نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با سرعتی باور نکردنی خود را به خانه رساندم .حال غریبی داشتم .با خستگی مفرطی وارد شدم و با تعجب دریافتم که کسی در خانه نیست .یادداشت مادر که همیشه بر روی در یخچال نصب می شد ، انتظار مرا می کشید .« شیدا جان! ما منزل دایی منصور هستیم .اگر خسته نیستی بیا، در غیر اینصورت با ما تماس بگیر»
شماره منزا دایی را گرفتم . صدای مهران از آنطرف خط به گوش می رسید:
- بله؟!
- سلام مهران، خوبی؟
- سلام از بنده است! جنابعالی؟
- لوس بازی در نیار ، حوصله ندارم .در ضمن کلی هم خسته ام
- اِ...... شیدا تویی؟ به به ، چه عجب! پارسال دوست امسال آشنا! تو معلوم هست کجایی؟
- آره ، خونه مون
- خانم باهوش منظورم اینه که چرا سری به ما نمی زنی ؟ انگار سایه ات خیلی سنگین شده!
همیشه از سر و کله زدن با او لذت می بردم .لبخندی زدم:
- آره، اتفاقا چند تا وزنه بهش آویزونه! حالا به جای این پرحرفی ها گوشی رو بده به دایی ، کارش دارم
مهران با دلخوری گوشی را به دایی داد .بعد از سلام و احوالپرسی ، دایی اصرار کرد و گفت سریع حاضر شوم و به منزلشان بروم ، اما مجبور شدم به دلیل خستگی زیاد، دعوتش را رد و عذرخواهی کنم .بعد هم مامان کلی سفارش کرد و تماس را قطع کرد .شایان هم منزل یکی از دوستانش دعوت داشت . میلی به غذا نداشتم. چند لقمه را به اجبار فرو دادم و خیلی سریع پریدم توی رختخواب!
در حالیکه دستهایم را زیر سر قلاب میکردم ، به وقایع آن روز فکر کردم .بعد غلتی زدم و با سماجت چشمهایم را روی هم فشردم و در سکوت سعی کردم به افکارم اجازه ورود به ذهنم را ندهم !
ولی پس از چند لحظه، با ناتوانی چشم گشودم و به چسب زخم دور انگشتم خیره شدم و با خنده گفتم:« آخی! اگه تو نبودی هیچ بهانه ای برای فکر کردن نداشتم!»
دستم را مشت کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم .
بمحض اینکه زنگ ساعت به گوشم رسید .از رختخواب بیرون آمدم .خانه غرق در سکوت بود ، ظاهرا همه از خستگی هنوز در خواب بودند .باز چشمم به چسب زخم افتاد و بی اراده لبخند زدم! با کمترین سر و صدای ممکن، میز صبحانه را آماده کردم و بعد از خوردن، بسرعت آماده و سپس روانه شرکت شدم . بعد از آن حادثه شوم ، مدتها بود رانندگی را کنار گذاشته بودم، ولی مهارتم را از دست نداده و خیلی زود به روال عادی برگشتم . طبق برنامه هر روز ، سر راه گلها را از فروشنده گل فروشی که مرد مهربانی بنظر می رسید گرفتم .
باز هم اولین شخصی بودم که به شرکت رسیدم .گلهای پژمرده قبل را از گلدان خارج کرده و گلهای جدید را با دقت و وسواس بجای آن قرار دادم .گرچه سعی میکردم خود را بی تفاوت نشان دهم ، ولی از لحظه ورود، ترسی مبهم و هیجانی مرموز، تمامی وجودم را در برگرفته بود! بی اراده به قسمتی که دیروز آن حادثه رخ داده بود کشیده شدم . با تعجب مشاهده کردم که همه جا تمیز شده و کوچکترین اثری از شیشه خورده ها باقی نمانده است! با خود فکر کردم:« یعنی آقا حیدر در شرکت است و من او را ندیدم؟!» دلم در سینه فرو ریخت .در همین افکار وهم آلود بودم که صدای گیرا و پر طنینش از پشت سر، مرا از جا پراند:
- نگران نباشید ، من اونها رو تمیز کردم!
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید