نمایش پست تنها
  #42  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق-فصل سي ونهم

همه چيز به خوبي پيش ميرفت . من توي كالج شروع به فراگيري زبان فرانسه كردم . هرچي ياد ميگرفتم بلافاصله به نازنين هم ياد ميدادم.
بيست و هشتم شهريور فرا رسيد و بابا نازنين ناچار بودن به ايران برگردند................
و اين ، يكي از سخت ترين روزهاي زندگي من و نازنين بود..........
هردو بي اختيار تو فرودگاه اشگ ميريختيم.......چاره اي نبود با يد ميرفتن...چند بار بلندگوي سالن فرودگاه اونا رو براي سوار شدن به هواپيما صدا زد ...................بالاخره بابا مهربانانه دست اونو گرفت و به طرف گيت مخصوص هدايت كرد.
نازنين در حاليكه هنوز گريه ميكرد سرش رو به سينه بابا تكيه داده بود و با اون ميرفت................
من تا آخرين لحظه اونا رو با نگاه دنبال كردم..........و چند لحظه اي به گيت خالي ........كه ديگه هيچ مسافري از اون عبور نميكرد خيره ، نگاه كردم.......
با دستمالي كه داشتم اشگ هامو پاك كردم.............حس ميكردم........... يه گوشه از قلبم خالي شده ........شديدا اين خلاٍُ اذيتم ميكرد..........
چاره اي نبود.....................بايد تحمل ميكردم.................اونجا موندنم ديگه فايده اي نداشت ، پس تصميم گرفتم به خونه برگردم...........از سالن فرودگاه خارج شدم و خودم رو به محوطه بيروني اون رسوندم....................
نسيم خنكي كه بوي پاييز رو در خودش داشت صورتم رو نوازش كرد................تصميم عوض شد . در حاشيه خيابان خروجي فرودگاه شروع كردم به قدم زدن.............اصلا متوجه دور و بر خودم نبودم............قدم ميزدم و با افكاري كه توي ذهنم بالا پايين ميشدن كلنجار ميرفتم...........دو سال ............من و نازنين بايد دو سال اين جدايي سخت رو تحمل كنيم..............فكرش هم اذيتم ميكرد.............................
عكس نازنين رو از جيبم در آوردم و بهش نگاه كردم...........زيبا بود ...........واقعا زيبا بود......................اما اين دليل عشق مفرط من به اون نبود......................پاكي ....... بي آلايشي ............ و معصوميت اون................ من رو هر روز دلبسته تر از گذشته به اون ميكرد.......................
نازنين من خيلي واقع بينانه به زندگي نگاه ميكرد........اون رنج و مشقت اين دوري ديوانه كننده را به جون خريده بود............چرا كه نميخواست سدي در مقابل پيشرفت من باشه..............
اون ميدونست من عاشق كارم هستم .............و ميدونست من براي پيشرفت در كارم بايد اين بورس رو ميپذيرفتم.....................
نازنين با اينكه رنج ، كشنده دوري از من رو ، در اون يكسال و نيم با گوشت و پوست و استخوان لمس كرده بود .............باز پذيرفت ............ و نه تنها پذيرفت بلكه من رو هم متقاعد كرد كه به اين مسئله تن بدم................ تا به موفقيتي كه مورد نظر هردوي ما بود دست پيدا كنيم.........
خب حالا چه ميخواستيم ........... و چه نميخواستيم......... پا توي اين مسير گذاشته بوديم.............. و من عادت نداشتم راهي رو كه شروع كردم نيمه كاره رها كنم.........يا خوب به انجام نرسونمش.......... پس به همين خاطر تصميمي با خودم گرفتم..........من بايد اين جا فقط به هدفم فكر كنم............. و اون...............تنها و تنها كسب موفقيت درتحصيل بود................من قرار بود تا چند روز ديگر در رشته كار گرداني شروع به تحصيل بكنم............با خودم فكر كردم يك كارگردان خوب بايد روانشاس و جامعه شناس خوبي هم باشه............. پس تصميم گرفتم به جاي به بطالت گذروندن زمان در يكي از اين دو رشته هم..........بصورت همزمان شروع به تحصيل كنم............
بايد با بهروز مشورت ميكردم.........و از او راهنمايي
مي گرفتم...............من در زيبا ترين شهر اروپا ، پاريس .........با خودم عهد بستم.........دست از هرگونه وقت گذراني بي خود بردارم............و همه زمان مفيد موجود رو به كسب موفقيت تحصيلي اختصاص بدم.................. اين فكر شور عجيبي در دلم ايجاد كرده بود.................. نازنين با اينكه كنارم نبود اما به من انرژي ميداد..........حس ميكردم اون داره كنارم قدم ميزنه .......... ومن رو به خاطر اين انديشه با لبخندي بهشتي مورد تشويق قرار ميده............از اين حس لبخند رضايتي بر روي لبهاي من نقش بست............
نميدونم چقدر راه رفته .......................و الان كجا بودم..................... بوق ماشيني منو به خودم آورد..................
صدايي زنانه به زبان فارسي از داخل ماشين به گوشم خورد كه منو صدا ميزد................
به طرف صدا برگشتم...............يه ماشين پورشه قرمز رنگ كه انگار همين الان از لاي زر ورق بازش كردن............. رو ديدم.............
دوباره اسم خودم رو شنيدم...............صدا آشنا بود.............سرش رو از تو ماشين آورد بيرون .................خشگم زد..................باورم نميشد.................اون

ادامه دارد.........

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید