نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 07-20-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل یازدهم

ياد ايام جوانيو غزلخواني و عشق ...باد به خير
تمام خاطرات خوش من از زندگي ام مربوط به دوران 16، 17 سالگي ام مي شود كه آن روزها كه عشق فرهاد در قلبم جوانه زده بود. من و ياسمن هم سن بوديم مثل دو خواهر دو دوست و دو رفيق جدا نشدني! آن قدر صميمي بوديم كه مثل هم لباس مي پوشيديم و حتي موهايمان را مثل هم بلند كرده و مي بافتيم غريبه ها در نظر اول فكر مي كردند ما خواهران دو قلو هستيم تما م شادي هايمان تمام غصه هايمان خنده و گريه مان با هم بود. پدرم يك باغ بزرگ در لواسان داشت باغي زيبا كه وسطش خانه بود دور تا دور باغ را پرچين شده بود و درختان گردو و توت و شاتوت و انجير و البالو در ان فراوان بود به اضافه درختان انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود خوشه هاي طلايي و قرمز انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود. خوشه هاي طلايي و فرمز انگور كه زير نور آفتاب مثل طلا مي درخشيدند. شب هاي تابستان وقتي كه من و ياسمن از درخت نارون كنار خانه بالا ميرفتيم و با هم روي پشت بام خانه دراز مي كشيديم آسمان از ستاره برق مي زد ستاره ها ان قدر نزديك بودند كه من و ياسي فكر مي كرديم اگر دستمان را دراز كنيم مشتمان پر از ستاره خواهد شد آه يادش بخير چه دوران پاك و بي آلايشي داشتيم.
باغمان ان قدر پر بركت بود كه موقع محصول دادنش تمام فاميل آن جا سرازير مي شدند. پدرم پسر بزرگ خانواده بود و هميشه دو خواهر و يك برادرش را دور خود جمع مي كرد و اجازه مي داد كه همه از محصول باغ استفاده كنند عمه ماهرخم كه مادر فرهاد و ياسمن بود عمه شهين كه دو پسر به اسم شاهرخ و شاهين داشت و يك دختر به اسم شهلا و عمو احمدم كه يك دختر به اسم لادن و يك پسر به اسم فرامرز داشت و من و هديه و هومن كه وقتي ما بچه ها در باغ جمع مي شديم شور و غوغايي به پا بود كه خودمان لذت مي برديم ان قدر به ما خوش مي گذشت كه گذر زمان را احساس نمي كرديم از آن دوران شيطنت هاي من و ياسي و شهلا به عنوان بهترين خاطراتمان در ذهنمان حك شده است. مثل ميمون از درخت ها بالا مي رفتيم و از آن بالا گردو و سيب بود كه به سر پسرها پرت مي كرديم هيچ كس از شيطنت هاي ما در امان نبود
آ ن موقع 17 سال داشتم و فرهاد 5 سال از من بزرگتر بود. تازگي ها متوجه نگاه هاي بي قرارش شده بودم از شرح دلدادگي اش همه خبر داشتند چرا كه فرهاد اصلا اهل پنهان كاري نبود هر چه در دلش بود يا در زبانش بود يا در نگاه بي قرارش و اين طور بود كه به زودي همه از عشق فرهاد نسبت به من خبردار شدند
يك شب كه همه در باغ جمع بوديم و قرار بود شب را آنجا سپري كنيم عمه نگران و ناراحت بود چون فرهاد در جمع ما حضور نداشت و براي امتحان كنكور به تهران رفته بود اما هنوز برنگشته بود
بالاخره با دلداري هاي ديگران عمه مجاب شد كه فرهاد ترجيح داده در تهران بماند و به لواسان بر نگردد همه در بسترهايشان خوابيدند اما من نمي توانستم بخوابم شايد از خستگي زياد بد يا شايد هم منتظر بودم.
انگار بدون فرهاد آن طبيعت زيبا هم صفايي نداشت از صبح منتظر بودم كه فرهاد امتحان بدهد و برگردد چشمم به پرچين ها مي افتاد و هر لحظه انتظار رسيدن فرهاد را مي كشيدم. اما او نيامد بعد از ظهر با ياسمن و شهلا به ده هاي اطراف رفته بوديم و با دوستاني كه پيدا كرده بوديم در مورد روح و جن صحبت كرده بوديم ساكنان آن ده عقيده داشتند كه جن ديده اند و وقتي براي ما تعريف مي كردند ياسمن از تر جيغ مي كشيد شهلا مسخره بازي در مي آورد و من گوش مي دادم و فكرم اطراف خانه دور مي زد كه ايا فرهاد رسيده است يا نه
ياسمن در حالي كه به من چسبيده بود در خواب فرو رفته بود شهلا نيز ا» طرف تر خوابيده بود. برخاستم و اشتباها پايم به جاي زمين پاي ياسمن را لمس كرد سريع خوابيدم چون ياسمن با ترس فراوان به دنبالم مي گشت تا مطمئن شود من در كنارش هستم با آسودگي گفتم
- بخواب ياسمن چرا اين قدر وول مي خوري
ياسمن سرش را به گوشم چسباند و گفت
- همين الان يكي از ان جن ها پايم را لگذ كرد تورو خدا از كنارم نرو من واقعا مي ترسم
دستش را در دستم گرفتم و گفتم
- خيالت راحت باشد مني نيم گذارم كسي ازاري به تو برساند
در حالي كه خنده ام گرفته بود برخاستم و به حياط رفتم ان چه اسماني پر از ستاره آن قدر زيبا كه روح آدم به پرواز در مي آمد باد خنكي مي وزيد كه باعث نشاط روحم مي شد روي صندلي كنار ايوان نشستم و سرم را به پشت تكيه دادم و به آسمان خيره شدم اسمان پولك باران ان جا با اسمان تهران فرق داشت. صاف و شفاف بود و همه ستاره ها خوشه پروين ، كهكشان راه شيري انگار جلوي چشمت در فاصله يك قدمي بودند باد لابه لاي شاخه هاي درختان مي پيچيد يك لحظه ترس برم داشت و حرف هايي كه در مورد جن و روح و .و... زده بوديم در ذهنم تداعي شد غرق در افكار خودم بودم و به فرهاد مي انديشيدم كه چه طور تمام روح مرا تسخير كرده و حالا اصلا پيدايش نبود در روياي شيرين عشقم فرو رفته بودم كه گرماي دستي به شدت از جا پراندم به فاصله يك متر به عقب پريدم و از ترس جيغي كشيدم و دستم را جلوي دهانم گرفتم هراسان به پشت سرم نگاه كردم و فرهاد را ديدم كه از عكس العمل من نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد و از شدت خنده روي پاهايش نشسته بود با خدم گفتم، هستي خانم ياسمن از ترساندي برادرش تلافي كرد با خشم فراوان گفتم
- خدا خفه ات كند معلوم هستي اين موقع تو اين جا چه غلط ....كار مي كني؟ داشتم سكته مي كردم
فرهاد كه هنوز خنده بر لبانش بود نفس عميقي كشيد و گفت:
- تازه رسيدم نمي خواستم بيام اما مجبور شدم بيام؟
- كي مجبورت كرد كه اين موقع شب راه بيافتي؟
نگاهي از گوشه چشم به من انداخت و گفت:
-دلم
- دلت؟
خنديد و گفت:
- آره دلم مجبورم كرد كه امشب اين راه طولاني را با شوق رانندگي كنم و به اين جا برسم
- به شوق؟
- چيه ؟؟ داري از زير زبون من حرف مي كشي؟ بگذريم ! چه طوري؟
- خوبم امتحان چه طور بود؟
- خوب بود فكر كنم قبول شوم
دست هايش را روي سينه اش گره زد و رو به من كرد و گفت
- چه شب مهتابي زيابيي است هستي بيا كمي قدم بزنيم
موفقت كردم و شانه به شانه اش راه افتادم از راه رفتن در كنارش لذت خاصيبهم دست مي داد. لرزيدم نگاهم كرد و گفت
- سردته ؟
سرم را بالا انداختم و گفتم
- فكر نمي كنم، شايد از بس امروز از جن و روح حرف زديم كمي ترسيدم
خنديد و روبه رويم ايستاد . كاپشن بهاره تنش بود چون اواخر بهار بود اما هواي ان اطراف در شب ها نسبتا خنك بود كاپشن نازكش را از تن در آورد و روي ششانه هايم انداخت و گفت:
- اگر سردت است كه مشكلت حل شد اگر هم لرزيدنت به خاطر ترس است نترس من كنارتم هميشه با توام هستي
كنارم ايستاد نگاهش عجيب روشن شده بود انگار كه مهتاب در چشمانش بود و من در نور آن غرق مي شدم. از اين كه اين قدر به هم نزديك بوديم و نفسم به صورتش مي خورد ا حساس خجالت و شرم داشتم متوجه شد و ابرويش را بالا انداخت و گفت:
- دعا كن قبول شوم هستي دلم مي خواهد در همه چيز اول باشم در درس در كار در پيشرفت زندگي ام.
نفسم را بيرون دادم و گفتم:
- انشا الله موفق مي شوي
هنوز جمله در كنارتم هميشه با توام در ذهنم داشت تجزيه مي شد و من هنوز از تحليل ان چيزي نفهميده بودم دلم مي خواست جرات داشته و از او مي پرسيدم كه منظورش از اين حرف چيست در فكر فرو رفته بودم كه صدايش در آمد و گفت:
- چيه ساكتي هستي؟ به نظرت چه رشته اي به من مي آيد
- چه طور؟
- دوست دارم نظرت را بدانم دلم مي خواهد تو به من بگويي كه قيافه ام به چه رشته اي مي خورد
- وا..در حال حاضر به يك جن گير يا دعا نويس شباهت داري
قهقه اي زد و گفت
- معذرت مي خوام معلوم است خيلي ترسيدي!
- اگر در تاريكي شب مثل جن جلوي يك دختر ظريف و دل نازك سبز شوي و او را بترساني معلوم است كه اين رشته را بايد انتخاب كني
- نه جدي مي گويم هستي دلم مي خواهد نظرت را در مورد رشته ام بگويي.
- به نظرم به تو يا وكالت مي آيد يا تجارت
در نظرم فرهاد را مجسم كردم كه جلوي ميز قاضي ايستاده و از بي گناهي دفاع مي كند يا كيف بزرگي در دستش گرفته و مدير يك شركت تجاري معتبر ات انگار فكر را خوانده باشد گفت:
- آفرين همين است هستي من عاشق تجارت هستم دلم مي خواهد به كشورهاي خارجي سفر كنم و تجارت كنم واقعا بهم مي آيد؟
- آره تو تاجر موفق و معتبري خواهي شد چرا كه هم جذاب و زيبايي هم خوش تيپ و پولدار ...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید