نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

انتظار چنين رفتاري نداشتم. مقابلش زانو زدم و به آرامي گفتم :" بيا برگرديم برديا ! پدرم اصلا

خوشش نمي آيد شب بيرون باشم . شايد هم ديگر اجازي ندهد همراه تو جايي بيايم...خواهش

ميكنم برگرديم."

با حركت تندي زوي مبل نشست و گفت:" خيلي خب برگرديم ولي يك شرط دارد ! اينكه هر موقع اراده كنم تو را ببينم. بدون هيچ محدوديتي. نشاني مدرسه ات را هم مي خواهم."

هيجان زده گفتم:"اين شرط خيلي خوب است . من هم دلم مي خواهد تو را ببينم."سپس به روي هم خنديديم. نشاني مدرسه را به او دادم.

"ماندانا خيلي دوستت دارم مي خواهم هميشه اين يادت بماند."

چشمانم را روي هم گذاشتم خيلي زود به خانه رسيديم. سرم را تكان دادم. دستم را بوسيد و صبر كرد من در را باز كنم . مادر در را به رويم باز كرد . خيلي نگران و عصبي به نظر مي رسيد . معلوم بود تا ـآن لحظه منتظر من بوده . صداي فريادش در گوشم پيچيد.

"تا حالا كجا بودي؟ساعت هشت شب است ! مگر نگفته بودم غروب برگرد."

"شما درست مي گوييد مادر ! وقتي از پارك برگشتيم متوجه شديم بچه ها هر چهار لاستيك ماشين را پنچر كرده اند."

"خيلي خوب..." سپس با دقت نگاهم كرد. ديگر در چهره اش آن خشم نبود . آرام تر از پيش گفت:" بهت خوش گذشت؟"

"خيلي مادر نمي دانيد چقدر به من احساس علاقه كرد."
نرم نرمك لبخند رضايت نقش لبانش شد."خوب اين خيلي خوب است . مواظب رفتارت كه بودي؟"

"بله مادر ! خيلي حواسم بود او خيلي مرا دوست دارد."
***

"خانم ستايش ؟"

....

"خانم ستايش؟"

...

"خانم ستايش حواستان كجاست؟"

پريدم بالا."بله آقاي تاج دار ؟"
نگاه پر از ملامتش را بر جانم افكند "چرا حواستان را جمع نمي كنيد ؟ مي دانيد چند بار صدايتان
كردم؟"

با شنيدن صداي زنگ نفس راحتي كشيدم . با غضب نگاهم كرد . بچه ها كلاس را ترك مي كردند . زنگ آخر بود . همراه الهام از كلاس بيرون آمدم. الهام از در كلاس تا در خروجي مدرسه يكريز حرف زد.

"از وقتي سميرا شاگرد اول كلاس شده ديگه هيچ كس رو تحويل نمي گيره...خوب حق هم

دارد... مي خواهد به كالج برود...من هم بودم به كسي محل نميگذاشتم...راستي ماني! علت

اين همه افت تو چي بود ؟ چرا اين قدر نمره هايت كم شد؟"

" واي برديا..."

"چي؟ چي گفتي ؟"

با ديدن بنز قرمز رنگ برديا بي اعتنا به حرفهاي بي سرو ته الهام به طرف ماشين دويدم.جلوي

پايم ترمز كرد.در جلو را باز كردم و با گفتن سلام روي صندلي نشستم. پولور آبي پوشيده بود و

موهايش برق مي زد. ادوكلن خوشبويي هم زده بود.صداي ضبط بلند بود.

" حالت چطور است؟ كي تعطيل شديد؟"

" همين الان . حدس ميزدم بيايي."

نگاهي گذرا به من انداخت."مي خواهي ناهار را در يك رستوران حسابي و آنتيك بخوريم."

" با كمال ميل..."

با سرعت زياد خيابانها را طي مي كرديم.ذوق زده بودم و احساس خوشبختي مي كردم .

رستوراني كه مي گفت در يكي از بهترين خيابانها قرار داشت.
* فصل هفتم *


"مادر كسي تلفن نزذه؟"

" نه ! راستي لباست آماده است. نمي خواهي پرو كني ؟"

" چرا ! مادر برديا..."

"نه هيچ كس زنگ نزده ."

پيراهن شكلاتي رنگ اندازه تنم بود و مثل لباس قبلي به من مي آمد.

"به به ! چه قدر خوشگل شدي ماني!"

ولي من هيچ حوصله نداشتم . آن روز برديا نيامده بود جلوي مدرسه .

فردا شب مهماني برگزار مي شود. او لابد مي آمد . يعني تا آن وقت طاقت مي آوردم؟

بي حوصله و عصبي به اتاقم رفتم و روي تخت دراز شدم . صدايش در افكارم پيچيد:"

دوستت دارم مي خواهم فقط مال من باشي "

***

" مادر پس چرا كسي نمي آيد ؟"

" مي آيند دختر كمي صبر داشته باش ."

خانواده خاله رويا زودتر از همه آمدند. آرمينا نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت:"خوب خوشگل

خانم ! شنيدم خانم رزيتا يك دل نه صد دل عاشق تو شده؟"

ماريا به جاي من گفت:" درست شنيدي. خوب ديگر ماني لياقتش همين بود."

روي مبل نشست و گفت:" ما كه بخيل نيستيم ولي ماندانا هنوز يك بچه است بايد حواسش را جمع كند يك وقت از سادگي اش سو ء استفاده نكنند."

ماريا عصبي شد و گفت :" كي گفته ماريا ساده است؟"

خاله رويا وسط حرفشان پريد و گفت :" ساده نه خنگ است!"

عاقبت انتظارم به پايان رسيد . قلبم با ديدنش تند مي كوبيد و تمام بدنم گرم شد. دسته گل بزرگي در دستش بود . تا رسيد به من نگاه جذابش را بر ديده من پاشيد و گل را به طرف من گرفت و گفت:" تقديم به عزيز ترين كس زندگي ام."

تمام دل تنگي ام را با نگاهش از بين بردم . گل ها را به سينه ام فشردم و با خوشحالي تشكر كردم .

آرمينا نوار شادي گذاشت . به طرف برديا رفتم .

"ديروز نيامدم دنبالت دلت برايم تنگ نشد؟"

" چرا خيلي هم ناراحت شدم . چرا نيامدي.؟"
"راستش با چند تا از دوستانم به سالن بيليارد رفته بوديم ..." برديا دست كرد در جيبش و بسته قرمز رنگي در آورد . وقتي در آن را گشود چشمانم از فرط تعجب گرد شده بود.گردنبند مرواريدي به گردنم انداخت .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید