نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 05-10-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فورا دراتاقم را قفل کرده و رفتم داخل رختخواب دراز کشيدم. صدايي دايي و رامين را مي شنيدمکه با خوشحالي باه همديگر صحبت مي کردند وتعارفات آنها فضا را پر کرده بود .
بعد از چند دقيقه صداي رامين را شنيدم که پرسيد : پس افسون خانم کجا هستند؟
نکنه هنوز در حمام است و اين جمله آخر را با لحني تمسخر آميز ادا کرد.
داييمحمود با نگراني گفت : نه حمام نيست فکر کنم داره خواب دختر شاه پريان را مي بينه. احساس کردم صداي رامين موقع صحبت کردن مي لرزه و همراه با عصبانيت است.
مسعود گفت : دايي جان امشب با آقا رامين مي خواهيم خانه شما بخوابيم. آقا رامينخيلي مايل بود هر طور شده شما را ملاقات بکنه.
دايي خنده اي کرد و گفت : جدي ميگي؟ پس امشب همه دور هم هستيم. و با شيطنت ادامه داد : ببينم اين تصميم شما بود ياآقا رامين؟
رامين به من من افتاد و گفت : تصميم مادر بود.
پيش خودم گفتم : اي مامان بدجنس بالاخره کار خودت را کردي. دوباره گوش تيز کردم تا حرفهايشان رابشنوم.
مسعود گفت : مامان وقتي ديد آقا رامين ناراحت است و بي قرار گفت : که بهخانه شما بيائيم تا مردها دور هم باشيم و گپي بزنيم.
تا آقا رامين از ناراحتيدر بياد. مي دانستم که مسعود مي خواهد رامين را اذيت کند.
رامين با لحن جدي گفت : آقا مسعود من هيچوقت با شما احساس ناراحتي نمي کنم و خيلي هم راحت هستم.
داييبا کنايه گفت : بله نبايد هم ناراحت باشي. مخصوصا که امشب در خانه من هستي و در آناتاق هم ... و بعد با صداي بلند خنديد.
نمي دانم چرا اصلا تمايل نداشتم رامينرا ببينم. داشت تازه خوابم مي برد که احساس کردم کسي کنارم ايستاده.
با عجله ازخواب بيدار شدم . چراغ خواب را روشن کردم .شکوفه بود. با موهاي بلندش و گل رزي کهرامين گوشه مويش زده بود.
با ديدن شکوفه جا خوردم. چنان ترسيدم که نزديک بودجيغ بکشم. چون آن قيافه مهربان تبديل به يک دخترعصباني که در حال انجام قتلباشد شده بود. پتو را روي سرم کشيدم و نفسم به سختي بالا و پايين مي رفت.
بعداز نيم ساعت پتو را آرام کنار زدم. کسي را نديدم. بلند شده نشستم. دهنم خشک شده بودو گلويم مي سوخت.
در را باز کرده هيچکس در سالن پذيرايي نبود. پاورچين پاورچينبا آشپزخانه رفتم و از يخچال شيشه آب را برداشته و سر کشيدم.
وقتي خواستم بهاتاقم برگردم متوجه شدم در حياط کسي نشسته . به طرف پنجره رفتم . رامين بود. بعد از گذشت چند سال خيلي بزرگتر شده و قيافه مردانه اي پيدا کرده بود. بايستي 29سال داشته باشد.
هيکلش نه زياد لاغر بود نه زياد چاق. چشمهاي درشت و سياهشزيبايي چشم گيري به صورت کشيده و قشنگش داده بود.
وقتي مي خنديد دو طرف گونه اشگدي زيبايي ظاهر مي شد و شکوفه عاشق خنده هاي رامين بود و او نيز اين موضوع را ميدانست و هميشه خندان پيش او مي آمد
خواستم از جلوي پنجره کنار بروم متوجه کسيدر پشت سرخود شدم. تا آمدم جيغ بکشم دستش را روي دهنم گذاشت و گفت : هيس نترسمنم محمود. به خود آمدم و گفتم دايي جون اينجا چه مي کنيد؟
با کنايه گفت : بالاخره دلت طاقت نياورد تا صبح صبر کني ؟
با شرم گفتم : نه به خدا دايي جون. آمدم آب بخورم. احساس کردم کسي در حياط ايت دقت کردم ديدم او آنجا نشسته .
داييبا شوخي گفت : خواهر زاده عزيز دوست داري آقا رامين را صدا بزنم؟
با ناراحتيگفتم : نه تورو خدا دايي جون. و سريع به اتاق خواب رفتم.
صداي دايي را شنيدم کهبا خنده گفت : رو که نيست سنگ پا قزوينه و با خنده به طرف حياط رفت.
خوابمپريده بود. تا سحر بيدار بودم تا اينکه خوابم برد. صبح وقتي دايي محمود صدايم زدفهميدم خيلي خوابيده ام.
سريع بلند شدم و ايستادم. نمي دانستم وقتي او را ببينمچطور برخورد کنم؟ به جلوي آينه رفته موهايم را شانه کرده و به پشت جمع کردم.
دامن کلوش بلند و يک بلوز آستين بلند مشکي به تن کردم وقتي خودم را در آينهديدم يک لحظه خنده ام گرفت.
درست مثل يک مداد باريک و سياه شده بودم.
داييبه پشت در آمده گفت : نکنه باز خوابيدي ؟ گفتم نه دايي جون دارم آماده مي شوم.
در همان لحظه دايي وارد اتاق شده و گفت : دختر مگر سفر قندهار مي خواهي بروي يااينکه تصميم داري رامين را اذيت بکني و با صدايي بلند طوري که اوبشنود گفت : واي خداي من افسون چقدر خوشگل شدي .
لبخندي زده گفتم : درست مثل مداد سياه شدهام. دايي اخمي کرد و گفت : نه عزيزم ماشاءالله مثل مرواريد سياه شده اي.
اينجملات را با صدايي بلند ادا مي کرد. دايي دستم را گرفته گفت : زود باش که از گرسنگيمرديم. هيچکدام صبحانه نخورديم تا تو بياييپرسيدم دايي جون او هنوز اينجاست؟
با تعجب پرسيد : اون کيه ؟
با خجالت گفتم : رامين را مي گم.
دايي خندهاي کرد و گفت : بله عزيزم خيلي هم مشتاق است که هر چه زودتر تو را ببيند. خيلي بيتابي مي کنه ولي فکر کنم حدسم درست باشه.
گفتم : کدوم حدس؟ دايي گفت هموني کهديشب ... با صداي محکم و جدي حرف دايي را قطع کردم و گفتم : دايي بس کن. منهنوز صورتم را نشسته ام . شما برويد من هم الان مي آيم.
دايي با خنده نگاههيبه انداخت و گفت : اي بدجنس کوچولو خيلي دوست دارم با رامين دوباره وصلت کنيم. اينآرزوي من است. چون اورا دوباره خوشبختخواهيم ديد. با اخم نگاهي به داييانداختم. دايي بوسه اي به گونه ام زد و با خنده از اتاق خارج شد.
من دست وصورتم را شسته به اتاق برگشتم تا صورتم را خشک کنم . وقتي صورتم را خشک کردم خواستمبه پذيرايي بروم کهچشمم به رامين افتاد که جلو در اتاق ايستاده و داره من رانگاه مي کنه. چنان شوکه شدم که به من من افتادم.
رامين بدون اينکه از من اجازهبگيرد وارد اتاق شد و در را بست .
با اين کار او قلبم به شدت به طپش افتاد. رامين به طرفم آمد و همچنان چشم به من دوخته بود. ولي احساس کردم عصبي است.
بيمقدمه گفت : ماشاءالله بزرگ شدي. براي خودت خانمي شدي.
با لحن ملايمي گفتم : سلام. جوابم را نداد. گفتم صبحانه خوردي؟
صورتش را از من برگرداند و باحالت عصبي گفت : از ديروز تا حالا هيچي از گلوم پاوين نمي ره و دوباره به طرفمبرگشت و با صدايي بلند گفت : تو هنوز منو باعث مرگ آنها مي داني؟ تو چرا از مننفرت داريو بعد دوباره پشتش را به من کرد و گفت : تو حتي از شکوفه زيبا تري ولياز نظر عاطفه . فهم و. درک و انسانيت خاک پاي او هم نمي شوي.
جا خوردم. فکرش رانمي کردم رامين با من اينطوري برخورد کند
با صدايي لرزان ولي بلند گفتم : کسياز شما اظهار نظر نخواست تا درباره من قضاوت کنيد. رامين به طرفم برگشت و بالحن آرامتري گفت : تو چه جور آدمي هستي؟ چرا از ديدن من فرار مي کني؟ من هفت سال درکشور غريب تمام فکرم پيش شما بودولي تو حاضر نشدي در اين هفت سال حتي يک باربا من صحبت کني. وقتي هفته قبل به خانه شما زنگ زدمو تو گوشي را برداشتي وصدايت را شنيدم انگار تمام دنيا را به من داده اند. اول باورم نمي شد خودت باشيولي از لحن سرد صدايتفهميدم که بايد خودت باشي و من اشتباه نکرده ام. تو اصلاعوض نشده اي. فقط قد بلند کردي و زيباتر شدي همين.
ولي من تمام حواسم و زندگيممشغول شما بود. اين هفت سال مانند هفتاد سال بر من گذشت.
ناگهان از دهنم پريد وگفتم : چون شما عذاب وجدان داشتيد همه حواستان پيش ما بوددر همين لحظه راميندگرگون شد و به طرفم آمد و با خشم يک دستش را براي سيلي زدن بالا برد ولي خودش رابه اجبار نگه داشت و در چشمانم نگاه کردو با فرياد گفت : اگه يک دفعه ديگه اينحرف را بزني به خدا چنان سيلي محکمي به صورتت مي زنم تا دوروز صورتت ورم کند.
سکوت کردم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید