از بس که زدم به شیشهی تقوی سنگ
وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلمانی من
صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ
***
یک چند، میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم
چون آب در آبگینه، آتش در سنگ
***
در چهره ندارم از مسلمانی رنگ
بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگ
آن روسیهم که باشد از بودن من
دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
***
در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال
آسوده دلی، در آن محال است، محال
این طرفه که تحصیل بدین خون جگر
در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال
***
عمری است که تیر زهر را آماجم
بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم
یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم
چندان که خدا غنی است، من محتاجم
***
غمهای جهان در دل پر غم داریم
وز بحر الم، دیدهی پر نم داریم
پس حوصلهی تمام عالم باید
ما را که غم تمام عالم داریم
***
افسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافلهی گناه، راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردیم
***
بی روی تو، خونابه فشاند چشمم
کاری بجز از گریه، نداند چشمم
میترسم از آنکه حسرت دیدارت
در دیده بماند و نماند چشمم
***
یکچند، در این مدرسهها گردیدم
از اهل کمال، نکتهها پرسیدم
یک مسلهای که بوی عشق آید از آن
در عمر خود، از مدرسی نشنیدم
***