نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

چشم كه باز كردم چند چشم قرمز و پف كرده به من خيره بود. انگار صبح شده بود . چرا مادر داشت گريه ميكرد ؟

" مادر ! مادر بزرگ كجاست ؟ چه اتفاقي برايش افتاده ؟"

مادر تور مشكي اش را روي لبانش گرفت و با گريه گفت :" يك دزد نامرد تمام جواهرات مادر بزرگ را برده و او را هم ... " نتوانست ديگر ادامه دهد .

چند مامور به اين طرف و آن طرف خانه ميرفتند . يكي از آن ماموران كه انگار رئيس پليس بود به

سوي ما آمد . در يك دستش بي سيم بود و در دست ديگرش يك برگ يادداشت . نگاهي به

سويم انداخت و گفت :" شما براي پاره اي از توضيحات با ما به اداره پليس مي آييد ."

نگاهي پر ترديد به مادر انداختم . مادر روسري مشكي اش را سرم كرد و همراه من از پله ها

پايين آمد .

"نام ؟"

" ماندانا ستايش ."

" نسبت با مقتول ؟"

" نوه دختريشان هستم ."

" چرا ديروز به منزل مادر بزرگ رفته بوديد ؟"

" من با مادربزرگ زندگي مي كردم چون تنها بود مادرم خواسته بود براب مراقبت از ايشان

كنارش باشم."

" پس تا آن موقع شب كجا بوديد ؟"

" با نامزدم بيرون بودم وقتي برگشتم ... " ادامه ندادم.

" با نامزدتان كجا بوديد ؟"

خواستم بگويم در يك باغ بزرگ در يك خيابان خلوت در نياوران اما به ياد گوشزد برديا افتادم كه
ميگفت به كسي نگويم كه به آنجا مي رويم .

" توي خيابا پارك كار هميشگي مان گشتن توي خيابان است ."

" تمام مدت كنار هم بوديد ؟"

ياد خريد شام افتادم كه دو ساعت طولش داده بود . " بله تمام مدت كنار هم بوديم ."

آخرين يادداشت را هم نوشت و سپس به پشتي صندلي تكيه داد .

" خيلي خوب ! از واقعه پيش آمده بسيار متاسفم شما ميتوانيد برويد ."
* فصل نهم *


ماريا در حال پذيرايي كردن بود . سيني خرما را جلوي مهمانان مي گرفت . زير چشمي به من


نگاه كرد و گفت :" برديا آمده بردمش به اتاقت ."

حوصله اش را نداشتم . خاله رويا سيني را به دستم داد و گفت :" بلند شو دختر ! اين مهمانان نبايد پذيرايي شوند ؟"

نگاهش كردم . تكيده شده بود . بدون آرايش چين و چروك صورتش را مي شد شمرد . بعد از پذيرايي با گوشزد دوباره ماريا به طرف اتاق خوابم رفتم . روي تختم نشسته بود . لباس مشكي هم به تن نداشت. با ديدنم از جا برخاست و به طرفم آمد . گونه ام را بوسيد و گفت :" چقدر رنگت پريده ؟"

گله نكردم چرا لباس مشكي نپوشيدي .

" چيزي ميخوري برايت بياورم ؟"

" نه ! آمدم تو را با خودم ببرم."

" ولي نمي توانم بيايم ."

"چرا ؟ يك پارتي خصوصي است . دوستان همه جمع اند ."

"مثل اينكه متوجه نيستي مادر بزرگم را به قتل رسانده اند . تو صحبت از پارتي مي كني !"

پوز خندي زد و گستاخانه گفت :" بله مادر بزرگ شما بيست سال داشتند و جوانمرگ شدند ...بس كن اين ادا ها را ."

داد زدم :" مادربزرگم براي من خيلي عزيز بود ! من هم عزادارش هستم ! خودت تنهايي در ان پارتي لعنتي شركت من ."

موهايم را از پشت كشد و با لحني عصبي گفت :" مثل اينكه لحن خوش حاليت نيست . نگذار دادوقال راه بيندازم مثل بچه آدم لباس بپوش و دنبالم بيا ."
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید