نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 05-10-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چمدانم رابرداشتم و سريع از اتاق بيرون آمدم . مسعود را ديدم که روي کاناپه نشسته است و سرشرا ميان دو دستش گرفته و ناراحت است.

از ديدن مسعود در اين حالت بيشتر عصبانيشدم . رو کردم به دايي و با صداي بلند گفتم : دايي جون از پذيرايي که کردي دستت دردنکنه
خوب حق دايي بودن را به جا آوردي. به خاطر يک غريبه اينجوري ما را ناراحتميکني .

دايي به طرفم آمد و با صداي نسبتا ملايمي گفت : تو چرا همه کاسه کوزهها را سر رامين بدبخت مي شکني. اون چه تقصيري تو مرگ پدرت و يا اين موضوع داره.

تو چرا نمي خواهي بفهمي. الان تو نوزده سال داري. چرا نمي خواهي حقيقت را پيداکني.؟

به سرعت راه افتادم. خودم را در کوچه ديدم. صداي فرياد دايي را مي شنيدمکه مي گفت : افسون وايسا ماشين را روشن کنم تا با هم برويم.

من هم با صداييبلند گفتم : با تاکسي مي روم مي ترسم دوباره منت بگذاريد که تحملم کرده ايد.

صداي دايي را مي شنيدم که مي گفت : اين دختر چقدر لجباز و زود رنج است . اصلانمي تونم باور کنم که افسون اينطور رفتاري داشته باشد.
راه افتادم سر کوچه کهرسيدم احساس کردم کسي چمدانم را گرفت. به عقب برگشتم رامين بود.

اخمي کردم و باعصبانيت گفتم : نمي خواد خودم مي توانم چمدانم را بياورم.
رامين چنان نگاهسنگيني به من انداخت که ناخودآگاه چمدانم را به او دادم و سکوت کردم.

سر کوچهتاکسي گرفت. عقب تاکسي دوتا زن و يک مرد نشسته بودند و جلوي ماشين خالي بود. اصلادوست نداشتم کنار رامين بشينم.

به خاطر همين از آقايي که عقب نشسته بود خواهشکردم که کنار رامين بشيند و من عقب نشستم . وقتي صورت رامين را از آينه ماشين ديدم
که از ناراحتي عضله صورتش مي لرزيد و قرمز شده بود از کارم احساس رضايت کردم.

سر کوچه خانه خودمان پياده شديم و رامين چمدان را از صندوق عقب ماشين بيرونآورد و با هم به راه افتاديم.

خواستم جلوتر از رامين به خانه بروم ولي وقتيصورت خشمگين رامين را ديدم ترسيدم و با او همگام شدم.

زنگ خانه را فشردم . نگاهي به رامين انداختم . نگاهش با نگاهم جفت شد سرم را پايين انداختم. چشمهايش ازفرط خشم سرخ شده بود .

دختر خانمي که خيلي شبيه رامين بود در را باز کرد و بهگرمي مرا در آغوش گرفت و احوال پرسي کرد.

حدس زدم که بايد خواهر رامين باشد. بالحن سردي جوابش را دادم و داخل خانه شدم.

با آقا و خانم شريفي سلام و عليک کردمو به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.

بعد از تعويض لباس روي تخت دراز کشيدم وبه حرکات دايي فکر کردم. باورم نمي شد که دايي محمود اينچنين مرا جلوي رامين تحقيرکرده باشد.
در اتاقم به صدا درآمد. گفتم بفرمائيد داخل. رامين بود . سريع بلندشدم لبه تخت نشستم.

رامين با حالت عصبي گفت : افسون خانم خواهش مي کنم اگه بامن اين رفتار را مي کني من تحمل مي کنم ولي لطفا با خواهرم خوب برخود کن
اوندختر حساس و ضعيفي است. مي ترسم رفتارت او را ناراحت کند.

با تمسخر گفتم : چشمحتما. نمي گذارم به اين دختر حساس بد بگذره.
رامين با ناراحتي دستي به موهايشکشيد و با صدايي مرتعش گفت : افسون تورو خدا با من اينطور صحبت نکنمن فقط ازتمي خواهم حرفهاي سردي که به من مي زني و يا گوشه کنايه هايي که نثارم مي کني بهخواهرم نگويي . فقط همين را ازت مي خواهم.

حالت جدي به خود گرفتم و گفتم : اينقدرها هم که به من مي گويند بي عاطفه نيستم. من هم آدمم و احساس دارم. براي چيبايد با خواهر شما بد برخورد کنم.

رامين آرام به طرفم آمد و گفت : قول مي دهي ؟

گفتم : قول شرف.

براي چند لحظه رامين به من خيره شد. انگار مي خواست حقيقترا از چشمانم بخواند . خودم را جمع و جور کردم. رامين متوجه شدبه خودش آمد وصورتش گلگون گشت و به سرعت از اتاق خارج شد .
بعد از چند لحظه مادر با نگراني داخل اتاقم شدوگفت : افسون جان شما چرا تنها آمديد. پس دايي محمود و مسعود کجا هستند.
گفتم : آنها بعدا مي آيند . چون دايي در حمام بود و رامين اصرار داشت زودتر به خانهبيائيم. به خاطر همين ما زودتر آمديم.
داخل آشپزخانه بودم و سالاد درست مي کردمکه دايي محمود و مسعود آمدند. من به پيشواز نرفتم.بعد از پنج دقيقه دايي محمود سراغمرا گرفت و به آشپزخانه آمد.
با ديدن دايي اخمي کرده و مشغول خورد کردن کاهوشدم.
دايي لبخندي زد و به طرفم آمد و دسته گلي را که در دست داشت به طرفم درازکرد و گفت : خواهر زاده عزيز و زود رنج من لطفا منو ببخش دست خودم نبود.
لبخندي به دايي زده و گفتم: لازم نبود دسته گل بگيري. بالاخره هر چي باشي داييبدجنس من هستي.
دايي گونه من را بوسيد و روي صندلي نشست و گفت : راستش نميتوانستم ناراحتي يک مرد را ببينم. خودت خوب منو مي شناسي و مي داني چقدر دوستت دارمو منظوري از حرفهايم نداشتم . وقتي ديشب مي ديدم که چطور رامين تا صبح بيداريود و در حياط سيگار مي کشيد خودم ناراحت بودم.
و با خنده گل را به دستم داد وگفت : گل براي آشتي کنان اسن و بعد دستش را در جيبش کرد و کادو کوچکي درآورد و رويگل گذاشن و گفت : اين هم به خاطر حرفهايي که به خواهرزاده قشنگم زدم.
تشکرکرده و گفتم : دايي جون تو در همه حال هميشه مانند پدر در کنار ما بودي. من هيچوقتدر منار شما کمبود پدر را احساس نکردم.
رامين در همان لحظه به آشپزخانه آمد. باديدن گل و کادو لبخندي زد و گفت : افسون خانم من اگه جاي شما بودم مدام با آقامحمود قهر مي کردمتا محمود مجبور بشه برام کادو بخره.
به طرف رامين نگاهکردم و ناخودآگاه گفتم درسته که ما پدر نداريم ولي صدقه بگير نيستيم.
يکدفعهمتوجه شدم چه حرف زشتي زدم .
رامين دوباره عصباني شد و به طف پذيرايي رفت.
دايي با حالت عصبي گفت : حتما از اينکه او را آزار مي دهي لذت مي بري.
سرمرا پائين انداختم و گفتم : خودم متوجه اشتباهم شدم . منو ببخشيد از دهنم پريد. ولينمي دانم چرا هر وقت او را مي بينم ازش بدم مي آيد. در صورتي که او هيچوقت بهمن بي احترامي نکرده است.
دايي دستي به موهايم کشيد و گفت : تو از وقتي که پدرو خواهرانت از بين رفتند از او کينه به دل گرفتي و او را مقصر در مرگ عزيزانت ميداني.
تو اين کينه را چند سال پرورش دادي در صورتي که رامين چه گريه ها کهنکرد. مثل زنها ضجه مي زد وخودش را به دروديوار مي کوبيد.حتي کناراو بي هوش شدآهي کشيدم و گفتم : اگه اون مارا به شيراز دعوت نمي کرد شايد اين بلا سر ما نميآمد.
دايي اخمي کرد و گفت : تو چرا مثل خاله زنها صحبت مي کني اين قسمت آنهابود که از بين بروند و خواست حرف را عوض کند و گفت : خواهر آقا رامين خيليقشنگه تاحالا نديده بودمش .

نگاهي موزيانه به دايي انداختم . دايي به خندهافتاد و گفت : اينجوري نگاهم نکن آخه خيلي از او خوشم آمده است.
به خندهافتادم.
دايي آرام به صورتم نواخت و گفت : بي خود نخند . ماموريتي که از طرف منداري اين است که زياد تعريف منو پيش او بکني. مي خواهم او خاطر خواه من بشه.
درهمان لحظه مينا خانم به آشپزخانه آمد و گفت : دخترم ببخشيد تو زحمت افتاديد.
گفتم : زحمتي نيست . واقعا خوشحالمون کرديد که تشريف آورديد بعد به دايي نگاهکردم .
دايي با شيطنت لبخندي زد و از آشپزخانه خارج شد.
خواستم سفره راپهن کنم که مسعود جلو آمد و گفت : سفره را بده به من و زير لب گفت : باز نکنه بهرامين حرفي زده اي؟
گفتم : چطور مگه؟ مسعود با اخم گفت آخه خيلي ناراحت استرفته لب حوض تو حياط نشسته است. توروخدا تا اينها اينجا هستند خوب رفتار کن.
ديشب خواب رويا را مي ديدم که مي گفت : شکوفه از دست ما خيلي ناراحت است.
اين را گفت و سفره را از دستم بيرون کشيد و به پذيرايي رفت.
درجا ميخکوبشدم و ياد ديشب افتادم که شکوفه به سراغم آمده بود . احساس کردم دستي به شانه هايمخورد.
نگاه کردم مينا خانوم بود . لبخندي به رويش زدم و به آشپزخانه رفتم. خواهر رامين داشت قرمه سبزي را در ظرف مي ريخت . به طرف او رفتم لبخندي زده وگفتم : ببخشيد تو زحمت افتاديد .
مامان فقط بلده از هر دختر جواني که ببينه کاربکشه. ليلا لبخندي زد و گفت : خودم خيلي کار کردن را دوست دارم. گفتم شماديپلم گرفته ايد ؟
ليلا با تعجب گفت : مگه رامين با شما درباره من صحبت نکردهاست؟ چون او مي گفت با شما ارتباط تلفني داشته و به هم خيلي نامه مي داديد.
جاخوردم و با من من گفتم : چرا ولي من بيشتر ... در همان لحظه دايي به آشپزخانه آمد وگفت : زود باشيد سفره پهن است. و چشمکي به من زد.
لبخندي زده و گفتم : داييجان شما بشينيد . مسعود ظرفها را مي آورد.
دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : تنبلي کار تو است نه من و در حالي که ديس برنج را برمي داشت آرام با پايش به پايمزد واز آشپزخانه خارج شد.
ليلا گفت : الان سه سال مي شود ديپلم گرفته ام امسالهم تازه دانشگاه قبول شدم.
گفتم : مبارکه پس از من دو سال بزرگتر هستيد.
مادر به آشپزخانه آمد و گفت : دخترهازود باشيد دير شده صداي دايي محمود درآمدهاست. و اشاره اي به من کرد و گفت : افسون جون مامان برو رامين را بگو بيادسرسفره بشينه. مي دونم باز حرفي زدي که ناراحت شده است.
با حالت نارضايتي بهحياط رفتم . رامين را ديدم که کنار حوض نشسته بود و زانوي غم در بغل داشت.
برخلاف ميلم در کنارش نشستم .
رامين تا مرا ديد خودش را جمع و جور کرد و سرش راپايين انداخت.
گفتم :آقا رامين چرا به اتاق نمي آييد سفره ناهار را پهن کردهايم و منتظر شما هستيم.
رامين در حالي که به ماهي هاي داخل حوض نگاه مي کرد گفت : گرسنه نيستم شما بفرماييد داخل ناهارتان را بخوريد.
با لبخند گفتم: آخه غذااز گلويم پايين نمي ره .
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید