نمایش پست تنها
  #31  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

روزها مي رفتند و مرا به دنبال خود مي كشيدند به شدت منزوي و گوشه گير شده بودم خودم را در كارم غرق كرده بودم جز براي غذا خوردن از اتاقم بيرون نمي رفتم رفتارم با غزل دوستانه اما در حال گريز بود مي ترسيدم با او تنها باشم حتي مي ترسيدم با او حرف بزنم هر كلمه اش قلبم را مي لرزاند وجودم را اتش مي زد عشقش را صد چندان مي كرد دكتر به بهانه مهماني و مقدمات ان هر شب به ما سر مي زد سرسختانه به دنبال گرفتن شناسنامه غزل بود تلاشش حالم را به هم مي زد
ارش تقريبا هر شب به من تماس مي گرفت و اصرار داشت از اين پيله اي كه به دور خودم تنيده ام بيرون بيايم علاقه نامحسوس غزل به او باعث شده بود احترام بيشتري برايش قايل شوم
هر گام كه به جلو بر مي داشتم لحظات برايم سخت تر مي شد به غزل كه نگاه مي كردم ارزو مي كردم پنج شنبه هيچگاه نرسد اما زمان درست برعكس خواسته من بود و پنح شنبه از راه رسيد
كمي ديرتر از هر روز بيدار شدم دليلي براي برخاستن نداشتم بخاطر اين مهماني شركت تعطيل بود طاق باز خوابيدم و به سقف چشم دوختم . روزي كه نبايد برسد رسيده بود ديگر گريز فايده اي نداشت صداهايي شنيدم تكاني به خودم دادم و از تخت پايين امدم روز شروع شده بود از پله ها پايين رفتم در هياهوي كارگراني كه براي تزيين و انجام امور امده بودند فرو رفته بود از بين رفت و امدهايشان راهي به اشپزخانه پيدا كردم غزل با صورت پف الوده نشسته بود و صبحانه مي خورد با ديدنم لبخند زد و گفت
- سلام صبح بخير
- سلام چه خبره؟
شانه بالا انداخت و جواب داد
- كار مامانه بايد تا ساعت چهار همه چيز اماده باشه
چشمكي زد و گفت
- از حرف هاي مامان بود
لبخندي زدم سري به اطراف چرخاندم و گفتم:
- كسي نيست به ما صبحونه بده؟
- همه كار دارن
بلند شد و ادامه داد
- خودم واسه ات مي ارم
- نه تو زحمت نكش خودم اماده مي خنم
اخم شيريني به من كرد و گفت
- چايي بلدم بريزم
- البته قربان
خنديد و فنجان را پر از چاي كرد تمام مدت نگاهش مي كردم فنجان را كه در مقابلم گذاشت پرسيد:
- به چي زل زدي؟
- به هيچي
روبرويم نشست سرش را به دستانش تكيه داد و به من خيره شد
زير چشمي نگاهش كردم و گفتم:
- به چي زل زدي؟
- به هيچي؟
- حالا ديگه من هيچي ام؟
- مي خوام با هم ديگه تو يه سطح باشيم
- شيطون
چشمانش درخشيد:
- امروز حالت بهتره
- با تو هميشه حالم بهتره
مادرم وارد اشپزخانه شد سلام كردم سرسري جواب سلامم را داد
دستپاچه به نظر مي رسيد:
- غزل داري مي خندي به خدا خيلي بي خيالي
- چيكار كنم مامان؟
- حمام رفتي؟
- مي رم
- بهتره عجله كني بايد بريم لباستمم بگيريم ارايشگاه هم وقت گرفتم
گفتم:
- مگه چه خبره به اين زودي
- زود ساعت نزيدك ساعت نه تا اين عزل خانم بجنبه چهارم رد مي شه
غزل از پشت ميز بلند شد و با لحني ناراضي گفت
- صبحونه ام رو هم نمي تونم تموم كنم
از كنارم كه رد مي شد ايستاد خم شد و زير گوشم گفت
- دلم مي خواد امروز دل همه دخترا رو ببري
و من زير گوشش گفتم
- ولي من دلم مي خواد دل تنها پسري كه مي بري من باشم
خنديد و گفت
- اطاعت مي شه قربان
از كنار من گذشت مادرم دستي به پشتم زد و گفت
- تو هم بهتره عجله كني نمي خوام از مهمونا عقب باشي
سر تكان دادم و گفتم:
- باشه
چايي را سر كشيدم و بلند شدم به سرعت به اتاقم رفتم در كمد لباسهايم را باز كردم تمام لباسهايم را وارسي كردم هيچكدام براي پوشيدن در مهماني به دلم ننشست به ساعت نگاه كردم فرصت كافي داشتم در ذهنم برنامه ريزي لازمه را كردم و اولين برنامه دوش گرفتن بود استحمام كه تمام شد بي انكه جلب توجه كنم از ساعتمان خارج شدم هيچكس متوجه من نشد سوار اتومبيلم شدم و از خانه بيرون زدم. خيابان ها را پشت سر گذاشتم و در مقابل فروشگاه بزرگ لباس كه خريدهايمان را از انجا مي كرديم ايستادم وارد فروشگاه كه شدم فروشنده با خوشحالي به طرفم امد و گفت
- سلام اقاي ايماني خوش اومدين
- سلان اقا فرزاد چطوريد
- خوبم شما چطوريد؟
- خوب
- منت گذاشتين قربان
با نگاه كت و شلوارها را مي كاويدم گفتم
- خواهش مي كنم
- امري باشه من در خدمتم
- يه كت و شلوار خوب و شيك زحمتش گردن شما
- يه جنس عالي دارم دوختش حرف نداره مال شماست مطمئن هستم خوشتون مي اد
ابرو بالا كشيدم و گفتم
- ببينم
- تشريف بياريد طبقه بالا
دنبالش كشيده شدم سليقه ام را خوب مي شناخت كت و شلواري به طرفم گرفت و گفت
- تن خورش رو امتحان كنيد
و با دست اتاق پرو را نشان داد لبخندي زدم و به اتاق پرو رفتم فرزاد پشت در ايستاده بود و از محسنات كت و شلوار مي گفت در را باز كردم و گفتم
- چطوره؟
چشمانش برقي زد و گفت
- جل الخالق چقدر بهتون مي آد
در ايينه به خودم نگاه كردم از وجاهتم لذت بردم نگاهش كردم گفت
- شدين مثل شاه دومادا
خنده روي لب هايم ماسيد فرزاد بي توجه به حال من ادامه داد
-0 ايشاالله عروسيتون
گفتم:
- يه پيراهن و يه كراواتم مي خوام
- - چشم قربان
كت و شلوار را به دستش دادم به دنبالم به راه افتاد در طبقه اول روبروي فرزاد ايستادم
- خب چه لباسي مد نظر شماست؟
- اون بلوز سفيده درسته همون با يك كراوات مشكي
خنديد و گفت
- با اين لباسا يه دوماد واقعي مي شيد
دسته چكم را از جيبم بيرون كشيدم و گفتم
- به تاريخ امروز مي نويسم سرجمع چقدر مي شه؟
- قابل شما رو نداره
- گفتين چقدر؟
- .....
خريدهايم را در ماشين گذاشتم كمي پايين تر وارد يك بوتيك شدم
- خسته نباشيد اقا
- بفرماييد قربان
- بهترين ادوكلنتون رو مي خواست
- يه ادوكلون فرانسوي خوب به دستم رسيده بدم خدمتتون
- ممنون مي شم
وارد كفاشي شدم و كفشم را هم خريداري كردم
خريدهايم را در ماشين جابجا كردم و سوار شدم اتومبيل كه به حركت در امد گوشي را برداشتم و شماره اي را گرفتم
بله؟
- سلام سهيل باربدم
- سلام باربد خان چطوري
- خوبم وقت داري؟
- واسته تو هميشه داري مي آي؟
- يه ناهار كه بزنم اومدم
- منتظرم
پيش از ان كه قطع كند گفتم
- سهيل جان
- بله
- خودتو واسه يه سلموني دومادي اماده كن
گوشي را قطع كردم نگاهي به اطراف چرخاندم و گفتم
- حالا بايد فكر شكم بود
ساعت نزديك سه و نيم بود كه از پيش سهيل بيرون امدم پيش از انكه از در خارج شوم گفت
- هي اقا داماد هر چي دختر تو مهمونيتون باشه هلاك مي كني
خنديدم و بيرون زدم در دل گفتم كاش اوني كه بايد مي فهميد بقيه اهمتي ندارند ...سوار ماشين شدم عجله اي براي رسيدن نداشتم تلفنم زنگ زد گوشي را برداشتم
- بله
- كجايي؟
- دارم مي آم
- همه اومدن ساعت رو ديدي؟
نگاهي به ساعتم كردم يك ربعي از چهار گذشته بود گفتم
- نزديك خونه ام تا ده دقيقه ديگه مي رسم
- زود بيا همه سراع تو رو مي گيرن
- خداحافظ
گوشي را قطع كردم و روي گاز فشردم
حياط پر بود از تومبيل ماشينم را در كوچه پارك كردم پيربابا كنار در بود سلام كردم با دهاني باز و چشماني گرد شده جوابم را داد خنده ام گرفت پرسيدم
- چيزي شده ؟
- هزار ماشا الله اقا چقدر خوشگل شديد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید