نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 05-15-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شیما گفت : راستی افسون قراره من همراه فرزاد با چند نفر ازدوستانم همراه پدر یا برادرهایشان به کوه برویم . خیلی دوست دارم تو هم همراه ماباشی.

لبخندی زده و گفتم : من که اختیارم دست خودم نیست . مادر و مسعود حتماباید به من اجازه بدهند تا همراهت بیایم.

فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه شما راضیبه آمدن باشید من مادر و برادرتان را حتما راضی می کنم.
شیما نگاهی به فرهادانداخت و گفت : تو که گفتی به کوه نمی آیی چطور نظرت برگشت؟
فرهاد جا خوردهنگاهی به من انداخت . شیما به خنده افتاد . فرهاد هم لبخندی موزیانه زد.
شیماگفت : به خدا فرهاد این اولین بار است که می بینم به دختری توجه نشان می دهی. ایبابا کمی من و افسون را راحت بگذار چرا به ما چشسبیده ای.

در همان لحظه فرهادگوش شیما را به شوخی گرفت و گفت : یک بار به تو اخطار داده بودم که اگه کنایه بزنیگوش تورا می کشم.
شیما به خنده افتاد.

فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : بهتره برویم پیش آقا رامین و آقا محمود بشینیم.
وقتی منار دایی محمود نشستمدایی با ناراحتی نگاهی به من انداخت ولی چیزی نگفت. در همان لحظه بقیه به جمع ماپیوستند.
شیما مدام حرف می زد و از دوره راهنمایی با منصحبت می کرد. من به او نگاه می کردم ولی تمام حواسم پیش فرهاد بود . خیلی از فرهادخوشم آمده بود و احساس می کردم او را دوست دارم.
در همان موقع فرهاد رو بهمسعود کرد و گفت : فردا قراره شیما جان همراه دوستانش به کوه برود. و هر کدام ازآنها با پدر یا برادرهایشان به کوه می آیند و شیما جان خیلی مایل است که افسونخانوم همراهش به کوه برود و این بهانه ای می شه که شماها هم با ما به کوه بیایید. مسعود نگاهی به دایی محمود انداخت و گفت : نظر شما چی هست ؟دایی محمودلبخندی زد و گفت : به شرطی که آقا رامین هم همراه خانواده اش به این تفریح بیاید.
آقای شریفی گفت : نه محمود جان . شما جوانها به این تفریح بروید. ما پیرها نمیتوانیم به کوه نوردی بیاییم در خانه راحت تر هستیم. مسعود گفت : میل خودتونه هرطور راحت هستید و رو کرد به رامین و گفت : پس شما همراه لیلا خانم بیایید و من وافسون و دایی محمود فردا همراه با شما به کوه می رویم. خیلی وقت است که کوه نرفتهام و فردا خیلی برای این تفریح مناسب است.
مادرم گفت : پس اینجوری خوب نیست کهشما فردا جمعه در خانه تنها بمانید . بهتره آقا فرهاد شما را به خانهما بیاوردتا تنها نباشید و ما پیرها می نشینیم دور هم و یاد قدیمها می کنیم. به شوخیاخمی کرده و گفتم : مامان اینطور حرف نزن شما هنوز خیلی جوان هستید طوری حرف میزنید که انگار نود سال دارید. مادر لبخندی زد و گفت : دخترم پیری را که نمی شودپنهان کرد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و با لحن کنایه آمیزی گفت : افسون خانمخیلی از حقیقت فراری هستند . بالاخره باید قبول کنند که یک روز مادرشان پیر می شودو خودش هم یک روز پا توی سن می گذارد. نگاهم به چشمان قشنگش افتاد لبخندی زده وگفتم : من هیچوقت نمی خواهم پیر شوم. مادر من هم تا زمان پیری خیلی فاصله دارد ولیاز الان به پیشواز پیری رفته است. فرهاد خواست جوابم را بدهد که شیما پیش دستیکرد و گفت : بس کنید . خدا را شکر ما در جمعمان پیر نداریم. لطفا بحث را عوض کنید.
فرزاد با نیش خند رو کرد به فرهاد و گفت : راستی فرهاد جان شما که گفتید به کوهنمی آیید و در منزل می مانید چطور شد نظرتان برگشت؟فرهاد کمی سرخ شد لبخندی زدو گفت : آخه وقتی همه شما می خواهید به کوه بروید چطور من می توانم در خانه قراربگیرم. مخصوصا که تازه با خانواده محترم آقا مسعود آشنا شده ایم. می دان فردا باوجود آقا و مسعود و بقیه دوستان حتما خوش خواهد گذشت و بعد نگاهی زیر چشمی به منانداخت که از چشم دایی محمود دور نماند.
دایی چشم غره ای به من رفت و با آرنجکمی محکم به پهلویم نواخت . سرم را پایین انداختم. شیما بلند شد آمد کنارمنشست . لبخندی زد و آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت : وای افسون فرهاد خیلی چشمشتو را گرفته است. و اگه هم چیزی یا کسی را بخواهد تا وقتی که به دستش نیاورده استول کن نیست.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : شیما بس کن فرهاد مانند برادرم مسعوداست. ولی می دانستم دروغ می گویم. چون در قلبم تحولاتی ایجاد شده بود. و فرهادبرایم اهمیت پیدا کرده بود. مادر و مینا خانم با مادر شیما خیلی گرم گرفتهبودند و صمیمانه با هم صحبت می کردند. رامین خیلی پکر بود و بیشتر در فکر فرومی رفت . فکر کنم متوجه توجه فرهاد به من شده بود. و این موضوع اورا نگران کردهبود.
ساعت یازده شب بود که رامین گفت : بهتره دیگه به خانه برویم. دیر وقت است. فرهاد گفت : من هفته دیگه جمعه منتظرتان هستم تا با هم به رستوران سنتی شیرخوانبرویم. آقای شریفی گفت : آخه پسرم مزاحم می شویم. فرهاد نگاهی به من انداختو بعد دوباره رو کرد با آقای شریفی و گفت : این حرف را نزنید اصلا مزاحم نیستید . تازه همدیگر را پیدا کرده ایم.
پروین خانم مادر شیما گفت : منکه شیفته منیرخانوم شده ام و دوست دارم که بیشتر با آنها باشم. واقعا که شیما خیلی بی انصاف است. شیما لبخندب زد و گفت : مامان اینجوری منو متهم نکن تمام این بی انصافی ها ازطرف افسون بدجنس است که از همه دوری می کنه و فقط به خودش چسبیده است. لبخندیزدم و سرم را پایین انداختم.
فرهاد موزیانه گفت : ولی از این به بعد مجبور هستکه ماها را تحمل کنه و با تنهایی خداحافظی کند. چون ما دیگه ایشون را راحت نمیگذاریم. شیما آرام به پهلویم زد . سرخ شدم.
آقای شریفی گفت : چه عالی چونما هم تا چند وقت دیگه اسباب کشی می کنیم اینطور دیگه اصلا افسون خانم تنها نیست وباید شلوغی خانه را تحمل کند. آرام گفتم اختیار دارید وجد شما در خانه ما نعمتاست شما جای پدر من هستید. مینا خانم با کنایه گفت : آره عزیزم انشاءالله تاچند وقته دیگه رخت سفید پوشیدی دیگه تنها نیستی و ما مدام پیش تو هستیم.
از ابنحرف مینا خانم حرصم درآمد اما چیزی نگفتم.
رامین بلند شد و گفت : دیگه بسهبهتره برویم. همه از او پیروی کردند و بلند شدند . وقتی سوار ماشین شدیم فرهادگفت : من جمعه بی صبرانه منتظرتان هستم. راستی فردا یادتان نرود. ساعت هفت صبح منجلوی خانه شما هستم. زودتر آماده شوید که تا هوا خنک است راه بیفتیم.
مادرم گفت : مادرتان را حتما فردا به خانه ما بیاورید. فرهاد لبخندی زد و گفت : چشم حتمامادرم را می آورم. و بعد خداحافظی کرد.
رامین رانندگی می کرد. نیمه های راه بودکه من همچنان در فکر شیما و فرهاد بودم. با خودم می گفتم : یعنی فرهاد نیز مانند مناینطور احساسی را در خود پیدا کرده است. رامین از آینه جلوی ماشین نگاهی به منانداخت و گفت : چیه ؟ افسون خانم چرا در فکر غوطه ور هستید و این حرف را با حالتتمسخر ادا کرد.
جوابش را ندادم. دوباره با حالت عصبی پرسید : در فکر چیهستی چرا اینقدر تو خودت فرو رفته ای؟
جواب دادم : هیچی مگه نمی دانی ساعتیازده است و من خوابم می آید.
آقای شریفی گفت : بله الان ساعت یازده است و همهخسته هستیم. منهم خیلی خوابم می آید.
وقتی به خانه رسیدیم من یکراست به اتاقمرفتم و خودم را روی تخت انداختم . صورت فرهاد جلوی چشمانم بود.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید