نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 08-10-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل چهاردهم

و از انجا خارج شد. مي دانستم امشب تا خيال من و خودش را راحت نكرده از خانه ما خارج نمي شود. به همين دليل هم آن قدر با شتاب و اضطراب به من فهماند كه تنها خواستگارم بايد خودش باشد. از نوع ابراز علاقه اش خنده ام گرفته بود.
اضطرابم فنجان ها در سيني مي لرزيد. هومن برخاست و سيني را از دست من گرفت و مشغول پذيرايي شد. شهلا لبخندي زد و گفت:
- تا حالا دخترهايي اين طور با شخصيت و فهميده ديده بودي؟ تا فهميديم فرهاد خان قصد خواستگاري دارد زود رفتيم دنبال نخود سياه
و بعد به خودش و ياسي اشاره كرد و گفتم:
- از كجا فهميديد او از من خواستگاري مي كند
شهلا با دست به مغزش اشاره كرد و گفت:
- هوش زياد عزيزم
گفتم:
- اتفاقا تنها كاري كه فرهاد نكرد خواستگاري بود
ياسمن خم شد و گفت:
- پس چي كار كرد؟
آن قدر مظلوم و ساده حرف زد كه سه تايي زديم زير خنده. انگار من و فرهاد در آشپزخانه چه كار كرديم كه ياسي آن طور سوال مي كرد . با خنده ما سكوت مجلس را فرا گرفت شهريار خنديد و گفت:
- انگار روح زيباي زندگي در اين جا به حضور خانم هاي شاد و خندان جريان دارد
لبخندش را نثار ما سه نفر كرد. كمي خود را جمع و جور كرديم.
پدر گفت:
- حسن داشتن جوان در خانه همين است هميشه شادي و خنده در خانه جريان دارد.
و پدر مسعود گفت:
- اشاءالله هميشه جوان هايتان سلامت باشند و زير سايه شما بزرگ ترها زندگي خوبي داشته باشند
هديه كه مثل ماه مي درخشيد كنار مسعود نشسته بود اما معصوم و خجالت زده به نظر مي رسيد. مادر مسعود گفت:
- با اجازه شما بزرگ ترها حالا كه عروس و داماد محرم شده اند مسعود جان حلقه نامزدي را در دست هديه جان كند.
با كف زدن همه حلقه جواهرنشان در انگشت هديه نشست. هومن مشغول فيلمبرداري از اين صحنه ها بود. مادر مسعود پارچه زيبايي كه به نظر مي آمد از آن طرف آب رسيده باشد را روي شانه هاي هديه انداخت. مادر زير گوش هديه گفت:
- چه خبر دختر؟ اين قدر قرمز شدي عروس شدي لبو كه نپختيم بلند شو برو حياط كمي هوا بخور.
شهلا گفت:
- اگر موهايتان را كمي كوتاه كنيد و رنگ كنيد كمي هم به صورتتان برسيد جوان تر مي شويد.
صفيه خانم گفت:
- جواني را مي خواهم چه كار شهلا جان؟ جوان كه بودم جواني نكردم چه برسد حالا كه نيم قرن را پشت سر گذاشته ام.
ياسمن كنار صفيه خانم روي صندلي جاي گرفت و كنجكاو پرسيد:
- چرا جواني نكرديد صفيه خانم؟ مي شود كمي از زندگيتان برايمان حرف بزنيد؟
صفيه خانم خنديد و گفت:
- آخر زندگي من چه چيز جالبي مي تواند براي تو داشته باشد عزيزم ؟ زندگيم سراسر درد و غصه بوده و دل نازكتان را ناراحت مي كند مادر!
شهلا گفت:
- حالا تا ما وسايل شام را آماده مي كنيم شما هم به طور مختصر چيزي بگوييد كه حس فضولي اين بچه بخوابد فعلا كه مهمان ها تخت نشسته اند و هديه و مسعود هم به حرفغ زدن گرم شده اند تا آنها نيايند كه شام را نمي كشيم
صفيه خانم لبخند تلخي زد و شروع كرد و گفت:
- حدود 40 سال پيش پدرم مرا به فاميل دورش كه مرد خوشگذران و عياشي بود شوهر داد من 14 ، 15 ساله بودم و زيبا ، اندام كشيده و موزوني داشتم . مادرم يك زن مظلوم و كم حرف بود كه تمام دلخوشي اش من و دو برادرم بوديم پدرم هم خوب بود اما ديكتاتوري مطلق بود كه در خانه حرفش يكي بود. مرا به قدرت شوهر داد و بي آن كه از خودم نظر بخواهد. نمي گويم مثل جوان هاي الان از من نظر خواهي مي كرد اما دلم مي خواست حداقل تا نشستن سر سفره عقد چيزي به من مي گفت كه بدانم دور روز ديگر سر سفره عقد قدرت مي نشينم. خودم هم بدم نمي آمد قدرت جوان خوش قد و بالا و جذابي بود اما خوشگذران بود تمام زندگي اش در كافه ها و رستوران ها مي گذشت پدر و مادر من آدم هاي معتقدي بودند مخصوصا مادرم خيلي مومن بود او مرا طوري بار آورده بود كه به تمام اعتقاداتم پابند باشم اما قدرت چنين كسي نبود . بعد از عقدمان وقتي مرا به خانه اش برد شروع به غر زدن و گفت:
- دلم نمي خواهد با چادر و روسري بگردي مخصوصا وقتي دوستانم به خانه مي آيند بايد بي حجاب باشي آزاد باش صفيه از جواني ات لذت ببر
كاش دستورات بي غيرتي اش به همين جا ختم مي شد دوست داشت كه من كه عمري حتي در حضور پدر و برادرانم روسري به سر داشتم در خيابان با دامن بگردم. يك روز مرا به لاله زار برد و زن هاي كت و دامن پوشيده و كلاه به سر را به من نشان داد و گفت:
- از اين به بعد بايد مثل اين زن ها بگردي
سپس مرا به مغازه اي برد و برايم كت و دامن كوتاهي كه روي هم براي دوختنش يك متر پارچه مصرف كرده بود خريد از تصور اين كه دامن به اين كوتاهي بپوشم و به خيابان و مجلس دوستانه قدرت بروم عرق شرم به تنم نشست مخالفت كردم و كتك خوردم. قدرت بعد از كتك هايي كه به من زد با خيال راحت مي نشست و مشروب مي خورد و من تنها و درمانده گريه مي كردم و به مادرم چيزي نمي گفتم چرا كه مي دانست كاري از دستش بر نمي آيد
روزها گذشت و خبري از حاملگي من نبود يك سال از ازدواج من و او گذشته بود و او به من فشار مي آورد كه برايش بچه بياورم اما انگار خواست خدا نبود كه از او صاحب اولادي گردم. ديگر كتك زدن من برايش امري عادي شده بود. وقتي ديد من به حرف هايش گوش نمي دهم و مطابق ميل او رفتار نمي كنم براي بار آخر از من خواست كه با او به مجلس دوستانه اش بروم گفت كه همه دوستانش با همسرانشان كه شيك و اراسته اند حضور دارند از من خواست كه لباس هاي مطابق مد بپوشم و ابرويش را بخرم وقتي ديد به هيچ وجه زير بار اين حرف ها نمي روم رفت و زن ديگري را عقد كرد. زني كه مثل خودش عياش و بي بند وبار بود. وقتي پدرم از ماجرا با خبر شد مردانگي كرد و فورا طلاق مرا گرفت. افسرده شدم و گوشه خانه نشستم تا اين كه يك روز به اصرار مادرم به مجلس زنانه اي كه در عزاي امام حسين بود رفتم خانمي در ان مجلس مرا براي برادرش خواستگاري كرد برادرش مرد تنومند و پر بر و بازويي بود كه زنش به تازگي فوت كرده بود. وقتي علي اصغر را در روز خواستگاري ام ديدم از قد و هيكل و اندامش خوشم امد. ديگر تحمل بر چسب بيوه خوردن را نداشتم و موفقت كردم. علي اصغر مغازه بقالي داشت و چهار خواهر و برادر داشت كه مادرش به تنهايي انها را بزرگ كرده بود چرا كه پدرش در جواني وقتي كه انها بچه بودند مرده بود. علي اضغر رابطه خوبي با مادرش داشت و گفت:
- خدا بيامرزد زنم خوب بود اما احترام مادرم را زياد نگه نمي داشت. نفرين مادرم دامنش را گرفت و در جواني ناكامش كرد. من باور نمي كردم اما علي اصغر روي اين قضيه كه آه مادرش دامن زن جوانش را گرفته تاكيد داشت و به من هم دائما گوشزد مي كرد كه احترام مادرش را نگه دارم چرا كه معتقد بود زن فراوان است و مادر يكي است. پا به خانه اي شلوغ گذاشتم و با مادر شوهر و چهار خواهر شوهر و دو برادر شوهر هم خانه شدم علاوه بر اين ها مادر شوهرم مادرش را نيز به خانه خود آورده بود.كه با آنها زندگي كند. آخ چه روزگاري پيدا كردم. شدم پادوي خانه شان دختري بودم كه سيكل داشتم و پدرم اگر چه مردي مستبد بود اما از پيشرفت بچه هايش كوتاهي نمي كرد. خودش سواد قراني داشت و به من هم ياد داده بود . از همه نظر از آنها سر بودم اما هيچ عزت و احترامي نداشتم در مطبخ كه در زير زمين خانه جاي داشت غذا مي پختم اما تا سفره را مي انداختم و از اتاق به حياط مي رفتم تا ديگر وسايل غذا را بياورم هيچ كدام از جايشان جم نمي خوردند وقتي غذا كشيده مي شد حتي سهم مرا هم كنار نمي گذاشتند و من مدام در رفت و آمد بودم تا كم و كسري سفره را تهيه كنم شوهرم كه خواهرهايش را شوهر داد و تمام خريد جهيزه شان به عهده من بود. تازه هميشه هم متوقع و ناراضي بودند تا سه سال بچه دار نشدم و حرف و حديث بود كه پشت سرم رديف مي شد قديم كه مثل حالا نبود تا دختري شوهر مي كرد بايد بچه دار مي شد و سرش را گرم مي كرد يعني وظيفه ديگري جز اين نداشت من هم كه سه سال بود از ازدواجم مي گذشت و هنوز چراغ خانه شوهرم را روشن نكرده بودم دائما مورد تهديد مادر شوهرم قرار مي گرفتم كه براي علي اصغر زن خواهد گرفت حتي يك دختر را براي پسرشان نشان كرده و به خود من هم نشانش داد نمي داني احساس من چه احساس بدي بود يك روز به امامزاده رفتم و آن قدر گريستم و به درگاه خدا ناله كردم كه بچه اي در دامنم بگذارد چرا كه ديگر روي طلاق گرفتن نداشتم. اگر شوهرم زن مي گرفت چه بلايي به سر من مي آمد؟

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید