نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 27-28

در فرودگاه بغض گلويم را مي سوزاند از ترس مامان جرات گريستن نداشتم مي دانستم تا به خانه پا بگذارم اماج سرزنش هايش مي شوم. فرهاد در حالي كه با تك تك اعضاي فاميل خداحافظي مي كرد هر از چند گاهي نگاه پر از غمش را به من مي انداخت همراه فرهاد كه او هم يكي از مهندسين كارخانه بود با خانواده اش مشغول وداع بود فرهاد بي پروا و محك جلوي روي من ايستاد و گفت
- خداحافظ هستي! مواظب خودت باش و منتظر من به زودي بر مي گردم.
پرده اشك در چشمانش مي ر/ق/صيد بغض بي امانم اجازه هيچ سخني نداد فقط نگاهش كردم و به زحمت گفتم:
- به سلامت
ياسمن را بوسيد و آهسته گفت:
- مواظبش باش.
تا لخظه آخر به پشت سرش نگاه كرد تا اين كه از ديدگان محو شد و به قسمت ديگر فرودگاه رفت. عمه خوددار بود اما ياسمن مي گريست. از ياسمن خواستم كه به خانه ما بيايد و فورا قبول كرد
وقتي پا به درون اتاقم گذاشتم به تلخي گريستم و ياسمن هم به خاطر دوري از تنها برادرش همراه من گريست
ياسمن به دنبالم امده بود كه براي خريد عيد با هم برويم 4 ماه از رفتن فرهاد گذشته بود دل و دماغ هيچ كاري نداشتم اما ديدن خيابان هاي شلوغ و هيجان مردم براي خريد عيد مرا از ان حال و هواي كسل در اورد. در اين 4 ماه فرهاد بارها تماس گرفته بود و از حال خود ما را با خبر كرده بود دوبار وقتي مادر نبود من زنگ زده و حالش را پرسيده بودم شنيدن صدايش هر بار برايم با هجوم دلتنگي همراه بود از اين كه تا 2 ماه ديگر بر ميگ شت سر از پا نمي شناختم و هم از اين كه در كارش به موفقيت رسيده باشد بهش افتخار مي كردم . با ياسمن كمي خريد كردم و براي نهار به خانه عمه رفتيم عمه با شادي در آغوشم كشيد و گفت
- تبريك مي گويم هستي جان مسافرت قصد بازگشت دارد
ناباور به عمه نگريستم و گفتم:
- فرهاد؟ كي گفت؟ حودش گفت؟
- اره همين يك ساعت پيش تماس گرفت و گفت،‌سعي مي كنم تا عيد ايران باشم! گفت كه اموزش هاي دستگاه ها را با موفقيت طي كردند و اميري از كارشان رضايت كامل داشته و اجازه داده كه زودتر از موعد مقرر بر گردند البته بعد از اين كه چند دستگاه خريداري كردند.
ياسمن دور خودش مي چرخيد و گفت:
- آخ جون پس عيد دور هم جمعيم
- بله بهش گفتم كه ما براي عيد به لواسان مي رويم گفتم كه منتظرش هستيم. فرهاد هم گفت خودش به ان جا مي آيد
گفتم:
- خوب صبر مي كنيم بيايد تا با هم برويم
- فرهاد گفت معلوم نيست چه روزي پرواز داشته باشد يا اول عيد يا چند روز بعد بستگي دارد خريد دستگاه ها چه قدر طول بكشد... غصه نخور عزيزم بالاخره مي آيد
ياسمن با ذوق گفت:
- اگر مي دانستم فرهاد تا عيد مي ايد اين قدر پول براي لباس و كيف و كفش خرج نمي كردم و منتظر سوغاتي هاي او مي ماندم نه هستي؟
- من منتظر هيچ چيز نيستم فقط انتظار ديدن خودش را مي كشم
- با همين حرف هايت برادر مرا مجنون كردي
نهار ان روز دلچسب ترين نهار بود كه در عمرم خوردم.
**
پدردر چشمانم خيره شد و گفت
- خوشحالي؟
- بله خيلي وقت است لواسان نرفته ايم دلم براي باغ تنگ شده
بيني ام را كشيد و گفت
- خوب بلدي خودت را به آن راه بزني منظور من چيز ديگري است
شرم زده سرم را پايين انداختم پدر خنديد و گفت
- پدر عشق بسوزد هستي خانم
دستش را در دستم گرفتم و بوسيدم از اين كه پدر مرا درك مي كرد خوشحال بودم كاش مادر هم مثل پدرم به عشق من احترام مي گذاشت كاش لج نمي كرد از اين كه انتظارم داشت به آخر مي رسيد لبريز از شوق بودم اه انتظار انتظار ديدن فرهاد . آخ كه چه قدر انتظار روزهاي اخر كشنده است.
روز هاي اول و دوم عيد سرگرم تحويل سال نو و صحبت كردن و ديد و بازديد بودم اما روز سوم عيد ! وقتي به ويلاي لواسان رفتيم بي حوصله بودم انگار كه كارم فقط چشم دوختن به در شده بود ياسمن و هومن به دور از چشم مادر لا به لاي درختان باغ قدم مي زدند و شهلا كه خود تنها با ما امده بود وقتي بي حوصلگي مرا مي ديد خود را با ياسمن سرگرم كرد. عمه شهين نيامد قرار بود فاميل شوهرش از شهرستان مهمان منزلشان باشند. مادر و عمه هر روز غذاهاي خوب و لذيذ مي پختند و عمه به انتظار فهراد چشم از در باغ بر نمي داشت هومن به شوخي به عمه مي گفت
- عمه به جاي زل زدن به در باغ به پر چين ها و ديوارها زل بزن چون فرهاد عادت دارد از روي پرچين ها بپرد و به باغ بيايد.
دلم مي خواست استقبال خوبي از او مي كردم به فرودگاه مي رفتم و زيباترين گل هاي دنيا را نثار قدم هايش مي كردم اما....چه سود كه من تابع پدر و مادرم بودم
هر روز بي حوصله از روز پيش مي شدم به پشت بام مي رفتم و از بالا جاده را نگاه مي كردم كه اگر فرهاد امد اولين نفر باشم كه ببينمش انگار كه تمام دلتنگي هاي عالم در دلم زبانه مي كشيد.
يكي از همين روزها كه بي خبري به سر مي بردم و انتظار مي كشيدم هومن صدايم كرد و گفت
- بيا مي خواهم برايت فال بگيرم
با شهلا و ياسمن روبرويش نشستيم شهلا گفت:
- حوصله ات سر رفته و مي خواهي ما را سر كار بگذاري؟
- من؟ نه! فال بلد بودم گفتم براي شما هم بگيرم ببينيد راست مي گويم يا نه؟ بد است مي خواهم اينده تان را پيش بيني كنم؟
گفتم:
- تو اگر فال درست و حسابي بلد بودي اول تكليف خودت را مي دانستي
گفت:
- تكليف خودم را مي دانم تكليفم زياد است معلممان زياد مشق مي دهند
ياسمن خنديد و گفت:
- حالا چه فالي مي خواهي بگيري
- قهوه اين قهوه اي را كه دم كرده ام كوفت كنيد و فنجان هايتان را برگردانيد تا فالتان را بگيرم
در همين حين مادر و عمه هم امدند و روبروي ما نشستند اول از همه فال شهلا را گرفت و گفت:
- يك غول در فنجانت مي بينم به احتمال زياد شاهرخ است كه در خانه تان زندگي مي كند. يك طناب دار هم مي بينم كه فكر كنم اخر و عاقبت را نشان مي دهد بگويم كه يك وقت نگويي طالعت زياد خوشايند نيست. بيشتر نحس هستي تا سعد. خوب شايد از اخلاق خراب و بيخودت باشد يك سوسك هم در فنجان مي بينم فكر كنم شوهر تاست كه با دعا و جادو و جنبل سوسكش مي كني خوب ديگر تمام شد
شهلا گفت:
- برو گم شو با اين فال گرفتنت هر چه لياقت خودت بود براي من گفتي حالا براي هستي بگو
هومن فنجان مرا نگاه كرد و گفت
- فاتحه ات خوانده است. درست بشو نيستي! زندگي ات بر وفق مراد نيست از چيزي ناراحتي و شديدا انتظار مي كشي! نه هستي جان فالت خوب نيست بوي حلوايت به مشام مي رسد
ياسمن گفت
- ديدي مسخره بازي در مي اوري همه اين ها را كه مي توان از قيافه هستي دانست
- به من چه ديگر فال نمي يگرم
مادر گفت:
- عيبي ندارد هومن جان فال مرا بگير
هومن نگاهي به فنجان مادر كرد و گفت
-يك ادمي در زندگيت است كه خيلي اذيتش مي كني به احتمال زياد شوهرت است. نكن خانم اين كارها عاقبت ندارد در جواني ات زبان مي بينم اره فكر كنم زبان دراز بودي؟ اره؟ يك خانم مي بينم كه تقريبا قدش كوتاه است تپل و زيباست. موهايش خرمايي است و چشم هايش عسلي است يك گرز به دست گرفته و دائم به سرت مي كوبد از بس كهزبانت دراز است...
مادر گفت:
- پاشو پاشو معركه ات را جمع كن
همه از خنده ريسه فته بودندتمام مشخصات ان خانم با چشم هاي عسلي اش كه هومن در ته فنجان ديد جز عمه كسي نبود. مادر كه كمي از حرف هاي هومن دلخور به نظر مي رسيد برخاست و رفته. عمه هم با خنده به دنبالش رفت . هومن گفت
- كجا عمه؟ مي خواهم فالت را بگيرم
- براي مارت گرفتي بس است دلم نمي خواهد برايم فال بگيري
شهلا گفت:
- حالا فال ياس را بگير
هومن با دقت در فنجان نگاه كرد و گفت
- به زودي ازدواج مي كني خيلي هم خوشبخت مي شوي شوهرت يك پسر قد بلند و زيباست. اه يك كيسه نمك در بغلش گرفته فكر كنم خيلي با نمك است. چه قدر شبيه من است اره خودم هستم ببين...
و فنجان را نشان ياسمن داد ياسمن ساده هم سرش را داخل فنجان كرد شهلا حرصش گرفت و گفت
- خواهر برادر پاك قاطي كردند اين يكي از عشق فرهاد مجنون شده و اون يكي هم فال بين و رمال شده هومن از جلوي چشمانم دور شو تا نزدم نكشتمت
هومن دستهايش را بالا گرفت و رفت و در حال رفتن گفت
- بد بود زندگي اينده ات را پيش بيني كردم؟ بيچاره ! من كه مي دانم با اين اخلاقت ترشيده مي شوي مي خواستم كمي اميد به تو بدهم
شهلا لنگه كفشش را در اورد و به طرف هومن پرتاب كرد خنده ام گرفت جنگ بين اين دو تمامي نداشت! شهلا گفت
- كاش مي رفتيم كمي قدم مي زديم.
گفتم:
- من حوصله ندارم
ياسمن دست من را گرفت و خواهش كرد كه سه تايي تا ده نزديك باغ برويم و برگرديم.
ارام ارام قدم مي زديم و صحبت مي كرديم تا به ده رسيديم گله اي گوسفند از چرا بازگشته و به جايگاهشان مي رفتند ديدني بود هر گوسفندي مي دانست به كدام خانه تعلق دارد فورا به داخل خانه مي رفت و به سوي جايگاهش و ديگر هم جنسانش با ديدن اهالي ده سلام كرديم و همين طور كه قدم زنان پيش ميرفتيم يكي از زنان ده مرا مي شناخت نزديك امد و سلام كرد و احوالپرسي نمود نگران بود از او پرسيدم چرا اين قدر گرفته و نگران هستي؟
- گاوم دارد زايمان مي كند هيچ كس نيست كه كمكم كند
- اگر كاري از دست ما بر مي ايد انجام دهيم
- كار شما نيست ممنون منتظر شوهر و پسرم هستم كه بازگردند.
- مي شود گاوتان را ببينيم؟
- بله با من بياييد.


قسمت بيست و هشتم
در فرودگاه بغض گلويم را مي سوزاند از ترس مامان جرات گريستن نداشتم مي دانستم تا به خانه پا بگذارم اماج سرزنش هايش مي شوم. فرهاد در حالي كه با تك تك اعضاي فاميل خداحافظي مي كرد هر از چند گاهي نگاه پر از غمش را به من مي انداخت همراه فرهاد كه او هم يكي از مهندسين كارخانه بود با خانواده اش مشغول وداع بود فرهاد بي پروا و محك جلوي روي من ايستاد و گفت
- خداحافظ هستي! مواظب خودت باش و منتظر من به زودي بر مي گردم.
پرده اشك در چشمانش مي ر/ق/صيد بغض بي امانم اجازه هيچ سخني نداد فقط نگاهش كردم و به زحمت گفتم:
- به سلامت
ياسمن را بوسيد و آهسته گفت:
- مواظبش باش.
تا لخظه آخر به پشت سرش نگاه كرد تا اين كه از ديدگان محو شد و به قسمت ديگر فرودگاه رفت. عمه خوددار بود اما ياسمن مي گريست. از ياسمن خواستم كه به خانه ما بيايد و فورا قبول كرد
وقتي پا به درون اتاقم گذاشتم به تلخي گريستم و ياسمن هم به خاطر دوري از تنها برادرش همراه من گريست
ياسمن به دنبالم امده بود كه براي خريد عيد با هم برويم 4 ماه از رفتن فرهاد گذشته بود دل و دماغ هيچ كاري نداشتم اما ديدن خيابان هاي شلوغ و هيجان مردم براي خريد عيد مرا از ان حال و هواي كسل در اورد. در اين 4 ماه فرهاد بارها تماس گرفته بود و از حال خود ما را با خبر كرده بود دوبار وقتي مادر نبود من زنگ زده و حالش را پرسيده بودم شنيدن صدايش هر بار برايم با هجوم دلتنگي همراه بود از اين كه تا 2 ماه ديگر بر ميگ شت سر از پا نمي شناختم و هم از اين كه در كارش به موفقيت رسيده باشد بهش افتخار مي كردم . با ياسمن كمي خريد كردم و براي نهار به خانه عمه رفتيم عمه با شادي در آغوشم كشيد و گفت
- تبريك مي گويم هستي جان مسافرت قصد بازگشت دارد
ناباور به عمه نگريستم و گفتم:
- فرهاد؟ كي گفت؟ حودش گفت؟
- اره همين يك ساعت پيش تماس گرفت و گفت،‌سعي مي كنم تا عيد ايران باشم! گفت كه اموزش هاي دستگاه ها را با موفقيت طي كردند و اميري از كارشان رضايت كامل داشته و اجازه داده كه زودتر از موعد مقرر بر گردند البته بعد از اين كه چند دستگاه خريداري كردند.
ياسمن دور خودش مي چرخيد و گفت:
- آخ جون پس عيد دور هم جمعيم
- بله بهش گفتم كه ما براي عيد به لواسان مي رويم گفتم كه منتظرش هستيم. فرهاد هم گفت خودش به ان جا مي آيد
گفتم:
- خوب صبر مي كنيم بيايد تا با هم برويم
- فرهاد گفت معلوم نيست چه روزي پرواز داشته باشد يا اول عيد يا چند روز بعد بستگي دارد خريد دستگاه ها چه قدر طول بكشد... غصه نخور عزيزم بالاخره مي آيد
ياسمن با ذوق گفت:
- اگر مي دانستم فرهاد تا عيد مي ايد اين قدر پول براي لباس و كيف و كفش خرج نمي كردم و منتظر سوغاتي هاي او مي ماندم نه هستي؟
- من منتظر هيچ چيز نيستم فقط انتظار ديدن خودش را مي كشم
- با همين حرف هايت برادر مرا مجنون كردي
نهار ان روز دلچسب ترين نهار بود كه در عمرم خوردم.
**
پدردر چشمانم خيره شد و گفت
- خوشحالي؟
- بله خيلي وقت است لواسان نرفته ايم دلم براي باغ تنگ شده
بيني ام را كشيد و گفت
- خوب بلدي خودت را به آن راه بزني منظور من چيز ديگري است
شرم زده سرم را پايين انداختم پدر خنديد و گفت
- پدر عشق بسوزد هستي خانم
دستش را در دستم گرفتم و بوسيدم از اين كه پدر مرا درك مي كرد خوشحال بودم كاش مادر هم مثل پدرم به عشق من احترام مي گذاشت كاش لج نمي كرد از اين كه انتظارم داشت به آخر مي رسيد لبريز از شوق بودم اه انتظار انتظار ديدن فرهاد . آخ كه چه قدر انتظار روزهاي اخر كشنده است.
روز هاي اول و دوم عيد سرگرم تحويل سال نو و صحبت كردن و ديد و بازديد بودم اما روز سوم عيد ! وقتي به ويلاي لواسان رفتيم بي حوصله بودم انگار كه كارم فقط چشم دوختن به در شده بود ياسمن و هومن به دور از چشم مادر لا به لاي درختان باغ قدم مي زدند و شهلا كه خود تنها با ما امده بود وقتي بي حوصلگي مرا مي ديد خود را با ياسمن سرگرم كرد. عمه شهين نيامد قرار بود فاميل شوهرش از شهرستان مهمان منزلشان باشند. مادر و عمه هر روز غذاهاي خوب و لذيذ مي پختند و عمه به انتظار فهراد چشم از در باغ بر نمي داشت هومن به شوخي به عمه مي گفت
- عمه به جاي زل زدن به در باغ به پر چين ها و ديوارها زل بزن چون فرهاد عادت دارد از روي پرچين ها بپرد و به باغ بيايد.
دلم مي خواست استقبال خوبي از او مي كردم به فرودگاه مي رفتم و زيباترين گل هاي دنيا را نثار قدم هايش مي كردم اما....چه سود كه من تابع پدر و مادرم بودم
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید