
- نمي ياي؟ مگه ديوونه اي؟ تو بايد بياي
- اجباريه؟ من پنج شنبه كار دارم و نمي يام
فرزانه گفت
- اگه نياي به خدا هيچ وقت نمي بخشمت
- بابا خوبه كه خودتون مي گين يه مهموني ساده است و خودموني پس چه من بيام و چه نيام فرقي نداره پس لطفا خودتونو ناراحت نكنين
- مامان جون من مي خوام بيام عموهام مي يان
فروزان به او نگاه كرد و گفت
- نه ما نمي ياييم عزيزم حالا پاشو بايد بريم
فرهاد بلند شد و گفت
- تو مصلا داري با كي لج مي كني هان؟
فرزانه نگاهش كرد و گفت
- فرهاد چرا دعوا مي كني؟ من كه حرف بدي نزدم
- من دعوا نمي كنم ولي اگه لازم باشه مطمئن باش كه حتما دعوا هم مي كنم
فروزان سوزان را اماده كرد و گفت
- خب ديگه ما مي ريم
- مامان چرا با عمو و خاله دعوا مي كني
- عزيزم ما كه دعوا نمي كنيم فقط داريم صحبت مي كنيم
فرزانه با ناراحتي گفت
- فري خيلي ديوونه اي دقيقا مثل چند سال پيش اصلا فرقي نكردي تنها فرقت اينه كه لجبازتر شدي خل شدي
فروزان پوزخندي زد و گفت:
- نه فرزانه اشتباه نكن. چند سال پيش هم لجباز و خل بودم فرقم اينه كه حالا يه ادم نابود شده ام ، يه ادم طرد شده از طرف همه شما ها يك ادم فاسد يه ادمي كه به درد هيچي نمي خوره يه دختري كه باعث نابودي خانواده اش شده بس كنيد چرا مي خوايد هر لحظه منو به ياد اون سال ها بيندازيد اخه چرا؟ من مي خوام فراموش كنم اما نمي شه چون فراموش كردني نيست. شما هم كه مدام نمك رو زخمم مي پاشين فرزانه توي اين چند سالي كه من تو تنهايي خودم رنج مي كشيدم تو كجا بودي؟ خونه عمو بودي همون عمويي كه در اون روزها من و تو را از هم جدا كرد چرا؟ براي اين كه مي گفت اگه تو در كنار من باشي تو رو هم مثل خودم فاسد مي كنم اما فرزانه جرم من عشق بود عشقي كه تبديل به يه شكست شد اخه چرا مي خوايد با به خاطر اوردن اون روزها ازارم بدين چرا ؟ چي از جونم مي خواين چي؟
روي زمين زانو زده بود و مي گريست سخت ناله مي كرد سوزان در حالي كه چشمان ابي و زيبايش باراني بود كنار مادر زانو زد و گفت
- مامان ماماني تو رو خدا گريه نكن ماماني منم گريه مي كنم ها ببين. ببين اشكامو ماماني تو رو خدا گريه نكن عموي بد خاله بد چرا مامانمو اذيت كردين چرا؟
و شروع كرد به گريه كردن فروزان او را در آغوش فشرد
- آه كوچولوي من گريه نكن عروسكم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید