نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 05-10-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دايي محمود در زد و آمد تو اتاق. رامين مرا ول کرد و با ناراحتيدستي به موهايش کشيد.
دايي محمود گفت : چه خبره ؟ چرا مثل خروس جنگي مي مانيد. صدايتان چند خانه آنورتر شنيده مي شه. بياييد صبحانه بخوريد که از گرسنگي مرديم.
رامين از اتاق خارج شد و به پذيرايي رفت.
بغضي راه گلويم را بسته بود وليقيافه اي جدي و سرد به خودم گرفته بودم. از دايي خجالت مي کشيدم. چون دايي تمامحرفهاي مارا شنيده بود. اصلا فکرش را نمي کردم بعد از هفت سال با رامين اين برخوردرا داشته باشم.
بيشتر احساس نفرت از او مي کردم . به پذيرايي رفتم . روي صندليجهت صرف صبحانه نشستم .رامين روبه رويم نشسته بود . اصلا او را نگاه نمي کردم.
رامين هر چند لحظه يک بار نگاهم مي کرد آشکارا از برخوردش ناراحت بودم. دايي مدام جوک تعريف مي کرد تا ما را بخنداند ولي ما در عالم خودمان بوديم.
يکدفعه رو به دايي کرده و گفتم : دايي جان اگه مي شه اجازه بدهيد وسايلم را جمعکنم و به خانه عمو عباس بروم.
به جاي دايي مسعود گفت : کجا براي خودت تصميم ميگيري؟ خواهر آقا رامين هم همراه آنها آمده است. او هم سن و سال خودت مي باشد.
مادر خيلي تاکيد داشت که ناهار حتما به خانه بيايي.
رامين در همان لحظه ازجلوي ميز بلند شد و رفت روي مبل نشست و سيگاري روشن کرد و به پک زدن پرداخت.
باناراحتي گفتم: آخه...
دايي حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. ديگه بايد بروي. خوي نيست يک دختري که هم سن و سال خودت است در خانه شما تنها باشد و تو اينوروآنورباشياز سر ميز بلند شدم . ميز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. داشتم استکانهارا مي شستنم که متوجه شدم رامين به آشپزخانه آمد.
کنارم ايستاد و ظرفهايي را کهاسکاج زده بودم برداشت و شروع به آب کشيدن کرد. چيزي نگفتم.
رامين نگاهي به منانداخت و آرام گفت: افسون تو منو مي بخشي؟
حرفي نزدم. رامين لحن صدايش التماسآميز شد و گفت : به خدا براي يک لحظه کنترلم را از دست دادم . تورو به ارواح خاکشکوفه منو ببخش. اصلا دست خودم نبود . مدت يک هفته است که خواب به چشمهايمنيامده است . همش منتظر بودم که هرچه زودتر پيش شماها بيايم.
وقتي با اون همهذوق و شوق آمدم و تو را نديدم انگار دنيا دور سرم چرخيد. ديشب تا صبح نخوابيدم.
خودت ديدي که حتي صبح طاقت نياوردم که از اتاق بيرون بيايي. خواهش مي کنم منوببخش. من مرد کم طاقتي هستمتقصير اين دايي محمود شما بود که با صداي بلند حرفمي زد. از اين حرف او لبخندي روي لبهايم ظاهر شد.
رامين نيز لبخندي زد و گفت : خنده هايت برام يک دنيا ارزش دارد. آرام گفتم : من که هنوز شما را نبخشيدم کهخوشحال هستي.
رامين گفت : اينقدر معذرت خواهي مي کنم تا خسته شوي. و ادامه داد : تو عجيب ترين دختري هستي که تو عمرم ديدم. سخت و يکدنده. حتي احترام خواهرت رانداريالان روح اون دختر به خاطر برخورد تو با من آرام و قرار نداره.
يکدفعه ياد ديشب افتادم که شکوفه را ناراحت ديدم. پيش خودم گفتم نکنه از اينحرکات من شکوفه ناراحت است . در دلم لرزش خاصي افتاد.
نگاهي به چشمان سياهرامين انداختم و گفتم : شما هر چه که دلت خواست به من گفتي و حالا معذرت خواهي ميکني.
باشه شما را مي بخشم. رامين با خوشحالي گفت : تو دختر خوبي هستي و اگهاين کينه لعنتي را از دلت پاک کني بهترين دختر دنيا مي شويو با يک شور خاصيظرفها را از من گرفت و شروع کرد به آبکشي.
در همان موقع دايي محمود به آشپزخانهآمد. وقتي منو با رامين در حال ظرف شستن ديد گفت : شما آب و روغن چطوري کنار همايستاده ايد دل مي دهيد و قلوه مي گيريد؟
رامين خنده اي کرد و گفت : دايي جانما که ساکت پهلوي هم ايستاده ايم و داريم ظرفهاي جنابعالي را مي شو ئيمو باکنايه ادامه داد : ما از اين شانسها نداريم که دل بدهيم و قلوه بگيريم.
داييقيافه اي جدي به خودش گرفت و به ظاهر اخم کرد و گفت : بله چه چيزها مي شنوم منظورتچي بود ؟
رامين جاخورد و خودش را جمع و جور کرد و گفت : به خدا منظوري نداشتم. خواستم شوخي کرده باشم.
دايي با همان حالت گفت : حالا خوبه که افسون به شمامردها رو نشان نمي دهد و گرنه...
رامين با دستپاچگي حرف دايي را قطع کرد و گفت : دايي جان من معذرت مي خوام منو ببخش.
يکدفعه دايي زد زير خنده و گفت : خوب ازتو زهر چشم گرفتم . رنگت چقدر پريده است.
رامين نفس بلندي کشيد و گفت : اي بابامحمود جان چرا اينجوري کردي. چنان جدي صحبت کردي که داشتم از ترس قالب تهي مي کردم. من همچنان سکوت کرده بودم و آرام استکانها را مي شستم.
دايي رو به من کرد وگفت : افسون جون تو برو وسايلت را جمع کن بقيه استکانها را رامين مي شوره.
رامين سريع گفت : دايي جان غريب گير آوردي بيچاره من کسي نيست که از من طرفداريکنه .
دايي با شيطنت گفت : بيچاره حالا بايد اينقدر زجر بکشي و منت کشي کني تاشايد فلاني طرفدارت بشه . با گفتن فلاني با چشم به من اشاره کرد.
از حرفهايکنايه دار پدر خسته شدم. اخمي کردم و اسکاج را محکم توي ظرفشويي انداختم و به طرفاتاق رفتم تا وسايلم را جمع و جور کنم. حرصم از دست دايي داشت درمي آمد . مدامگوشه کنايه مي زد و من اصلا خوشم نمي آمد.
دايي بعد از لحظه اي به اتاق آمد وگفت : افسون از دست من ناراحت شدي؟با اخم گفتم : دايي تورو خدا اينقدر جلوي اواز اين حرفها نزن. شما درست دست روي نقطه ضعف من مي گذاريد. و من را ناراحت ميکنيد.
دايي به طرفم آمد و گفت : افسون جون رامين پسر خوبي است. اينقدر اذيتشنکن. از من به نو نصيحت با احساسات يک مرد هيچوقت بازي نکن. اگه رامين بخواهداذيتت کند راحت مي تواند. اگر او مرد بد و بي وجداني بود بايستي الان زن و بچهداشت.
او اين همه مدت با خاطرات شکوفه زندگي کرده است. و حالا مي دانم کهتورو...
با خشم حرف دايي را قطع کرده و گفتم :دايي خواهش مي کنم. دايي اخميکرد و گفت : اگر من جاي رامين بودم تورو آدم حساب نمي کردم و خودم را جلوي تو بيشخصيت نمي کردم. تو لياقت رامين را نداري. اگه رامين عاشق تو شده باشد اشتباهکرده است.
حرف دايي را قطع کردم و گفتم : دايي جان خواهش مي کنم . دايي نميخواهم چيزي در اين باره بشنوم. من همينم.
اگه دوست داري تحملم کن و اگه دوستنداري... اين دفعه دايي حرفم را قطع کرد و با عصبانيت گفت : دختر تو انساننيستي . تو عاطفه نداري. تو عشق و علاقه را در خودت کشتي.
يکدفعه رامين باناراحتي داخل اتاق شد و گفت : محمود جان بس کن بياءيد برويم. و بعد در چشمان منخيره شد و گفت : آقا محمود اگه فکر مي کني من خودم را جلوي افسون بي شخصيت ميکنم کاملا در اشتباه هستي.
من فقط به خاطر شکوفه به او احترام مي گذارم و دوستشدارم همين. من که از دست دايي عصباني بودم تمام عقده هايم را روي سر رامينريختم و با خشم گفتم : من به احترام شما احتياجي ندارم احترام را براي خودتاننگهداريد.
دايي با خشم به طرفم آمد و با فرياد گفت : خفه شو دختر تو اصلاعقل توي سرت نيست . فقط قد بلند کردي.
رامين به طرف دايي رفت و بازوي او راگرفت و نگذاشت دايي روي من دست بلند کند و گفت : محمود خواهش مي کنم بس کن. بهخاطر من کوتاه بيا.
دايي را هيچوقت اينچنين عصباني نديده بودم. اصلا فکرش رانمي کردم دايي به خاطر رامين با من اينطوري برخورد کند.
دايي با خشم گفت : ازديشب تا حالا حرکاتش را تحمل کرده ام . ديگه صبرم تمام شده است. آخه دختره منفي بافتو چقدر بي عاطفه هستي.
رامين با صداي بلند گفت : محمود بس کن من راضي نمي شومکه با افسون اينطور برخورد کني . تو بيشتر منو ناراحت مي کني.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید