نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 05-10-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در همان لحظه مادر شیما به طرف ما آمد و گفت : چرا دم در ایستاده اید بفرمائید داخل آخه اینجوری خوب نیست.

تشکر کردم.
شیما رو کرد به مادرش و گفت : مامان مادر افسون جون و خانواده اش می خواهن به رستوران یاس بروند . داداش هم می خواهد ما را آنجا ببرد. خواهش می کنم از مادر افسون اجازه بگیر تا افسون با ما به رستوران بیاید.

مادر شیما با خوشحالی گفت : این باعث خوشحالی من هست که ایشون با ما همراه باشند من تعریف این دختر خوب را زیاد شنیده ام.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.

مادر شیما به طرف مادرم و آقای شریفی رفت . آنها وقتی مادر شیما را دیدند از ماشین پیاده شدند . مادر شیما خیلی گرم با مادرم و مینا خانوم و آقای شریفی احوال پرسی کرد.

مادر شیما زن خیلی خونگرمی بود. و مادر با یک برخورد از او خیلی خوشش آمد بعد از احوال پرسی گرمی که کردند مادر شیما خواهش کرد من همراه آنها به رستوران بروم. مادر وقتی اصرار زیاد شیما و مادرش را دید قبول کرد و آقای شریفی گفت : پس ساعت 9 در رستوران منتظر شما هستیم.

آنها در حالی که اصرار به زود آمدن می کردند از ما خداحافظی کردند و رفتند.

شیما همینجوری مثل بچه ها ذوق می کرد.
با هم به طبقه بالا رفتیم . وقتی داخل خانه شدیم از دیدن برادران شیما کمی معذب شدم . شیما برادرانش را به من معرفی کرد . برادر بزرگ فرهاد و برادر کوچکش که از خودش بزرگتر بود فرزاد نام داشت.

فرهاد برادر بزگتر شیما که وکیل دادگستری بود خیلی شوخ و خوش مشرب بود.

شیما مرا راهنمایی کرد و به پذیرایی برد. روی مبل نشسته بودم و برادران شیما روبه رویم نشسته بودند. مادر شیما از من پذیرایی می کرد. از اینکه دعوت شیما را قبول کرده بودم از ته دل ناراحت بودم . با وجود برادران او خیلی احساس بیگانگی می کردم. در همان لحظه فرهاد رو کرد به من و گفت : بالاخره این دوست شیما جان رادیدیم . آخه این دختر اینقدر در خانه حرف شما را می زند که انگاری خیلی وقته شما را می شناسم و واقعا تعریف شیما خانوم هم به جا بود.

نگاهی به شیما انداختم و گفتم : این نظر لطف شیما جان را می رسونه. منهم خیلی دوستش دارم.

فرزاد گفت : با رسیدن فصل تابستان دیگه اسم دوست مدرسه ای بردن کمی مشکل می شه چون همه دوستان پراکنده می شوند. ولی شیما دلش خیلی پیش شما بود.

شیما گفت : چند دفعه توی این نه روز بهت زنگ زدم یا تلفن شما اشغال بود و یا اینکه تو خانه نبودی. بدجنس چرا با من تماس نداشتی؟
جواب دادم : آخه از شیراز برایمان مهمان آمده و من مشغول بودم. راستش تو هم که اخلاق منو می دونی زیاد حوصله تلفن ندارم.

شیما لبخندی زد و گفت : بله می دونم که چقدر از آدم فراری هستی. و زیاد رفت و آمد را دوست نداری.

از این حرف شیما سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
شیما با شیطنت گفت : ببینم این مهمان که اینقدر دوست عزیز مرا مشغول کرده پسر هم داره یا اینکه... و بعد به خنده افتاد.

لبخندی زده و گفتم : تو خودت خوب میدونی که برای من پسر و یا دختر فرقی نمی کنه چون با هر دو یک جور برخورد می کنم.
فرهاد موزیانه پرسید : منظورتون از اینکه با هر دو یک جور برخورد می کنید چیه ؟

آرام و با کمی خجالت گفتم : نه زیاد صمیمی و نه زیاد سرد و روکردم به شیما و ادامه دادم : رامین همراه خانواده اش آمده است. رامین را که می شناسی برات تعریف کرده ام. شوهر خواهرم بود. چهار روز می شه از خارج برگشته است.

شیما گفت : راستی رامین چرا هنوز ازدواج نکرده است ؟ مدت هفت سالی می شه که خواهرانت به رحمت خدا رفته اند.
فرهاد رو به شیما کرد و گفت : آخه دختر تو مگه وکیل وصی مردم هستی. تو چکار داری که چرا ازدواج نکرده است. شاید دوست نداشته و بعد نگاهی به صورتم انداخت.

سرم را پایین انداختم.
فرزلد میوه تعارف کرد و گفت : لطفا چیزی بخورید قابل تعارف نیست . تشکر کردم.
مادر شیما آمد کنار فرهاد نشست . لبخندی زد و گفت : از اینکه با شما آشنا شده ام خیلی خوشحالم. چون تعریف شما را خیلی از شیما شنیده ام.

فرهاد لبخندی زد و گفت : فکر کنم در هر شصت دقیقه که می گذرد شیما خانوم پنجاه و نه دقیقه اش را درباره شما صحبت می کنه.
آرام گفتم : این لطف شیما جان را می رسونه.

مادر شیما گفت : شیما جان تو چرا این دوست خوشگل خودتو از ما مخفی کرده بودی. حالا اگه دوست نداشت پیش ما بیاید لااقل مارا پیش ایشونو خانواده محترمش می بردی. منکه خیلی از مادر افسون خانوم خوشم آمده است. زن واقعا خوبی است.

شیما که می خواست حال فرهاد را بگیرد و او را اذیت کند گفت : از ترس فرهاد.
فرهاد با تعجب گفت : از ترس من مگه من حرفی زذدم. منکه اصلا مثل فرزاد کنجکاوی هیچ دختری را از تو نمی کنم.
شیما جواب داد : درسته ولی خوب حال آدم را جلو دوستانم می گیری.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : آخه خواهر عزیز بنده شما درست مثل پیرزنها می خواهی از همه چیز سر دربیاری و رو کرد به من و گفت : درست می گم افسون خانوم.

به صورتش نگاه کردم. یکدفعه ضربان قلبم به صدوهشتاد درجه رسید در حالی که صدایم آشکارا می لرزید گفتم : این حرف را نزنید. شیما جان از حرفشان منظوری نداشتند.

با خود گفتم : چرا من اینجوری شدم چرا در برابر فرهاد اینطور دست و پای خودم را گم کرده ام. منکه هیچ وقت در برابر یک مرد ضعف نشان نمی دادم پس چرا در برابر او اینطور شده ام.
مادر شیما گفت : فرهاد جان اینقدر شیما را اذیتنکن . تو که می دونی بعدا چه بلایی سرت می آورد.
فرهاد با خنده گفت : وای راستمی گی . دیگه حرف نمی زنم. همه زدند زیر خنده. من دلم شور می زد که به موقع بهرستوران نرسیم. می دانستم مسعود از دست من حتما عصبانی می شود. ناخوآگاه به ساعتمنگاه کردم.
فرهاد متوجه شد و گفت : شیما جان زودتر لباست را عوض کن داره دیر میشه. مادر به مادر افسون خانم قول داده راس ساعت نه رستوران باشیم.
شیما از رویمبل بلند شد و گفت : من می روم لباسم را عوض منم زود حاضر می شوم. و به اتاقش رفت . فرزاد و مادرش هم هر کدام با اتاقشان رفتند تا آماده شوند.
از اینکه با فرهادتنها بودم خجالت می کشیدم. فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت : انگار شما خیلیخجالتی هستید. سرم را بلند کردم و نگاهم به صورت او افتاد. قلبم فرو ریخت . سریع سرم را پایین انداختم و گفتم : اتفاقا اصلا خیجالتی نیستم. فقط دلم شور میزنهچون برادرم مسعود حتما از غیبت من ناراحت می شه. فرهاد لبخند موزیانه ای زد وگفت : ولی حالتهای شما غیر از این را نشان می دهد. و بعد توی پیش دستی من میوهگذاشت.
آرام تشکر کردم. پیش خودم گفتم : خدایا کمکم کن چرا اینطوری شده ام . بعد از نوزده سال احساس کردم که حالتی در قلبم به وجود آمده است. از خودم بدم آمدهبود . چون همیشه خودم را مانند یک مرد می دانستم و حالا با دیدن یک مرد اینطورآشفته شده بودم. چشمهای میشی رنگ فرهاد در قلبم جا باز کرده بود. موهای یکدست وخرمایی رنگش که روی پیشانی ریخته بود به او زیبایی چشم گیری داده بود.
هیکل بلند وتنومندش برعکس هیکل شیما که ریز و ظریف بود او را برازنده کرده بود. به خودم لعنتفرستادم که چرا به خانه شیما آمدم. زیاد به فرهاد نگاه نمی کردم.
فرهاد پرسید : شما چند سالتونه ؟در حالی که با بند کیفم بازی می کردم آرام گفتم : نوزده سال . لبخندی زد و گفت : شما بایستی الان دیپلم داشته باشید.
با کمی خونسردیجواب دادم : بله ولی در کلاس پنجم رفوزه شدم . فرهاد با تعجب گفت : ولی شیماخیلی از درس شما تعریف می کنه . می گه شاگرد زرنگ کلاس هستید .
آب دهانم را بهاجبار قورت داده و گفتم : آره شیما جان راست می گه ولی وقتی پدر و خواهرانم از دستدادم در همان سال با فشار روحی که داشتم نتوانستم درس بخوانم.
فرهاد با ناراحتیسرش را پایین انداخت و گفت : ببخشید که این سوال بیجا را از شما کردم. و بعد باکنجکاوی خاصی ادامه داد : این آقا رامین که داماد شما بود چرا بعد از خواهرتانازدواج نکرده است ؟
لبخندی به اجبار زده و گفتم : شما که الان از طفلک شیما جانایراد گرفتید.
فرهاد به خنده افتاد و گفت : آره آخه به اون ربطی نداشت . ولی ... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت. گفتم : نمی دانم . واقعا نمی دانم چرا اوازدواج نکرده است و آرام زیر لب با نفرت زمزمه کردم : شاید هنوز عذای وجدان دارد.
فرهاد گفت : ببخشید متوجه نشدم چی گفتید . سریع گفتم : چیزی نگفتم با خودمبودم. فرهاد لبخندب زد و آرام گفت : امشب معلوم میشه و با همان حالت از روی مبلبلند شد و به طرف آشپزخانه رفت .
لحظه ای نگذشت که شیما از اتاقش بیرون آمد . همه سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم. من و شیما و فرزاد عقبماشین نشستیم و پرئین خانم کنار فرهاد نشست. فرهاد ار آینه جلوی ماشین زیر چشمیهر چند لحظه یک مرتبه نگاهم می کرد. شیما مدام حرف می زد و من فقط گوش می دادم . اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم و دلم مدام شور می زد که دیر به رستوران برسیم.
فرهاد از آینه نگاهی به من انداخت و گفت : شیما جان اینقدر حرف نزن بیچارهافسون خانم سرش درد گرفت . لبخندی زده و گفتم : من عمدا سکوت کرده ام تا شیماجان حرف بزند . چون خیلی دلم برای حرفهای او تنگ شده است.
شیما رو به فرهاد کردو گفت : چیه نکنه حسودیت می شه . فرهاد خندید و گفت : نه بابا دلم برای افسونخانم می سوزه که داره تحملت می کنه .
همه زدند زیر خنده . ماشاءالله شیمامدام حرف می زد. و فرزاد هم بین حرفهای او می پرید و او را اذیت می کرد. ازاینکه فرهاد توی آینه هر چند لحظه نگاهم می کرد ناراحت شدم و با ناراحتی خودم راجمع و جور کردم تا در دید او نباشم.
فرهاد متوجه شد و به رانندگی خودش ادامهداد و آینه را طوری تنظیم کرد که در دید او نباشم. همه با هم به رستوران رفتیم. رستوران زیبایی بود و آهنگ ملایمی در فضا پیچیده بود و آرامش خاصی به محیط میداد.
مادر با دیدن ما لبخند زنان جلو آمد و با سلام مجدد گفت : به موقع آمدیدالان آقا رامین داشت می گفت بهتره به دنبال افسون برویم خوب شد که آمدید . بفرماییدسر میز ما بنشینید . تا همه دور هم باشیم و آنها با کمال میل قبول کردند.
خدایمن مسعود اینقدر عصبانی بود که اگه او را صدا می زدم چند تا ناسزا تحویلم میداد. انگار مینا خانوم برای من در کنار رامین جا باز کرده بود مجبور شدم کنار رامینبنشینم.
همه به احترام خانواده شیما از سر میز بلند شدند و به گرمی خوش و بشکردند. ولی رامین خیلی سرد و سنگین با فرهاد دست داد. وقتی همه دور میز نشستیمرامین زیر لب بالحم مسخره ای گفت : به شما خوش گذشت ؟
لبخند سردی زده و گفتم : جای شما خالی بد نبود و بعد صورتم را از او برگرداندم.
گارسون لیست غذا را آوردو به دست هر یک از ما داد من منتظر ماندم تا فرهاد غذایش را انتخاب کند و او جوجهکباب را انتخاب کرد و بقیه چلوکباب سفارش دادند.
من هم جوجه کباب سفارش دادم میخواستم عکس العمل رامین را از این کار ببینم.
رامین پوزخندی زد و صورتش را ازمن برگرداند. وقتی داشتم غذایم را می خوردم متوجه شدم که رامین با غذایش بازیمی کند و خیلی ناراحت است . حلقه شکوفه هنوز در دستش بود . با دیدن حلقه دلم به طپشافتاد و روزی که آنها مانند دو کبوتر عاشق سر سفره عقد نشسته بودند جلوی چشمانمنمایان شد.
ناخوآگاه تکه ای سینه مرغ را روی غذای رامین گذاشتم و گفتم : بهترهاین را امتحان کنی خیلی خوشمزه است . رامین با تعجب نگاهی به من انداخت و آرام گفت : دستت درد نکنه و بعد او هم تکه ای از کباب روی برنجم گذاشت.
فرهاد موزیانهحرکات من و رامین را زیر نظر داشت و این نگاه او از چشم تیزبین رامین به دور نماندهبود. رامین با اشتها شروع به خوردن کرد. از این کار او خنده ام گرفت .
اینحرکات من از چشم مینا خانوم به دور نماند و زیر لب آرام گفت : الهی به پای همخوشبخت شوید . حرفش را شنیدم و خشم تمام وجودم را فرا گرفت طوری که دستم شروع بهلرزیدن کرد.
رامین متوجه ناراحتیم شد آرام گفت : به دل نگیر پیرزن دلش را بهاین حرفها خوش کرده است.
با ناراحتی گفتم : آخه منظورش از این حرفها چیه . رامین در لیوان برایم نوشابه ریخت و گفت : ناراحت نشو مادرم منظوری نداره لطفااخمهاتو باز کن که با دیدن آنها دلم می گیره. به اجبار لبخندی زده شروع کردم بهخوردن .
دایی محمود غذایش را زودتر تمام کرد و گفت : بچه ها هر کی غذایش راخورده بیاد بیرون رستوران بنشینید فضای خیلی خوبی در آنجا هست و با این حرف از سرمیز بلند شد و از آقای شریفی تشکر کرد.
رامین هم غذایش را تمام کرد و رو به منگفت : چقدر آرام غذا می خوری دوست دارم همراه شما پیش دایی محمود بروم. در حالیکه سرم پایین بود گفتم : بهتره شما زودتر بروید چون من می خواهم با دوستم شیماباشم. خوب نیست او راتنها بگذارم.
رامین با دلخوری بلند شد و از پدرش تشکر کردو پیش دایی رفت. بعد از لحظه ای غذایم را تمام کردم و در حالی که بلند می شدمرو کردم آقای شریفی و گفتم : دستتون درد نکنه.
آقای شریفی رو کرد به فرهاد وگفت : خواهش میکنم شما امشب پول غذایتان را حساب نکنید . چون اینطور به من لذتی نمیدهد. فرهاد قبول نکرد . وقتی اصرار آقای شریفی را دید گفت : به شرطی که جمعهدیگه همه مهمان من در رستوران سنتی بیرون از شهر باشید. شیما با صدای بلند هوراکشید . ولی بعد با خجالت خودش را جمع و جوذر کرد . همه زدند زیر خنده.
به بیرونرستوران رفتم . فضای سبز و زیبایی پشت رستوران قرار داشت . نیمکتهای زیادی کنار همچیده شده بودند. چشمم به رامین و دایی محمود افتاد که روی نیمکت نشسته بودند وصحبت می کردند. خواستم به طرف آنها بروم که صدایی من را به طرف خودش کشید وقتی بهپشت نگاه کردم فرهاد را دیدم . باز آن چشمان میشی رنگ مرا میخکوب کرد. او با قدمهایتند لبخند زنان به طرفم آمد و گفت : ببخشید که مزاحمتان شدم.
آرام گفتم : خواهشمی کنم شما هیچوقت مزاحم من نیستید. فرهاد گفت : بالاخره متوجه شدم که چرا اوازدواج نکرده است. خودم را به نادانی زدم و گفتم : درباره چی حرف می زنید؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت : خودتان خوب می دانید که درباره کی حرف می زنم. ولیانگار شما دل خوشی از او ندارید. سکوت کردم. فرهاد وقتی سکوت من را دید گفت : شما با همه مردها اینطور برخورد می کنید یا فقط با آقا رامین اینطورید.
با حالتعصبی حرفش را قطع کردم و در حالی که سعی در آرام صحبت کردن می کردم گفتم : رامینمانند برتدرم مسعود است من فقط او را به چشم برادرم نگاه می کنم.
فرهاد لبخندیزد و گفت : ولی آقا رامین شما را به چشم دیگری نگاه می کند و روی حرکاتتان خیلیحساس است . با خشم گفتم : او حساس نیست او به خاطر پدرم عذاب وجدان دارد . اوباعث مرگ آنها شد .اگر او مارا به شیراز دعوت نمی کرد شاید آن اتفاق شوم هرگز نمیافتاد.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : نمی دانستم شما اینقدر کوته فکر هستید. جاخوردم و با تعجب به فرهاد نگاه کردم. فرهاد متوجه ناراحتیم شد و گفت : ببخشیدکه اینقدر رک صحبت می کنم ولی تا آنجا که من تجربه کرده ام هیچکس حاضر نیست عزیزشرا از دست بدهد. رامین حتی حلقه ازدواجش را بعد از سالها هنوز درنیاورده است . شمااشتباه می کنید که او را مقصر می دانید.
در همان لحظه شیما به طرفمان آمد و گفت : افسون جان ببخشید دیر کردم آخه خیلی گرسنه ام بود و بعد رو کرد به فرهاد و باکنایه گفت : ببخشید افسون جان که داری برادر سمج من را تحمل می کنی.
فرهاد بهظاهر اخمی کرد و گفت : من مثل تو بیهوده حرف نمی زنم و آسمان ریسمان نمی بافم. لبخندی زده و گفتم : دعوا نکنید تقصیر من بود که مزاحمتان شدم. فرهاد گفت : لطفا این حرف را نزنید شما تقصیر ندارید همه تقصیرها را فقط شیما دارد.
شیما باشیطنت گفت : فهاد جان شما را اولین بار است می بینم به یک دختر توجه نشان می دهید. فرهاد یکدفعه تا بنا گوش سرخ شد و گفت : شیما خجالت بکش اگه این دفعه کنایهبزنی به خدا گوش تورا می کشم. شیما به خنده افتاد و دستش را به حالت تسلیم بالاآورد و گفت : من تسلیم هستم دیگه نمی گویم که نکنه عاشق شده ای.
از این حرفشیما قلبم فرو ریخت و سرخ شدم . فرهاد هم دست کمی از من نداشت. و نیشگونی از بازویشیما گرفت و جیغ شیما فضا را پر کرد. فرهاد زیر چشمی نگاهی به من انداخت ولبخندی دلنشین زد.


__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید