09-03-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
4 همسر
بازرگان ثروتمندي 4 همسر داشت. چهارمين همسر را از همه بيشتر دوست داشت،لباسهاي فاخر و زيبا براي او تهيه ميکرد و با ظرافت بسيار با وي رفتار مينمود. بهترين امکانات رفاهي خاص وي بود و خلاصه نور چشمي بازرگان بود. وي همسر سوم را نيز خيلي دوست داشت. به وي بسيار افتخار ميکرد و جلوي دوست و آشنا پز داشتن چنين همسر شايستهاي را ميداد، اما قلبا هميشه نگران بود که مبادا بيوفايي کند و با مردان ديگر سر و سري داشته باشد.
از قضا اين مرد بينوا همسر دوم را نيز دوست داشت! اين يکي زني باملاحظه، صبور و رازدار بود! هروقت بازرگان با مشکلي روبرو ميشد به اولين کسي که مراجعه ميکرد همين زن بود؛ الحق او نيز دلسوزانه وي را ياري ميکرد.
حال بشنويم از همسر اول اين بازرگان که زني بسيار وفادار بود و همه امور زندگي وي از ثروت و تجارت و امورات منزل را مدبرانه تدبير ميکرد. درواقع بايد گفت بار مشکلات زندگي اين بازرگان به دوش اين زن بود. باوجود اينکه بازرگان اصلا اين زن را دوست نداشت، زن عميقا عاشق همسرش بود و بيتوجهي وي را ناديده ميگرفت.
روزي بازرگان بيمار شد و از آنجايي که حال وي روز به روز به وخامت ميرفت، پيش خود گفت: حال که دارم ميميرم و اين زندگي پر از ناز و نعمت را بايد رها کنم بهتر است يکي از همسرانم را با خود ببرم تا در اين راه تنها نباشم!
از همسر چهارم پرسيد: من تو را بيشتر از همه اينها دوست دارم. در مدت زندگي با من از تمام موهبتها بهرهمند شدي، هميشه بهترين لباس و تجمل از آن تو بود و به بهترين نحو از تو مراقبت نمودم. حال که من دارم ميميرم آيا حاضري در اين سفر همراه من باشي؟
زن پاسخ داد: به هيچ عنوان! و با گفتن اين حرف از اتاق خارج شد. جواب زن همانند چاقوي تيزي بر قلب مرد فرو رفت. مرد غمگين ودلشکسته از همسر سوم پرسيد:
در تمام زندگيام تو را دوست داشتم حال که من درحال مرگ هستم آيا حاضري در اين سفر همراه من باشي؟ زن با گستاخي پاسخ داد: نه. زندگي اينجا خيلي خوب است! تازه من تصميم دارم بعد از مرگ تو با مرد ديگري ازدواج کنم!مرد بازرگان از شيدن چنين پاسخي بسيار افسرده شد و با غصه رو به زن دوم کرد و از وي پرسيد: من هميشه در هنگام مشکلات به تو رجوع ميکردم و تو هميشه به من کمک ميکردي. حال من باز هم به کمک تو احتياج دارم آيا وقتي من مردم تو حاضري بعد از من بميري و در اين سفر همراه من باشي؟ زن گفت: متأسفم! اينبار هيچ کمکي نميتوانم بکنم. نهايت کاري که بتوانم انجام دهم اينست که تا قبرستان تو را بدرقه کنم! اين سخن همانند تندري بر سر مرد فرود آمد و او را از درون ويران ساخت.
«من با تو خواهم آمد. هرجا که بروي من با تو ميآيم.» مرد بازرگان سرش را بالا گرفت و ديد همسر اولش کنار بستر اوست. وي بسيار لاغر و تکيده بود، گويي سالهاست که از سوء تغذيه رنج ميبرد. بازرگان با لحني پر از اندوه، شرمزده به همسرش گفت: اي کاش آن زماني که در توانم بود از تو مراقبت بيشتري ميکردم. ولي افسوس!
درواقع همه ما داراي 4 همسر هستيم!
همسر چهارم بدن ماست. فرقي نميکند چقدر خرج وي کنيم و چقدر از وي مراقبت کنيم هنگام مرگ او ما را ترک ميکند!
همسر سوم ما؟! ثروت و دارايي، مقام و موقعيت اجتماعي ماست که هنگام مرگ همه آنها به ديگري ميرسد.
همسر دوم ما، همسر، خانواده، دوستان و آشنايان ما هستند. مهم نيست چقدر با ما مأنوس هستند تا زماني که در اين دنيا هستيم با ما هستند و هنگام مرگ نهايتا تا قبرستان با ما خواهند بود!
همسر اول ما روح ماست که اغلب به علت توجه مفرط ما به ماديات و ثروت و لذات نفساني مورد بيتوجهي قرار ميگيرد و فراموش ميشود.
حال خود حدس بزنيد . تنها چيزي که هرجا که باشيم همراه ماست چيست؟ شايد بد نباشد اگر امروز آن را دريابيم و از وي مراقبت کنيم تا اينکه هنگام مرگ فقط تأسف و حسرت نصيبمان نشود.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|