نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 05-09-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تعطيلات تابستان شروعشده بود و من در سن هيجده سالگي بودم . برايم خواستگار آمد و مادر بدون مشورت با منخواستگار را که پسر جواني بود
و به تازگي تحصيلاتش را تمام کره بود رد کردهبود. و داشت براي دايي تعريف مي کرد که افسون يک خواستگار خوب داشت که ردش کردم.
چون هنوز به بزرگ شدن و عاقل شدنش اطمينان ندارم.

دايي خنده اي کرد و گفت : براي افسون جان هنوز زود است که مارا ترک کند و ادامه داد : ماشاءالله انقدر خوشگلهست که از الان دارند پاشنه در خانه
را در مي آورند.

چون دايي با رامينمکاتبه داشت به موضوع خواستگاري از من هم اشاره کرده بود. رامين ماهي يک دفعهبرايم نامه مي نوشت و لي من نامه ها را بدون
اينکه بخوانم در سطل زباله ميانداختم. اينقدر از او متنفر بودم که وقتي نامه اش به دستم مي رسيدخشم تماميوجودم را فرا مي گرفت و نامه را در همانجا پاره مي کردم. ولي رامين دست بردار نبودو ماهي يک بار برايم نامه مي نوشت.

حتي يک بار وسوسه شدو تا يکي از نامه هاي اورا بخوانم.

در يکي از روزهاي گرم تير ماه روي نيمکت داخل حياط نشسته بودم.مادرداشت گلها را آب ميداد و مسعود هم خانه نبود که تلفن زنگ زد.

مجبور شدم گوشيرا خودم برداشته و گفتم الو بفرمائيد. جوابي نشنيدم.

دوباره تکرار کردم : الوبفرمائيد و بعد آز آن طرف سيم کسي با صداي لرزاني گفت: سلام. جوابش را ندادم . خيلي خشن گفتم : شما با کي کار داريد ؟

ادامه داد : شمائيد افسون خانم؟
جوابش رانداده با همان لحن گفتم : اگر ممکن است خودتان را معرفي کنيد. و او ادامه دادماشالله صدايتان مثل خانومها شده است. يک لحظه فکر کردم مزاحم است.

گفتم :آقاچرا مزاحم مي شويد مگر مرض داريد ؟ يکدفعه گفت: افسون خانم بايد هم نشناسي الان هفتسال است که حتي از شنيدن صداي من هم فرار مي کنيو جواب نامه هايم را نمي دهي.
يکدفعه جا خوردم و شوکه شدم. قلبم داشت از سينه درمي آمد و لال شده بودم. رنگ بهصورت نداشتم .

رامين بود که زنگ زده بود. ادامه داد: چيه هنوز از من کينه بهدل داري؟ باز حرفي نزدم. با ناراحتي گفت: نمي خواهي با من صحبت کني؟

بريدهبريده گفتم سه ...سه... سلام. با مهرباني جوابم را داد. سريع گفتم گوشي خدمتتان تامادر را صدا بزنم.

رامين فوري گفت : نه نه افسون جان و بعد سکوت کرد . لحظه ايبعد گفت: نه افسون خانم من با مادر زياد صحبت کرده امو حالا بعد از هفت سالمي خواهم با شما صحبت کنم وادامه داد : ببينم ديپلم را گرفتي؟گفتم : حتما مادر بهشما گفته که هنوز ديپلم نگرفته ام..

رامين جواب داد آره. مدام از مادر حالت ووضعيت درسي شما را مي پرسيدم ولي مي خواهم که از دهن خودت بشنوم.

گفتم: اگر خدابخواهد امسال ديپلم مي گيرم . رامين با خوشحالي گفت: انشاءالله . بعد با لحني ملايمتر ادامه داد: به اميد خدا امسال چند ساله مي شوي؟

با خودم گفتم او که مي داندچند سال دارم. پس چه دليلي دارد که اين حرفها را مي زند؟

با حرص جواب دادم : بازم اگه خدا بخواهد نوزده ساله مي شوم.

رامين درحالي که لحن صدايش شيطنت آميزبود گفت: پس براي خودت خانمي شده اي و سپس گفت : خيلي دوست دارم شما و مادر راببينم.

انگار هنوز از من متنفر هستيد؟ گفتم اين حرف را نزنيد. شما براي من ومادر خيلي مورد احترام هستيد.

رامين گفت : پس چرا جواب نامه هايم را نمي دهيد؟سکوت کردم .

رامين گفت : خودت را ناراحت نکن. حالا بگو ببينم درسته که براتخواستگار آمده و مادر جوابش کرده؟

حدس زدم دايي محمود همه چيز را برايش در نامهنوشته است.

جواب دادم : واله من که خبر نداشتم و ادامه دادم مي بخشيد آقا رامينيکي از دوستان به ديدنم آمده و مادر هم صدام مي زنه. اگه مي شه مي خواهم خداحافظيکنم.

رامين که از صدايش مشخص بود دلخور شده اشت گفت : باشه برويد. سلام مرا بهمادر و آقا مسعود برسانيد. لطفا مواظب خودت باش.

به اميد ديدار تا هفته ديگه. دوست داشتم با شما بيشتر صحبت کنم ولي انگار شما مايل نيستيد. خدا نگهدار. خيليکوتاه خداحافظي کردم وگوشي را محکم روي شاسي گذاشتم و به طرف حياط رفتم. مادربا ديدن من گفت : چرا رنگت پريده؟

جواب دادم چيزي نيست.

مادر با نگرانيپرسيد : کي بود تلفن زد؟ چرا حرف نمي زني؟

گفتم: رامين بود.

مادر لبخندب زدو گفت : خوب بالاخره با اين پسره طفلک صحبت کردي. خوب چي گفت :نگفت کي به ايران ميآيد؟

گفتم : ازش نپرسيدم کي به ايران مي آيد.
مادر گفت : خوب تعريف کن چيگفتي و چي شنيدي؟
با ناراحتي گفتم: اصلا يادم نمي آيد چي گفتم و چي شنيدم.
مادر با نگراني گفت : نکنه اون بيچاره را ناراحت کرده باشي؟
گفتم : وايمامان چقدر نگران اون پسره بي همه چيزو هستي. . انگار يادت رفته که باعث بدبختي مااين مرد شده است.

مادر با عصابانيت گفت : تا وقتي که رامين زن نگرفته است برايمبوي شکوفه را مي دهد. او يادگاري دختر من است و مثل مسعود دوستش دارم.

زير لبزمزمه کنان گفتم: مرده شور اين يادگاري را ببره.

مادر متوجه شد وبا خشم گفت: افسون به خدا اگر اين دفعه تکرار کني شيرم را حلالت نمي کنم و با ناراحتي به اتاقرفت.

بعد از يک هفته رامين زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مادر خيلي خوشحال بود. وقتي گوشي را گذاشت با خوشحالي گفت :

رامين برگشته و قراره فردا همراه خانوادهاش به تهران بيايند.

دلم فرو ريخت و دستم شروع به لرزيدن کرد. اصلا دوست نداشتمرامين را ببينم.

رو به مادر کرده و گفتم: مي تونم يک خواهش بکنم؟

بامهرباني گفت : چيه عزيزم؟
گفتم: اجازه مي دهي دو سه روزي برم پيش دايي محمودبمونم؟ مي خواهم برام کمي تنوع بشه. از خانه ماندن خسته شدم.

با اخم گفت : چيهحالا که فهميدي رامين مي خواد به تهران بيايد بهانه مي گيري؟ به التماس افتادم.

وقتي مادر ديد کم مانده اشکم سرازير شود با دلخوري رضايت داد .

با خوشحاليوسايلم را جمع کرده و ساعت نه صبح به طرف خانه دايي محمود راه افتادم.

ساعت پنجغروب بود که در خانه پيش دايي نشسته بودم که تلفن زنگ زد و دايي گوشي را برداشتهبعد از لحظه اي متوجه شدم که رامين است.

به دايي اشاره کردم که اگر از من پرسيدبگويد که حمام هستم..دايي چشم غره اي به من رفت و گفت : رامين جان افسون حمام رفتهو سپس خداحافظي کرد.

دايي محمود با دلخوري نگاهي به من انداخت و گفت : بيچارهرامين خيلي ناراحت بود. صدايش خيلي گرفته بود.

لبخندي زده و گفتم :حالا چکارداشت؟

دايي با همان حالت دلخوري گفت : هيچ بيچاره گفت مگه افسون خانم نمي دانستکه ما به ديدنشان مي آويم؟ اين رسم مهمان نوازي است؟

و سپس ادامه داد خيلي دوستداشتم بعد از هفت سال او را ببينم.

گفتم : دايي جون ناراحت نشي ولي اين دوستشما خيلي پرو است. نمي دانم چرا دست از سرمان بر نمي دارد. اي بابا شکوفه مرد وتمام شد.

چرا او چسبيده به خانواده ما و راحتمان نمي زاره؟

دايي به کنايهگفت : شايد فکرهايي در سر داره. شايد از تو ... حرف دايي را با اخم قطع کردم و باصداي نسبتا بلندي گفتم :
دايي خواهش مي کنم حرفش را نزن. من حتي چشم ديدن اورا ندارم تا چه برسد که ... بعد سکوت کردم.

ساعت نزديک يازده شب بود که زنگ دربه صدا درآمد. در حاليکه تازه به اتاق خواب رفته بودم که بخوابم جا خورده گوشايستادم تا ببينمکه اين وقت شب چه کسي است با دايي محمود کار دارد.
تعجبکردم رامين بود که همراه مسعود به خانه دايي آمده بود.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید