نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 05-15-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح سرحال بودم . صبحانه ام را با اشتها خوردم.
مادرم متوجه سرحالی من شده بود . گفت : الهی فدات بشم انگار دیشب خیلی به دخترم خوش گذشته است.

دایی محمود نگاهی به من انداخت و با حالت تمسخر گفت : باید هم خوش بگذره. با یک وکیل آشنا شدن خودش دنیایی داره.

با دلخوری به دایی نگاه کردم و گفت : دایی جون شما تازگی ها خیلی ایرادگیر شده اید.
دایی با لحن جدی گفت : ایرادگیر نشده ام دقیق تر شده ام.
سکوت کردم تا دایی بحث را ادامه ندهد.

همه آماده شدیم تا به کوه برویم. ساعت هفت صبح فرهاد همراه مادرش و شیما و فرزاد به خانه ما آمدند. . پروین خانم خانه ما ماند و ما به راه افتادیم.
من به اصرار شیما سوار ماشین فرهاد شدم و می دانستم که رامین خیلی عصبانی است. و نگاه سنگین دایی محمود را به خودم حس کردم.
رامین ماشین خودشان را نیاورد و آنها سوار ماشین دایی محمود شدند.

دوستان شیما که سوار سه ماشین بودند با آنها جلوی در خانه آمده و همه با هم به کوه رفتیم.
وقتی به کوه رسیدیم ماشین ها را پارک کردیم و همه دسته جمعی که حدود پانزده نفر بودیم به کوه پیمایی مشغول شدیم. من زیاد صحبت نمی کردم و آرام قدم می زدم.

یکی از دوستان شیما گفت : افسون خانم شما چرا اینقدر کم حرف هستید.
لبخندی زده و گفتم : آخه سکوت این کوه برایم لذت بخش است .
فذرهاد گفت : شما بر عکس ظاهر سردتان خیلی روح ظریف و رومانتیکی دارید.

لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین به طرفم آمد و گفت : تو چرا امروز اینقدر تو فکر هستی. نکنه کسی چیزی بهت گفته که اینطور ناراحت هستی.
گفتم : نه ناراحت نیستم. فقط حوصله حرف زدن ندارم.

رامین آرام دستم را گرفت و گفت : وقتی ناراحت می بینمت دلم می گیره و اعصابم به هم می ریزه.
جواب دادم : ولی ناراحت نیستم فقط سکوت این کوه مرا جذب خودش کرده استو بعد دستم را آرام از دست او بیرون کشیدم و قدمم را سریع تر کردم تا همگام مسعود شوم.

مسعود لبخندی به من زد و دستش را داخل دستم حلقه زد و گفت : راستی افسون تو چند وقت می شه که با شیما دوست هستی ؟
نگاهی خنده دار به او کردم.

مسعود به خنده افتاد و گفت : ای موزی بدجنس منظوری از حرفم نداشتم.
با خنده گفتم : ولی تا به حال از اینجور سوالهای غریبانه از من نکرده بودی.
مسعود سرخ شد و گفت : جوابم را بده و اینقدر هم موزی نباش.

جواب دادم : از کلاس سوم راهنمایی تا به حال با او دوست هستم.
مسعود با تعجب گفت : ولی تو هیچوقت درباره شیما صحبت نکرده بودی. وحتی او را به خانه دعوت نکردی.

لبخندی زده و گفتم : تو که می دانی من اصلا حوصله دوست و رفیق ندارم. و حتما می دانی که بیشتر دوست دارم تنها باشم وحالا هم که می بینی با آنها آمده ام به خاطر این است که احساس کردم خانواده آنها دوست دارند که با ما رفت و آمد داشته باشند و مادر هم به این موضوع راضی است.

مسعود لبخندی زد و گفت : ولی فرهاد خیلی اصرار به این رفت و آمد خانوادگی داره.
سرخ شذدم و سرم را پایین انداختم.

مسعود ادامه داد : می دانم از رامین متنفر هستی ولی من به رامین بیشتر احترام می گذارم و اگه روزی از من بپرسی که بین فرهاد و رامین یک نفر را انتخاب کنم من رامین را ترجیح می دهم.
با ناراحتی به مسعود نگاه کردم.

مسعود دستم را فشرد و گفت : ولی تو باید به دلت توجه کنی تا ببینی برای چه کسی بیشتر می طپد.
سکوت کردم و نخواستم مسعود به راز دلم راه پیدا کند در صورتی که او چیزهایی بو برده بود.

همه نزدیک یک کلبه چوبی که در وسط کوه قرار داشت و به آن رستوران می گفتند ایستادیم. بیرون کلبه نیمکتهای چوبی زیادی به چشم می خورد.
فرهاد گفت : بچه ها بیایید کمی استراحت کنیم چون صدای خانمها در آمده است.

همه روی نیمکتها نشستیم.
وقتی نشستیم تازه گزگز پاهایم شروع شد . کمی با دست پاهایم را ماساژ دادم.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت : نکنه خسته شدی حق هم داری خیلی راه رفتیم.

نگاهی در چشمان درشت سیاهش انداختم و گفتم : حالا که نشسته ام تازه گز گز پاهایم شروع شده است.

یکی از برادرهای دوست شیما که اسمش شهرام بود رو کرد به من و گفت : شما چقدر کم حرف هستید از صبح تا حالا بیشتر از دو سه کلمه صحبت نکرده اید. در صورتی که خواهرم و این چند نفر دختر از پر حرفی حوصله ما را سر برده اند.

مسعود گفت : وقتی آدم به تفریح می آید باید سرحال و خوش صحبت باشد ولی با افسون خستگی توی تن آدم می مونه.

رامین گفت : این حرف را نزن چطور دلت می آید این حرف را می زنی. با دیدن افسون خانوم خستگی آدم رفع می شه.
شهرام زد زیر خنده و گفت : حتما برای شما اینطور است چون صورتتان سررخ شده است.

رامین لبخندی زد و در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود گفت : هوای اینجا کمی سرد است به خاطر همین از سرما قرمز شده ام .
یکدفعه شلیک خنده بلند شد. (خودتونو مسخره کنید بی ادبا)
فرهاد می خواست حرف را عوض کند در حالی که سعی در پنهان کردن حسادتش داشت گفت : موافق هستید از رستوران چایی بگیریم.فکر کنم توی این هوا مزه بدهد.

همه یکصدا گفتند : نیکی و پرسش.
فرهاد بلند شد و به رستوران رفت و لحظه ای بعد با یک سینی چای برگشت.
اول چای را جلوی من گرفت . بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و تشکر کردم.

وقتی داشتم چای را می خوردم نگاهم به فرهاد افتاد و لحظاتی نگاهمان به هم خیره ماند از خجالت سرخ شده و یکدفعه چای پرید تو گلویم به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. (خوبت شد)

فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
مسعود آرام زد به پشتم و گفت : ای بابا چی شد چرا اینطوری شدی.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم چرا به سرفه افتاد.

چشم غره ای به شیما رفتم . شیما به خنده افتاد و در حالی که بلند می شد گفت : در رستوران چند نفر دارند برنامه شعبده بازی اجرا می کنند. بهتره برویم از این برنامه دیدن کنیم.

همه بلند شدند . رامین گفت : افسون خانوم مگه شما نمی آییدد.
در حالی که دستهایم را که از سرما سرد شده بود مالش می دادم گفتم : نه من از شعبده بازی خوشم نمی آید بهتره شما همراه بقیه بروید.
رامین گفت : آخه بدون شما که نمی شه.

نگاه سردی به انداختم و گفتم : ولی من می خواهم کمی از سکوت این کوه لذت ببرم . بهتره شما همراه خواهرتان و بقیه باشید و مرا با سوالهایتان و یا اصرارهایتان ناراحت نکنید. (به جهنم دختره گربه سگه تورشیده).
رامین سرش را پایین انداخت و آه کوتاهی کشید و همراه بقیه به راه افتاد. (الهی افسون پیش مرگت بشه)
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید