نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آنروزها روزهای شیرین و خواستنی بود...ما در زمستان بودیم اما تو گویی صبح دلپذیر بهاری آغاز شده بود آواز قناریها یک لحظه قطع نمیشد.جوانه های سبز زندگی قد میکشیدند رشد میکردند و بر هر شاخه ای گلی خوشرنگ در چشم ما میشگفت...ما همه در اوج بودیم بهرام و نوری دوباره چون پیچکی سبز به ساقه اندام یکدیگر پیچیده بودند حرفها گفتگوها خواهشها همه و همه دوستانه و حتی شاعرانه بود .انگار که همه بهز بان زیبا و احساساتی شعر سخن میگفتند رنگ غم از اسمان دلهای ما گریخته بود هر چه بود شمیم گلها آواز قناریها و چمنهای سبز بود و ما حتی برفهایی که در کوچه های شمیران نشسته بود سبز میدیدم...
نوری آن فرشته بلند قامت یکبار دیگر زیبایی درخشان و خورشید گونش را باز یافته بود ...موهای بلندش انگار چون ابشار دائما در حال فرو ریختن بود .پیراهنهای مد روزش بیشتر از همیشه پیکر تراشیده اش را به نمایش میگذاشت .او چون گلی در هر محفل و مجلسی که تشکیل میشد عطر میپراکند و مثل خورشید روشنایی و نور میپاشید.
مقدمات عروسی به سرعت فراهم میشد و سرانجام من و مهران میان خیل میمانان اشرافی و محترم وارد باشگاه شدیم تادر جشن عروسی بهترین و محبوبترین دوستان خود شرکت کنیم.
همه چیز خوب شسته مجلل و اشرافی بود .زنها ستارگان مسلم مجلس عروسی بودند و مردها با بوی ادوکلنهای اشرافی و لباسهای مجلل خود در کنار ستاره های خود میچرخیدند مهران وقتی این منظره را دید بمن لبخندی زد و گفت:عزیزم خوب چشماتو باز کن ما کاملا در قلب اشراف تهران قرار گرفته ایم شاید هرگز دیگر چنین فرصتی برای تماشای اینهمه اشراف معطر و زیبادست ندهد...
من دستم را به داخل بازوی مهران لغزاندم و گفتم:عزیزم مجلس عروسی ما هم کم از این جشن نخواهد بود ...همانطور که بارها گفتم...در عروسی ما فقط دو نفر دعوت دارن مهتا و مهران میز ضیافت ما هم از یک شمع و یک بشقاب غذای سرد تشکیل میشه.
-فکر نمیکنی با اون یه دونه شمع مجلس عروسی شما خیلی زود تاریک بشه...
-این نهایت آرزوی شادوماده مگه نه؟
و هر دو از این شوخی خندیدیم و خود را به میان شط عظیم و پر ستاره جمعیت انداختیم بزودی عروس و داماد خوشگل ما وارد شدند هرگز آن لحظه را فراموش نمیکنم ...آنها چون دو کبوتر نر و ماده سفید و سیاه در سالن بزرگ و اشرافی باشگاه میخرامیدند جمعیت با کف زدنهای خود در حقیقت قلبهایشان را بزیر پای عروس و داماد با شکوه ما انداخته بودند ...موزیک غوغا میکرد من جلو دویدم و سینی منقل اسپند را گرفتم و پیشاپیش آنها به حرکت در آمدم ...خدایا آنها چقدر زیبا بودند...گاهی آدمی برای توصیف آنچه میبیند یا دیده است هیچ کلامی را مناسب نمیداند و من نیز برای توصیف این صحنه جادویی این عروس و داماد رویایی و آن شکوه بزرگ هیچ لغتی مناسب توصیف نمیبینم ...آنها ستاره بودند...خورشیذ بودند نه ما آنشب در عروسی ماه و خورشید شرکت داشتیم و شما هرگز نمیتوانید ادعا کنید که عروس و دامادی اینقدر زیبا شیرین و دلربادر تمام عمرتان دیده باشید.حس میکردم زمان با پای گذران خود نیز لحظه ای در این مجلس با شکوه ایستاده است تا شکوه خلقت را بیشتر تماشا کند.
من بی اختیار نوری را در آغوش کشیدم بوسیدم و گفتم:آه اگر من پسر بودم یک بمب در این مجلس منفجر میکردم و تو را میدزدیم و میرفتم.
نوری از ته دل خندید و گفت:حالا هم حاضرم با تو فرار کنم.
و بهرام به شوخی مچ دست مهران را کشید و گفت:آهای مهران بیا این زنتو ببر میترسم کار دستم بده...
سراسر شب موزیک بود و شعر بود هیجان بود کلمات نعارف آمیز اشعار ذلپذیر و هوای معطر بود و بعد مادر اتومبیل عروس و داماد به همراه کهکشانی از اتومبیلها و موزیکی از بوق آنها بطرف خانه عروس براه افتادیم.
پدر و مادر نوری خواهش کرده بودند که دو سه روزی که عروس و داماد در تهران هستند لااقل در خانه آنها منزل کنند و پدر داماد گفته بود:بله ما موافقیم چون یک مادر اینو خواهش میکنه.
من و مهران تصمیم گرفته بودیم که سه روز دیگر هم در تهران بمانیم و بعد از آنکه نوری و بهرام را مشایعت کردیم از همان فرودگاه مستقیما به شیراز برگردیم و انگار که همه چیز برق اسا و به سرعت گذشت و یکوقت من و مهران دیدیم که در فرودگاه مهر اباد هستیم و نوری و بهرام در میان حلقه نگاههای اشک آلود فامیل مشغول خداحافظی هستند نوری تمام مدت کنار من ایستاده بود ...دلم میخواست از او خیلی سوالها بکنم اما مشایعین مهلت نمیدادند با وجود این فرصتی دست داد و من نوری را به خلوتی کشیدم و گفتم:عزیزم امیدوارم دیگه از اون کابوسها به سراغت نیامده باشه!
نوری مرا بوسید و گفت:مگه تو نگفتی سرنوشتو قبول داری؟
-بله من اینو گفتم چون وقتی سرنوشتو قبول داشته باشم راحت تر مشکلات زندگی را تحمل میکنم.
نوری باز هم مرا بوسید و گفت:خوب منم ناچار شدم عقیده تو رو قبول کنم این جوری راحت تر میتونم به جنگ دنیایی که نمیشناسم برم.
-ولی مگه تو احساس خوشبختی نمیکنی؟
-چرا عزیزم هیچوقت اینطور خوشبخت نبودم مخصوصا که میبینم بهرام هر قدر از محیط اطراف کنده میشه خلق و خویش بهتر میشه!وقتی وارد فرودگاه تهران شدیم احساس کردم که او خیلی راحت تره حتما وقتی در فرودگاه نیویورک به زمین بنشینیم از اینم خیلی راحت تر میشه...
-ولی تو باید خیلی مواظب باشی که خاطره کذشته را تو ذهنش زنده نکنی چون همیشه گفتم که گذشته کوچه و خیابون نیس که آدم وقتی ازشون بگذره اونارو فراموش کنه گذشته همیشه با آدمه.
سر و صدای فامیل و آشنایانی که به مشایعت آمده بودند ما را از دنیای خودمان بیرون کشید و دوباره به جمع پیوستیم مادر نوری مدام دخترش نوازش میکرد و میپرسید:دخترم آیا تا تو برگدی من زنده هستم؟
و نوری سعی میکرد اشکهایش را پنهان کند و مادر را تسلی بدهد پدر ساکت بود اما من لرزش چونه های پدر نوری را کاملا میدیدم.
سرانجام لحظه خداحافظی رسید ما دوستانی که آنطور بهم پیوسته بودیم دست در آغوش هم انداختیم و بعد ناگهان با صدای بلند به گریه در آمدیم.بلهدر آن لحظه ما داشتیم با همه خاطرات مشترک وداع میکردیم که بیش از هر وسیله ما را بهم پیوست کرده بود ...من آنقدر گریه کردم که حتی نتوانستم یک کلمه حرف بزنم...برای یک لحظه حس کردم که کابوسهای نوری دوباره برگشته است چشمان درشتش را هراسان به اطراف دوخته بود و وحشتزده و ترسان و حتی موجودی رقت انگیز شده بود .به آدمی میماند که تمام پشتیبانان خود را ناگهان از دستد اده باشد من با چشمان اشک آلود ملتمسانه نگاهش کردم...مهران جلو رفت دست بهرام را گرفت و گفت:بهرام در سرزمین غربت با نوری خیلی مهربانتر و عاشقتر باش فهمیدی؟
بهرام لبخندی زد و گفت:مطمئن باش مهران ما زندگی تازه ای شروع میکنیم یه زندگی بدون سر خر بدون آدمهای مزاحم و احمق که خواستن عشق ما را بدزدن اونجا خیالم کاملا راحته براتون همه چیز را مینویسم...
-سفر بخیر.
-سفر بخیر.
و ساعت هفت صبح بود که آنها پرواز کردند و ساعا هفن و نیم بود که ما هم روی آسمان تهران بسوی شیراز پرواز میکردیم ...پشت سر ما خطی از اشک مثل یک جاده الماس گونه باقی مانده بود.مادر نوری این زن ظریف و کوچولو همانطور که اشک میریخت مرا بغل زد و بوسید و گفت:نوری همه چیزو بمن گفت خوشحالم که دوستی مثل تو داشته که همه جا در کنارش بودی ...درسته که تو مادر داری اما منو مادر خودت بدون ...رو من حساب کن هر وقت به تهرون اومدی سری هم به این مادر تنها بزن...انشاالله که با مهران جون خوشبخت بشین.
در هواپیما من سرم روی شانه مهران گذاشته بودم و به بازیهای زندگی این حوادثی که پی در پی گذشته بودند فکر میکردم...مهران که از پنجره هواپیما صحراهای اطراف تهران را تماشا میکرد از من پرسید:به چی فکر میکنی مهتا؟
-نمیدونم...همه چیز خیلی سریع و تند گذشت آخه این چه زندگیست ؟تو با آدمی آشنا میشی با او دوست هستی چون انسان خوب و شایسته ای است بعد به او دل میبندی و میگی او بهترین دوست منه و همیشه هم با او خواهم بود اما یک وقت میبینی او سوار هواپیما شد و رفت و همه بندهای دوستی که خودتو به او آویزون کردی پاره شد...
آنوقت خودتو تو فضایی حس میکنی که نه اکسیژن داره نه رنگ و بو ...راستی زندگی چه بازیهایی داره...
مهران دستش را روی دستم کذاشت و گفت:زندگی همینه عزیز...حالا سعی کن کمربندتو محکم کنی و رو به جلو بنشینی و به آینده نگاه کنی چون اگر بخواهی کمبربندتو وارونه ببندی و همش به گذشته زندگی فکر کنی همیشه تو اون خلا میمونی...تو که نیمخواهی همشیه وارونه زندگی کنی میخواهی؟
-ولی من خسته ام مثل اینکه تو یه کوره رها وامانده و خسته افتاده و نفس آخرمو میکشم نه ستاره ای نه امیدی ...من نگران سرنوشت هستم نگران سرنوشت نوری ممکنه منو مسخره کنی ممکنه دستم بندازی ولی من از سرنوشت نوری میترسم.
مهران که همیشه افکار درونی مرا میخواند گفت:میدونم چی فکر میکنی ولی یادت باشه که بهرام بمن قول داد.
بدین ترتیب ما بر زمین فرودگاه شیراز نشستیم.در فرودگاه برف آرام آرام فرو مینشست در خوابگاه خودم را گشودم برای لحظه ای به در تکیه دادم و بفکر فرو رفتم شاید مرادختر خیالاتی بخوانید ولی نمیدانم چرا با صدای بلند فریاد کشیدم:نوری من برگشتم بیا بیرون...
اما جز انعکاس صدای خودم جوابی نگرفتم چمدانم را روی زمین انداختم و بی اختیار گریستم.
چقدر تنها بودم چقدر جای نور خالی بود به اتاق نوری رفتم...همه یز ساکت و متروک بود انگار سالها بود که در آن اتاق هیچ کس زندگی نمیکرد پشت میزی که نوری مینشست و تکالیفش را انجام میداد نشستم و مدتی گریستم و اگر سر و صدای بچه ها که از بازگشتم مطلع شده بودند نبود شاید ساعتها و ساعتها همانطور پشت میز نوری مینشستم و گریه میکردم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید