نمایش پست تنها
  #101  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/14

مهتاج كه سكوت او را دید ادامه داد: - دلخور نشو. تو كه نباید از واقعیت ناراحت بشی، تو یاشار رو دوست داری پس باید با چنگ و دندون به دستش بیاری.
چكها و آدرس را به سمت او گرفت و ادامه داد:
- یك چك هم برای خودت نوشتم، نصف هزینه ها رو هم من متحمل شدم، هر چند بیشترین نفع رو تو می بری. به هر حال وارث تاج و تخت گیلانیها، فرزند توئه!
ویدا احساس می كرد دچار تهوع شده است و هر آن ممكن است بالا بیاورد. چكها را فورا از مهتاج گرفت و گفت:
- من باید برم، كلی كار دارم.


و به سمت در رفت، اما هنوز خارج نشده بود كه مهتاج گفت: - مرا هم در جریان كارهات قرار بده.
ویدا مكث كوتاهی كرد و با عجله از اتاق خارج شد. مهتاج زیر لب گفت:
(دختره خودخواه! یك تشكر و خالی هم نكرد. حیف كه ریشم پیش تو گیره، والا درست و حسابی غرورت رو می شكستم.)
ویدا داخل باغ نفس عمیقی كشید، به مبلغ چكها نگاه كرد. چكی را كه در وجه لیلا نوشته بود ملیونی بود و چك او به اندازه سه شب اقامت در یك هتل، دلش می خواست هر دو چك را همانجا پاره كند، به آژانس برود و بلیطها را دوباره پس بگیرد اما وقتی دوباره به حرفهای دكتر هرندی فكر كرد، عاقلانه دید كه فكرش و دلش را خلاص كند و بعد برای همیشه از ایروان برود.
هنوز به سمت گلخانه نرفته بود كه حسام با دسته ای از گلهای میخك و رز مقابلش ظاهر شد، از دیدن ویدا كمی جا خورد.
- سلام دایی، از این طرفها؟!
ویدا گفت:
- سلام دایی جان. اومده بودم یك سری به شما بزنم، حالتون چطوره.
حسام گلها را توی دستش جابجا كرد و گفت:
- فعلا كه خوبم، سیمین چطوره؟
ویدا گفت:
- اون هم خوبه، شما هم كه دیگه سری به ما نمی زنید.
حسام گفت:
- حق داری دایی، اما اینقدر گرفتارم كه ...
ویدا با لبخندی گفت:
- كه فقط به گلهاتون می تونین برسین!
حسام كمی مكث كرد و گفت:
- راستش دو سه بار كه اومدم منزلتون مادرت زیاد سرحال نبود، من اینطور احساس كردم كه از بودنم در آنجا زیاد راضی نیست. با زبان بی زبانی به من می گفت كه كمتر به دیدنتون بیام، البته اون هم حق داشت. حالا چرا اینجا ایستادی؟ بیا بریم داخل.
ویدا گفت:
- عجله دارم.
حسام گفت:
- فردا دقیقا چه ساعتی به تهران پرواز دارید؟
ویدا گفت:
- پروازمون كنسل شد.
حسام با تعجب گفت:
- كنسل شده؟! مشكلی پیش اومده؟
ویدا گفت:
- یك كمی، ولی حل می شه.
حسام گفت:
- می تونم كمكی كنم؟
ویدا گفت:
- خودم از عهده اش برمی یام.
حسام كمی مكث كرد و گفت:
- ویدا من ... من شرمنده ...
ویدا فورا گفت:
- خب دایی جان اگر با من كاری ندارید برم، با یكی از دوستام قرار دارم.
حسام گفت:
- نه فقط به مادرت سلام برسون.
حالا وقت فرار بود؛ از میطی كه همه سعی داشتند اشتباه او را به نوعی به گردن بگیرند. مسافتی را به حالت دو رفت، جلوی در باغ كه رسید نفس عمیقی كشید و نگاهی به پشت سرش انداخت. حسام مقابل ساختمان ایستاده بود و به او نگاه می كرد.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید