نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پنجم
باغ رو با سرعت طی می رکدم و از عصبانیت پام رو محکم روی سنگفرش جاده می کوبیدم .چشمم به تن درختها افتاد .در خت بید مجنون که باد برگهاش رو به لرزه انداخته بود .خنده ام رگفت .یاد ضرب المثلی افتادم که همیشه از دهان دوستم ژاله میشنیدم . من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .چه جالبه که برگهای این بید داره میلرزه .
وقتی توی خونه خودمون تن خسته ام رو به بالشتی تکیه دادم پیش خودم فکر کردم که چقدر این مهمونیهایی که سروش میگیره مذخرف . واقعاً هدفشون چیه؟اینکه دور هم جمع شن و جواهراتشون رو به رخ همدیگه بکشن؟ یاد حرف بهار افتادم که میگفت همین آدمهایی که میبینی جلو همدیگه واسه هم جون میدن وهزار قربونت هم میرن تو مشکلات سایه همدگه رو با تیرمیزنن .خدا نکنه این پولدارها یکی از اقوام نزدیکشون به پول احتیاج پیدا کنه اون موقع دیگه سوراخ موش میشه خدا تومن . از یاد آوری این جمله بهار خنده ام گرفت و سرم رو بلند کردم و قاب عکس پدر که روی دیوار بود چشم دوختم . داشت لبخند میزد .یاد دستهای خسته اش افتادم که همه پینه زده بود . آخ بابایی چقدر دوستت دارم . دلم برات تنگ شده بابا جون . ای کاش بودی . ای کاش ...
آهی کشیدم و از روی زمین بلند شدم .حوصله ام سر رفته بود .کتابم رو برداشتم و به داخل باغ رفتم . روی تاب نشستم و به روبه رو چشم دوختم. صدای موزیک از خونه ارغوان میومد . با حرص دستام رو روی گوشم گذاشتم و زیرلب فحشی نثار پری و هوتن که با اعصابم بازی کرده بودند کردم. چشمام روبستم تا توی آرامش تاب بخورم . صدای باد توی گوشم می پیچید . هوا خنک بود و من همونطور که چشمام روبسته بودم غرق در لذت بودم .
-گاهی اوقات لازمه که آدم هر حرفی رو به زبون نیاره تا برای خودش دشمن نسازه .
چشم باز کردم و با تعجب و دهانی باز به هوتن که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم . دهانم رو بستم تا از شدت ترس جیغ نکشم . همونطور که میخکوب تاب شده بودم از حرکت ایستادم و پرسیدم:
-اینجا چی کار داری؟
لبخند زد و گفت:
-تو چرا اینقدر خشن هستی؟ حیف این چشمهای عسلی و ابروهای کمونی نیست که اینجوری گره می اندازی بینشون؟
از روی تاب با عصبانیت بلند شدم وگفتم:
-بهتره احترام خودت رو نگه داری.
لبخندش رو پررنگتر کرد و با نگاهی حریص به صورتم چشم دوخت. بی اختیار به سرتاپایش نگاه کردم. لباسی شیک و تمیز به رنگ طوسی به تن داشت و چهره اش در تاریک روشن هوا جذاب به نظر می رسید .با خنده گفت:
-پسندیدی؟
سرم رو پایین انداختم و در حالی که از عصبانیت رو به انفجار بودم گفتم:
-میشه امرتون رو بفرمایید؟
- سروش میگفت بهار خوش اخلاقه پس تو باید پاییز باشی. و اونجوری که به چهره زیبات میخوره باید بیست ، بیست و یک ساله باشی درسته؟
با عصبانیت از کنارش گذشتم و در همون حال گفتم:
-.شما ضریب هوشی بالایی دارید بهتون تبریک میگم.
با ترس در اتاق رو بهم کوبیدم و صدای خنده اش رو شنیدم . دستام رو روی گوشم گذاشتم و بی صدا زدم زیر گریه .خدایا چقدر سخت بود . ای کاش نمی ترسیدم و جواب دندون شکنی به اون احمق میدادم . برق اتاق رو روشن کردم و به دیوار اتاق تکیه دادم . دلم گرفته بود . کتابم رو جلوی روم باز کردم و سعی کردم ذهنم رو درگیر درس کنم تا یادم بره که چقدر تحقیر شدم . تا یادم بره که اگه بابام بود دندونهای این پسره هیز رو تو دهنش خورد میکرد . سروش . سروش . اگه دستم بهت برسه میدونم باهات چی کار کنم .احمق خودت بد اخلاقی . اصلاً به چه حقی راجع به ما با این احمقا حرف زدی؟ وای خدا ... ای کاش میتونستم درس بخونم .اونقدر اعصابم از دست سروش داغون بود که دلم میخواست سرم رو به دیوار بکوبم .
بیخیال درس شدم و تشکم رو نزدیک پنجره اتاق پهن کردم و زیرلحاف خزیدم . چقدر دلم میخواست تا بابا بود و لالایی همیشگی اش رو در گوشم زمزمه می کرد .ای بابای مظلومم کجایی که ببینی چقدر دخترات دارن از دست این احمقها تحقیر میشن . چشمهام رو با خستگی بستم و نفهمیدم که خواب آغوشش رو برام باز کرد .چقدر خوبه که ما بدبخت بیچاره ها اگه هیچی نداریم اشک و خواب رو برای به آرامش رسیدن داریم.
سومین روز هم داشت از ماجرای مهمانی سروش میگذشت که دیدمش .در این مدت اصلاً ندیده بودمش . زمانی که مادر به آنجا میرفت خودم رو در خانه مشغول میکردم و یا زمانی که در باغ بودم و سروش با ماشین آخرین سیستمش پا به منزل میگذاشت سریع خودم رو پشت درختی پنهون میکردم . نمیدونستم چر؟شاید به قول بهار فهمیده بودم چه گندی زده بودم. کم چیزی نبود حال هوتن رو جلوی اون همه آدم گرفته بودم .
از در باغ داخل میشدم که سینه به سینه هم شدیم . سرم رو بلند کردم و از بی حواسی خودم لجم گرفت . با اینکه من با سرعت به داخل میرفتم اما از دست سروش عصبانی شدم و با صدایی بلند گفتم:
-چشمات رو کجا گذاشتی؟ پام رو شکستی....
و بعد پام رو با دستم گرفتم و لنگون لنگون وارد خونه شدم .سروش با تعجب نگام میکرد .حتماً پیش خودش میگفت این دختر دیگه نوبره .روی سنگ نزدیک در نشستم .ماشین سروش روشن بود . انگار داشت میرفت بیرون .نزدیکم شد و جلوی پام زانو زد و پرسید :
-پاییز حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟
با بد خلقی گفتم:
-چیزیم نشد ؟ زدی چلاقم گرفتی .
و بعد با قیافه ای حق به جانب به چشم های مشکی جذابش خیره شدم و گفتم:
-در ضمن مگه من دخترخالت هستم که اینقدر با من صمیمی هستی و اسمم رو صدا میکنی؟
سروش خنده ای کرد و گفت:
-ببخشید پاییز خانم اما من تا حالا دخترخاله ام رو به اسم صدا نکردم .
و بعد از جاش بلند شد و من با تعجب پرسیدم:
-پس چی صداش میکنی؟
همونطور که به سمت در میرفت گفت:
-عزیزم. خشگلم
با حرص از روی سنگ بلند شدم و با صدایی آروم گفتم:
-خیلی هم خشگله؟باید هم بگی خشگلم .
سروش به سمت من برگشت و در ماشینش رو باز کرد و در همون حال که با پوزخند نگاهم می کرد گفت:
-چیزی گفتی؟
رو ازش گرفتم و با نفرت پام رو روی زمین کوبیدم و گفتم:
-خیر با شما نبودم .
صدای خنده اش رو شنیدم. در همون حال که به سمت خونه میرفتم پیش خودم فکر کردم چرا اینقدر سروش و پری از حرص دادن من لذت می برند؟. پسره نکبت . خجالت نمیکشه جلوی چشم من میگه عزیزم صداش میکنم . خاک تو سرت که اینقدر ذلیلی . اه. اه . خشگلم . یکی نیست که بگه کجای اون ایکبیری خشگله. .زیرلب غر میزدم که صدای مامان رو شنیدم.
-چی شد مادر چرا برگشتی؟
با حواس پرتی سر تکون دادم و با دیدن مامان یادم افتاد که چرا با عجله برگشتم .با دستم بر سرم کوبیدم و گفتم:
-اه مرده شورت رو ببرن که حواس واسه ادم نمیزای.
-با کی هستی؟
به مامان نگاه کردم و در حالی که منظورم به سروش بود گفتم:
-هیچی با خودم بودم .کلاسورم رو جا گذاشتم اومدم ببرمش.
-باشه مامان جان برو تا دیرت نشده .
کلاسورم رو برداشتم و دوباره با عجله از خونه خارج شدم . به محض اینکه جلوی در رسیدم به یاد برخوردم با سروش افتادم و با حرص سرعتم رو کم کردم و بی خیال به راه افتادم .
سر کوچه از دیدن بهار در کنار ماشین سروش تعجب کردم . پا تند کردم .کلاسورم رو به سینه ام چسبوندم و به سمتش رفتم . بهار با دیدن من لبخند زد و گفت:
-پاییز سروش خان میخوان زحمت بکشند و ما رو برسونن.
با چشمهای گرد شده از تعجب به بهار نگاه کردم و زیر لب گفتم که سروش خان غلت کرده .
-سروش خان لطف دارن اما ما خودمون میریم و مزاحمشون نمیشیم .
و به سروش نگاه کردم . لبخند زیبایی به لب داشت و ما رو نگاه می کرد . بی اختیار لبخند زدم که صداش رو شنیدم .
-نه چه مزاحمتی . بهار می گفت که دانشگاهتون توی خیابون ونک . من اون اطراف کاری دارم شما رو سر راه می رسونم .
بله میخوای بری منزل پری جونت دیگه . اینو گفتی که من بدونم داری می ری سراغش؟ فکر کردی سروش خان ...
بهار گفت:
-با اینکه هیچ دوست ندارم مزاحمتون بشیم اما دیرمون شده و برای همین مزاحمت.....
-برای همین زیاد مزاحمت نمیشیم و با تاکسی می ریم .
به بهار چشم غره ای رفتم و دستش رو توی دستم فشردم . نمیدونستم که چرا بهار هیچ عین خیالش نیست . چرا اینقدر بی تفاوت؟ انگار نمیدونست که این پسر.... این پسر ارباب ماست . چرا دوست داشت فخر رو تو نگاه سروش ببینه. نه من بمیرم هم سوار ماشین این پسر از خود راضی نمیشم . سروش شانه ای بالا انداخت و رو به من با نیشخند گفت:
-اگه پاییز . آه ببخشید . اگه پاییز خانم دوست ندارن با ما بیان اشکالی نداره . بهار من تو رو همراهی می کنم .
با دهانی باز نگاهم رو به صورت بهار دوختم که ریز میخندید . برای اینکه حرص سروش رو در بیارم با عصبانیت و صدایی نیمه بلند گفتم:
-متشکرم . بهار نیازی به همراهی شما نداره. از همراهی با من بیشتر لذت میبره.
و دستش رو کشیدم و بدون گفتن خداحافظ به راه افتادم . بهار با خنده دستم رو از بین دستش کشید و با صدای آهسته ای طوری که سروش نشوند گفت:
-پاییز بمیری. بزار خداحافظی کنم . تو آخرش با این کارهات آبروی ما رو میبری...
و بعد رو به سروش کرد و گفت:
-سروش خان من معذرت میخوام این پاییز بیشتر دوست داره مسیر دانشگاه رو با تاکسی طی کنه .
پشتم به اونها بود و قیافه سروش رو نمیدیدم. صدای پر خنده اش رو شنیدم که با لحنی تمسخر آلود گفت:
-تو اینکه تو خیلی اجتماعی هستی شکی ندارم . اما پاییز ....
و بعد زد زیر خنده . عصبی لبم رو به دندون گرفتم و سعی کردم صدام رو توی گلوم خفه کنم . پسر احمق به من می گفت منزوی . چقدر پرو. فکر کرده که من از اون دخترهایی هستم که اجازه همراهی کردنم رو به هر بی سر و پایی بدم؟ سر خودم فریاد زدم و گفتم که خره این کجاش بی سر و پاست ؟ خیلی از دخترها آرزو دارند که امثال سروش همراهیشون کنن اون وقت تو ناز هم میکنی؟ دوباره به افکارم تشری زدم و گفتم: نخیر . من بمیرم هم نمیزارم افراد پرویی مثل سروش من رو همراهی کنن . من اون دختری که اون فکر میکنه نیستم. از این رو با حرص بدون اینکه برگردم گفتم:
-بهار ده شد بریم . کلاس شروع میشه ها ...
بدون اینکه منتظر بهار باشم به راه افتادم . اگر اون لحظه کارد میزدن خونم در نمی اومد . اونقدر از سروش بدم اومده بود که حد و حساب نداشت . فکر کرده بود که من مثل پری، خودم رو تو آغوش هر پسری می اندازم و از اینکه اونها همراهیم کنند براشون غش و ضعف میکنم . نخیر سروش خان در روز صدها پسر خوشتیپ تر و پولدارتر از تو جلوی پام ترمز می زنند و توی دانشگاه برای اینکه نگاهشون کنم خودشون رو هلاک میکنند . اما من دختر هرزه ای نیستم که با این کارها خودم رو ول بدم تو بغل هر پسری . من از هر پسر مغروری مثل تو بدم میاد . اصلاً من از آدمهای پولدار متنفرم . برای همین از تو هم متنفرم . سرم رو با دستم فشار دادم و به خودم گفتم: پاییز چی داری واسه خودت می بری و میدوزی؟ بدبخت فقط خواست ما رو برسونه . عصبی سر افکار خودم فریاد زدم که لازم نکرده بره پری جونش رو برسونه ....
-با این رفتاری که تو کردی مطمئن باش میره میرسونتش ...
برگشتم و به بهار که کنارم قدم میزد نگاه کردم .می خندید و به روبه رو نگاه می کرد. بهار کی اومد؟ از کجا فهمید که من این فکر رو کردم؟ نکنه بلند بلند فکر کرده بودم؟نکنه پری پیش خودش فکر کنه من منظوری به سروش دارم .نه بابا چی میگی؟ سروش چیش به من میخوره که بخوام حتی فکرش رو بکنم .نخیر این فکرها برای من بزرگ بود و این لقمه ها توی گلوم گیر می کرد . من خیلی شاهکار کنم به درسم فکر کنم .من نباید رویا سازی کنم . دخترهای بدبخت و بیچاره ای مثل من که پدر و مادرشون کلفت خونه اربابی پولدار بودند حق رویا سازی رو هم نداشتند . چه برسه به اینکه بخوان به امثال سروش فکر کنند . بغض گلوم رو فرو دادم و پیش خودم گفتم: چرا من حق ندارم مثل دخترهای هم سن و سال خودم رویاهای قشنگی داشته باشم؟ چرا همش باید منطقی فکر کنم؟ چرا نباید به شیرینی زندگی و به شاهزاده سوار بر اسب سپید فکر کنم؟ چرا باید واقع بین باشم؟ چرا باید خودم رو قانع کنم که این خوشبختی ها فقط واسه توی کتابهاست و ما فقیر بیچاره ها جایی تو دنیا نداریم؟ واقعاً خوشبختی فقط واسه توی کتابهاست؟ واقعاً فقط توی افسانه ها میشه یه شاهزاده بیاد و یه دختر فقیر رو با خودش ببره؟ واقعاً تو واقعیت این امکان نداره؟
آهی کشیدم و به بهار نگاه کردم . دوباره لبخند زده بود و از شیشه تاکسی به بیرون چشم دوخته بود .خوش به حالش . واقعاً این دختر از کدوم سیاره اومده که اینقدر افکارش با ما فرق میکنه؟ واقعاً بهار زندگی رو با دید دیگه ای می دید . همیشه زندگی رو از نیمه پر لیوان میدید . چیزی که من کم پیش می اومد حتی بهش فکر کنم چه برسه که بخوام ببینم . همیشه شاد بود . اگر خواهر خودم نبود فکر می کردم که توی زندگیش هیچ غمی نداره . تا به حال حتی یک بار هم ندیده بودم که شکایتی از خدا بکنه . حتی سر مزار بابا که من و مامان با خشم رو به خدا فریاد میزدیم تنها اشک می ریخت و سعی می کرد خودش رو قانع کنه که خدا چیزی رو که خودش داده یک روز هم خودش می گیره و ما حق نداریم شکوه کنیم . سوال همیشگی بهار این بود که چرا ما به حماسه ها و تاریخ گذشتگانمون توجه نمیکنیم؟ چرا فقط میخونیم و هیچ وقت بهش فکر نمیکنیم .میگفت مگه خدا عقل رو به ما نداده واسه تفکر کردن .چرا چشممون رو حقایق بستیم؟
همیشه در زمان ناراحتیم به خاطر نبودن بابا کنارم مینشت و در حالی که موهام رو نوازش می کرد میگفت که پاییز حضرت ابراهیم بعد از سالیان دراز فرزنددار شد و با وجود علاقه زیادش به فرزندش اون رو به همراه همسرش راهی جایی دور کرد . سالها بعد از اینکه فراغ طولانی مدتّشون پایان پیدا کرد تو خواب دید که باید فرزند عزیزش رو قربانی درگاه خدا بکنه . میره و میخواد که اون رو قربانی بکنه میفهمی یعنی چی پاییز؟ یعنی اینکه از عزیزترینش به خاطر خدا گذشت . حاضر بود برای رضای خدا کسی رو که خیلی دوستش داشت از دست بده . پاییز ما اینجا نیومدیم که وابسته بشیم . ما اومدیم اینجا که به کمال برسیم . چرا ما با این وابستگی هایی که برای خودمون اینجا درست میکنیم دست و پای خودمون رو میبندیم و اسیر میشیم ؟
-چی شده؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
-هیچی داشتم به حرفهات فکر میکردم.
یک تای ابروش رو با تعجب بالا برو و چشمهای عسلیش رو تنگ کرد و گفت:
-به کدوم حرفهام؟ من که حرفی نمیزدم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بهار تو واقعاً آدمی؟
اول با تعجب نگاهم کرد و بعد شروع به خندیدن کرد .خندید و خندید تا خنده اش به قهقهه تبدیل شد . مرد راننده از آینه ماشین به ما نگاه کرد و لبخندی زد . نگاهم رو به صورت بهار دوختم و گفتم:
-چته؟ مگه من چی پرسیدم؟
-نه عزیزم آدم نیستم . آدم یه نفر بود و اونم همسر حوا بود ....
لبخند زدم و گفتم:
-بیمزه ....
و بعد به بیرون شیشه چشم دوختم ....
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید