نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 05-15-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


مسعود در حالی که بند کتانی خودش را می بست گفت : خودتو لوس نکن بیا برویم. برنامه قشنگی است اگه برنامه را نبینی سرت کلاه می ره.

گفتم : به خدا حوصله تماشا کردن ندارم. می خواهم کمی استراحت کنم تا موقعراهپیمایی صدایم در نیاید.
شیما با دلخوری گفت : بدجنس نشو بیا برویم داخلرستوران. اینجا حوصله ات سر می ره.

لبخندی به او زده و گفتم : می خواهم کمی ازسکوت اینجا لذت ببرم ماشاءالله تو اینقدر صحبت می کنی که همه سردرد گرفته اند.
مسعود گفت : اگه امروز شیما خانوم نیامده بود اصلا به ما خوش نمی گذشت . چون توکه همش ساکت هستی ولی شیما خانم با این طبع شوخ خودش لااقل به این تفریح صفا میدهد.

نگاهی به مسعود انداختم لبخندی زدم و به شوخی گفتم : شیما جان مبارک خودتحالا من چی کار کنم مانند شیما نتوانستم دل شما را به دست بیاورم .
یکدفعهمسعود و شیما تا بنا گوش سرخ شدند و هر دو سرشان را پایین انداختند.

مسعود گفت : ما میرویم تو هم از این سکوت لذت ببر و دیگه حرفهای کنایه آمیز نزن .

به خندهافتاده و به دور شدن آندو نگاه کردم خیلی برازنده هم بودند. و تصمیم گرفتم شیما رابرای مسعود خواستگاری کنم.
به دیواره نیمکت تکیه داده و به رفت و آمد مردم نگاهمی کردم. با اینکه تازه بیست روز از اول تابستان می گذشت هنوز کمی برف روی زمیننشسته بود. نسیم سردی صورتم را می نواخت. جمعیت زیادی به کوه آمده بودند .

حسکردم کسی در منارم نشست. وقتی نگاه کردم فرهاد را دیدم. لبخندی زده و گفتم : مگهشما به رستوران نمی روید.

فرهاد گفت : دلم نمی آید شما را تنها بگذارم در اینده دقیقه تمام حواسم پیش شما بود.
در حالی که قلبم به شدت می طپید گفتم : ولیمن این تنهایی را دوست دارم.
فرهاد گفت : یعنی الان بودن من در اینجا شما راناراحت کرده است؟

سریع گفتم : نه این حرف را نزنید. وجود شما هیچ وقت مراناراحت نمی کند. من با شما راحتم.
فرهاد با زیرکی گفت : به چه دلیل شما با منراحت هستید ؟
لبخندی زده و گفتم : می خواهید از شغل خودتان سواستفاده منید و ازمن حرف یکشید.

فرهاد در صورتم خیره شد.
صورتم را از او برگردانده و به یکبچه که همراه پدر و مادرش به زحمت از کوه بالا می رفت نگاه کرده و آهسته گفتم : چرااینطور نگاهم می کنید ؟

فرهاد گفت : آخه شما جوابم را ندادید می خواهم ازچشمانتان جوابم را بگیرم و ادامه داد : نمی دانم چرا شما هیچوقت نخواستید که باشیما رفت و آمد خانوادگی داشته باشید وقتی دیشب این موضوع را از شیما پرسیدم او میگفت : شما همیشه در مدرسه گوشه گیر و تنها بودید و خودتان این تنهایی را می خواستیدو به شرطی با او دوست شدید که رفت و آمد خانوادگی نداشته باشید و فقط دوستی تان درحد مدرسه باشد.

لبخندی زده و گفتم : آره شیما درست می گه . نمی دانم چراهیچوقت مایل نبودم با کسی صمیمی شوم و لی همیشه شیما را نسبت به دیگران ترجیح دادهو با شیطنت ادامه دادم : و حالا بیشتر او را دوست دارم.

فرهاد گفت : می تونمبپرسم به چه دلیل حالا بیشتر دوستش دارید.
لبخندی زده و گفتم : همینجوری گفتم . دوست داشتن دلیل نمی خواهد.
فرهاد که می خواست از من اقرار بگیرد گفت : ولیاین جواب من نشد.
من هم برای اینکه برخلاف میل او حرف زده باشم گفتم : حالا کهدوست دارید بدانید می گویم. چون می خواهم خواهر شما را برای برادر عزیزم خواستگاریکنم و دوست داشتن من به این دلیل بوده است نه چیزی که شما فکر می کردید.

فرهادبا زیرکی گفت : به نظر شما من چی فکر کرده ام که این حرف را زدید.
نفس بلندیکشیدم و گفتم : وای با یک وکیل پایه یک هم صحبت شدن چقدر سخت است . چون مدام میخواهد با زیرکی تمام از آدم حرف بیرون بکشد.
فرهاد لبخندی زد و گفت : همنشینیبا یک دختر باهوش و تیزبین خیلی برایم جالب است . چون با طفره رفتن از سوالها باعثعصبی شدن یک وکیل می شود. خوب حالا حرف دلتان را بزنید چون حرفهایتان جز منحرف کردنمغز من چیز دیگری نبود و حرف دلتان را به زبان نیاوردید.

گفتم : وای شما چقدرآدم را سین جیم می کنید . چه چیز را باید به شما بگویم . من حرفی برای گفتن ندارم وبه شوخی ادامه دادم : تا وکیلم نیاد دیگه یک کلمه حرف نمی زنم . فرهاد به خندهافتاد .

فرهاد گفت : پس به مجرم بودن خود اعتراف می کنید.
با تعجب گفتم : مجرم ؟
فرهاد گفت : دیشب شما خوب خوابیدید ؟
با تعجب گفتم : آره چطور مگه .

فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : دیدی گفتم شما مجرم هستید.
گفتم : چطورمنظورتان را نمی فهمم.

فرهاد گفت : جرم شما این است که دیشب باعث شدید مننتوانم تا صبح بخوابم و الان از بی خوابی کلافه ام.
در حالی که منظور فرهاد راخوب می دانستم خودم را به نادانی زده و گفتم : منظورتان را نمی فهمم چطور دیشبنخوابیدید .

فرهاد در حالی که سرخ شده بود گفت : جرم شما این است که چشمهایتانباعث آشفتگی من شده بود و خواب آرام مرا از من بیچاره گرفته بود.
در حالی کهگرمای صورتم را احساس می کردم و می دانستم سرخ شده ام آرام گفتم : می خواهید اقرارکنید.

فرهاد لبخندی زد و گفت : احتیاجی به اقرار نیست چون خودتان فهمیده اید که ... و بعد سکوت کرد.
نگاهی به صورت سفیدش انداختم در صورتم خیره شده بود.
لحظه ای بعد ادامه داد : اولین باری است که احساس می کنم گرفتار شده ام . شمابا این سکوت و ظاهر سردتان دل بیچاره منو گرفتار کرده اید.

و آرام گفت : مادرممتوجه این موضوع شده است . و از اینکه بعد از بیست و هشت سال پسرش را اینچنینگرفتار می بیند خیلی خوشحال است ولی نمی دونه من دارم چی می کشم.
لبخندی زده وسکوت کردم.
لحظه ای بعد فرهاد گفت : آقا رامین مرد خوبی است . شما چرا با اواینقدر سرد و خشن برخورد می کنید.

جواب فرهاد را ندادم و خودم را مشغول پاککردن کفشم کردم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : چرا جوابم را نمی دهی.
با حالتعصبی گفتم : خواهش می کنم در این مورد با من صحبت نکن.
فرهاد خنده ای کرد و کفشرا از دستم بیرون کشید و گفت : ولی حواستان باشد که با من مثل رامین برخورد نکنید . چون من رامین نیستم که تحمل این حرکات سرد را داشته باشم.

لبخندی زده و گفتم : شما خیلی رک صحبت می کنید.
فرهاد با همان حالت گفت : آره . با کسی که دوستشداشته باشم اینطور صحبت می کنم واینکه امیدوارم دایی و مادرتان مرا به عنوان دامادبپذیرند.
گفتم : ولی من آمادگی هیچ چیز را ندارم لطفا دیگه حرفش را نزنید تاوقتی که درسم تمام شود.

فرهاد لبخندی زد و گفت : باشه دیگه حرفش را نمی زنم تاوقتی که آمادگی خودت را به من یا شیما اعلام کنی. آن آن و بعد هد دوستش را رویدهانش گذاشت.
از این حرکت او خنده ام گرفت.
فرهاد لبخندی زد و گفت : ای وایآقا رامین و دایی محمود شما دارند می آیند و سرسع از کنارم بلند شد و ادامه داد : من به رستوران می روم تا بقیه به جای خالی من شک نکنند و لبخند زنان از من دور شد.

رامین و دایی محمود آمدند و روی نیمکت نشستند. دایی با کنایه گفت : انگار زیادتنها نبودی ببینم خوش گذشت؟
با ناراحتی به دایی نگاه کردم وگفتم : دایی توروخدا شروع نکن.
دایی سکوت کرد و رامین همچنان ناراحت و پکر بود ولی زیاد به رویخودش نمی آورد.

موقع نهار فرهاد برای من و خودش جوجه کباب سفارش داد و برایبقیه چلو کباب کوبیده.
شیما سریع گفت : فرهاد جان خودت که جوجه کباب می خوریدیگه دیگران را به این غذا عادت نده. شاید افسون جان دوست نداشته باشند.
فرهادلبخندی زد و گفت : می دانم افسون خانم جوجه کباب دوست داره من و ایشون از نظر غذابا همدیگه هم سلیقه هستیم .

فرزاد با شیطنت گفت : عجب تفاهم خوبی دارید افسونخانم بایند بداند که برادر عزیز بنده خیلی پرخور و شکمو است. همه زدند زیر خنده . (نمکدون)
لبخندی به فرهاد زدم که از چشم دایی محمود دور نماند و از زیر میزلگدی به پایم زد. یه آخ گفتم و سریع خودم را جمع و جور کردم.
تا غروب در کوهبودیم . ساعت هشت شب به خانه رسیدیم.
مادر اجازه نداد فرهاد همراه خانواده اشبه خانه خودشان بروند.
فرهاد لحظه ای مادرش را صدا زد و پروین خانم به حیاط رفتو با فرهاد پچ پچ کردند.

وقتی هر دو داخل پذیرایی شدند پروین خانم نگاهیخریدارانه به سر تا پای من انداخت من متوجه قضیه شدم و فرهاد لبخندی زد و رفت کنارمسعود نشست.
از حرکات فرهاد معلوم بود به به من علاقه دارد. و مسعود و داییمحمود این موضوع را می دانستند. مادر هم متوجه شده بود ولی به روی خودش نمی آورد. چون مادر رامین را واقعا دوست داشت و دلش راضی نمی شد که دوباره او را ناراحت کند.
احساس کردم مسعود بدجوری به شیما توجه نشان می دهد. ولی چون پسر خجالتی بود نمیتوانست با او مانند فرهاد ارتباط برقرار کند.

از فردای آنروز شیما مدام از منمی خواست با او به گردش بروم . قبول نمی کردم دو روز گذشت وقتی شیما ناراحت شد کهچرا با او به تفریح نمی روم از مادر اجازه گرفتم که به خاطر شیما دعوتش را قبول کنممادر اجازه داد.
شیما به دنبالم آمد و من آماده شدم و همراه او از خانه بیرونرفتم. آنروز لیلا و مینا خانم همراه رامین و آقای شریفی به دنبال خانه رفته بودندو
وقتی سر کوچه رسیدیم دیدم فرهاد در ماشین منتظرمان است. با دلخوری به شیما نگاهکردم. شیما خنده ای کرد و گفت : منظوری نداشتم در این دو روز فرهاد کچلم کرده بودتا به یک بهانه تو را از خانه بیرون بکشم. خیلی برای دیدنت دلتنگی می کرد. ای بیانصاف مدت دو روزه که برادر عزیزم از دیدن رخ ماه تو محروم شده است.

فرهاد ارماشین پیاده شد . لبخندی زد و گفت : چه عجب بعد از دو روز به خودتان رحم کردید و ازخانه بیرون آمدید.
آرام سلام کردم.
فرهاد جوابم را داد و در ماشین را برایمباز کرد و آرام گفت : سرورم لطفا سوار شوید تا زودتر از این جا دور شویم.
سرخشدم و خواستم عقب ماشین بشینم که فرهاد مانع شد و با شیطنت گفت : امکان نداره ملکهقلبم عقب ماشین بشینه جای شما در منار من است.
با خجالت گفت : آقا فرهاد خوبنیست اینطور حرف می زنید.

شیما به خنده افتاد و گفت : افسون جان تو ناراحت نشوحالا کجاش را دیدی بگذار عقد شوید و بعد بهت نشان می دهم که این پسر اصلا نمی تونهجلوی زبونش را بگیره . دو هفته پیش به مامان می گفت که منشی اش خیلی اطوار می ریزهبیا و کمی به اون طرز خانوم بودن رو یاد بده تا اینقدر دلبری نکنه.
نگاه سردیبه فرهاد انداختم.

فرهاد هول کرد و گفت : ای بابا منظوری نداشتم و چشم غره ایبه شیما رفت . شیما با صدای بلند به خنده افتاد و من صورتم را با ناراحتی از فرهادبرگرداندم.
فرهاد با دستپاچگی گفت من منشی جدیدی آورده ام که کمی ... و بعدلحظه ای سکوت کرد و دوباره چشم غره ای به شیما از داخل آینه رفت.
شیما گفت : منمنشی فرهاد را دیده ام دختر خیلی زشتی است. به خاطر زشتی اش داره اینطور اطوار میریزه که آن زشتی را پنهان منه.
فرهاد سریع حرف شیما را تایید کرد.
آرامگفتم : حالا کجا می خواهیم برویم ؟
فرهاد گفت : ببینم هنوز از من ناراحت هستی ؟
با لحن سردی گفتم : جوابم را ندادید کجا می خواهید بروید ؟
فرهاد با دلخوریبه شیما نگاه کرد و جواب داد : به نظر شما عزیز بنده کجا برویم بهتره ؟
باناراحتی گفتم : آقا فرهاد لطفا با من اینطور حرف نزنید چون با اینطور حرف زدنتان منناراحت می شوم من منشی جنابعالی نیستم که با این حرفها لذت ببرم.
فرهاد باناراحتی گفت : ولی من تا به حال به منشی ام رو نشان نداده ام. و شما حق نداریدفکرهای ناجور درباره من بکنید.
شیما با خنده گفت : آخ جون شما دونفر را به دعواانداختم.
فرهاد به اجبار لبخندی زد و گفت : خیالت راحت باشه اجازه نمی دهم کسیمانع عشق من با این دختر بی احساس شود و بین ما دعوا راه بیاندازد.
شیما گفت : راستی افسون امشب قراره ما همگی شب نشینی به خانه شما بیاییم . مامانم خیلی دوستداره مادر تو را ببینه و امشب قرار شده به خانه شما بیاییم.
لبخندی زده و گفتم : با این حرف خوشحالم کردید. شب منتظرتان هستم.
فرهاد به شوخی گفت : منتظر منهستی یا مادرم و بچه ها؟
آرام گفتم : منتظر همه شما هستم.
فرهاد لبخندی زدو زمزمه کنان گفت : چقدر از این حرکات مظلومانه ات که همه ظاهر سازی است لذت میبرم.
با تعجب به او نگاه کردم.
فرهاد و قتی تعجبم را دید گفت : اینطورنگاهم نکن . آدم وقتی تورو می بینه فکر می کنه خیلی مظلوم و بی زبان هستی در صورتیکه زیر این ظاهر مظلوم یکدنیا غرور و تکبر پنهان است و من عاشق اینها هستم.
بازسکوت کردم.
فرهاد گفت : حتی این حرف نزدن تو همه نشانه غرور تو است که مرا لایقنمی دانی.
با ناراحتی گفتم : این حرف را نزن . آخه من نمی دانم چی بهت بگم. تویعمرم تا حالا با هیچ مرد غریبه ای همصحبت نشده ام و یا تا چهار روز قبل قلبم برایکسی نطپیده بود . به خاطر همین نمی دانم به شما چی بگم و یا چطور برخورد کنم تابتوانم توجه یک مرد را جلب کنم. من از حرکات زنانه هیچی نمی دانم به خاطر همین شمااز من می رنجید. ولی به خدا دست خودم نیست . حرف نزدن من ربطی به شما نداره توروخدا ناراحت نشوید . با این حرفتان من از شما دلگیر شدم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید