نمایش پست تنها
  #57  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 41
وقتی چشم باز کردم کامران را در کنارم ندیدم فکر کردم حتما داخل سالن یا حیاط است چون برای سرکار رفتن زود بود ولی وقتی جلوی آینه دو پاکت دیدم و بازش کردم دنیا سرم خراب شد.
توی نامه کامران برایم نوشته بود که نمی خواد با من زندگی کند و دنبالش نگردم و طبق وکالت نامه هایی که به من داده تمام سهمش را از ارثیه به من منتقل کرده بود و طبق وکالت دیگری حق طلاق را به من داده بود تا در نبودش از اون جدا بشم و ازم خواسته بود که فراموشش کنم و به خاطر این که عاشق زن دیگه ای شده ببخشمش.
دنیا روی سرم خراب شده بود. با داد فریاد داخل خونه و حیاط به دنبالش گشتم و در حالی که نامه در دستم بود با آرش و تینا روبه رو شدم که با نگرانی روبه رویم ایستاده بودند و آرش پرسید :" چی شده چرا داد می زنی ژینا."
در حالی که تمام بدنم شروع به لرزه کرده بود نامه را به دست آرش دادم و بعد چشمانم سیاه شد و از حال رفتم.
وقتی چشم باز کردم داخل خونه روی مبل بودم و همه دورم بودند. چشم چرخاندم که کامران را ببینم که با به یاد آوردن نامه ها اشکم سرازیر شد و مامان در آغوشم کشید و پرسید :" ببینم این نامه ها چه معنی داره ژینا. مگه تو و کامران با هم اختلافی داشتید" در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود به تینا نگاه کردم که تو بگو و تینا به طور مختصر برای مامان اینا و عمو ماجرا را تعریف کرد و مامان پری گفت :" من فکر نمی کردم این قدر کامران بهم بریزه"
عمو با عصبانیت گفت :" ولی کامران تو نامه اش نوشته که عاشق زن دیگه ای شده." با بغض گفتم :" دیروز هم همین را گفت."
عمو با حرص گفت :" گوشی اش خاموش است و فقط ماشین را همراه خودش برده. پسره ی دیوونه اگه دستم بهش نرسد."
همه از حال من آشفته شده بودند و هر کس فکری می کرد ومن با گریه رو به مامان گفتم :" مامان من طاقت ندارم. من عاشق کامرانم بدون اون می میرم."
مامان گل پری مثل همیشه آروم و خونسرد رو به آرش گفت :" تو این چند وقته کامران را با زنی دیده ای یا نه."
آرش گفت :" نه فقط عصبی و ناراحت بود و روی رفت و آمد های ژینا حساس شده بود."
مامان گل پری خندید و گفت :" خب همین دیگه. مردی که عاشق زن دیگه ای باشد که روی رفتار زنش حساس نمی شه. من می دونم کامران چه فکری کرده. چون از علاقه ی ژینا به خودش خبر داشته و خواسته ژینا به خاطر اون از علاقه اش به بچه دست نکشد چون اونم عاشقه و طاقت ناراحتی ژینا را ندارد."
بابا گفت :" مامان راست می گه. ولی معلوم نیست کامران کجا رفته."
آرش با نگرانی گفت :" می ترسم یا اون حال و روزی که داشت کار دست خودش بده."
ظهر شده بود و به پیشنهاد بابا همگی به دنبال پیدا کردن کامران رفتند. فرشید که توسط آرش خبر شده بود تا شب به همراه بقیه دنبال کامران بود و وقتی شب کامران پیدا نشد هق هق گریه من بند نیومد و قرار شد فردا همراه بابا و عمو به شمال بریم چون عمو می گفت شاید به ویلا رفته. صبح زود همراه بابا و عمو و مامان راهی شمال شدیم ولی نه دایی خبری ازش داشت و نه توی ویلا بود.
فردا یا دلی غمزده و نگران به تهران برگشتیم و به پیشنهاد فرشید با تمام دوست های فرشید در اصفهان تماس گرفتیم و بی جواب موندیم.
دلم از نگرانی تو سینه ام آروم و قرار نداشت و از خواب و خوراک افتاده بودم.
همه نگران بودند که یکهو یادم افتاد کامران توی سفرهایمان به شیراز توی حافظیه خیلی احساس آرامس می کرد و رو به آرش گفتم :" ممکنه به شیراز رفته باشه." آرش گفت :" ممکنه " و قرار شد صبح فردا به همراه آرش و بابا به شیراز پرواز کنیم.
همه هتل ها را گشتیم ولی خبری از کامران نبود و تا شب هم در حافظیه منتظر شدیم تا شاید کامران آنجا بیاد. بی خبری بد دردی است که انسان تا گرفتارش نباشد اونو حس نمی کند.
دلم می خواست فقط یک بار دیگر کامران را ببینم و بهش بگم من اونو با تمام دنیا عوض نمی کنم فقط دیگه این جوری تنهام نذار.
شب تا صبح توی هتل روی تختم از این دنده به اون دنده شدم و دنبال آغوش گرم کامران گشتم و اشک ریختم.
دیگه نمی دونستم کجا باید دنبالش بگردم که نزدیکی صبح خواب دیدم توی شاهچراغ هستم و کامران را صدا میزدم. از خواب که بیدار شدم به شاهچراغ رفتم و در حال زیارت یکهو یاد دریاچه افتادم و این که کامران گفته بود دلش می خواد چند روزی را در سکوت کنار این دریاچه بگذراند. خودش بود شاهچراغ داشت راهم را نشانم می داد.
با عجله چادرم را جمع کردم و بیرون اومدم و رو به آرش گفتم :" باید به روستای سنکر پیش پسر خاله عمو بهرام بریم."
آژانس گرفتیم و بعد از دو ساعت وارد روستای زیبا سنکر شدیم و از آقای زارع سراغ کامران را گرفتیم که گفت :" چند روزی است این جا اومده و از صبح تا غروب کنار دریاچه می رود و به پرندگان خیره می شه."
آرش گفت :" پس چرا به ما خبر ندادید." که گفت :" من نمی دونستم بی خبر اومده گفت احتیاج به آرامش داشته و می خواد این جا خوب فکر کنه منم گفتم قدمت روی چشم. می دونی آدم ها بعضی مواقع احتیاج دارند تا توی تنهایی فکر کنند. کامران هم هر روز صبح پیاده به دریاچه می ره و غروب بر می گرده."
ماشین آقای زارع را گرفتم و گفتم می خوام تنهت دنبالش برم. وقتی از پیچ کنار آخرین مزرعه گذشتم به ساحل رسیدم کمی جلو تر که رفتم کامران را دیدم که لب دریاچه ی آروم و بی صدا روی زمین نشسته و زانوانش رت بغل گرفته و به دریاچه خیره شده.
ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم و آروم کنارش قرار گرفتم ولی انگار حواسش نبود که کنارش نشستم و صدایش زدم.
قسمت آخر

از توی رویاهایش بیرون امد و با چشمان گرد شده به من نگاه کرد . باور نمی کرد من باشم.
با خنده در حالی که اشک های شوقم را روی صورتم روان شده بود گفتم: فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی. هر جای دنیا که بری دنبالت میام.
و به صورت زیبا و جذابش که آفتاب سوخته بود چشم دوختم و گفتم: نمی خوای حرف بزنی نمی دونی چقدر دلتنگت دیدنت بودم.
با ناباوری گفت: آقای زارع گفت که من اینجام؟!
با خنده گفتم: نه،دلم گفت و شاهچراغ راه را نشونم داد. نمی خوای بگی که دلت تنگ شده بود؟
در حالی که اشک از چشمهایش سرازیر شده بود محکم در آغوشم کشید و گفت: فکر می کردم دیگه نمیای. با خودم گفتم اگه ژینا واقعا هنوزم مثل قبل دوستم داشته باشه دنبالم می گرده و می فهمه منو کجا پیدا کنه ولی اگه نیاد معلوم میشه که داشته مجبوری منو تحمل می کرده و به خاطر دیگران داره از دلش و خواستن بچه به خاطر من می گذره.
موهایش را کشیدم و گفتم: خیلی بدی کامی. نمی دونی این چند روزه چی کشیدم. از خواب و خوراک افتادم. همه اش می گفتم اگه واقعا کامی منو ترک کرده باشه چیکار کنم. تو دیوونه این. واقعا فکر کردی من به خاطر بچه با تو ازدواج کردم که بخوام ازت جدا بشم. خیلی دیونه ای پسر.
در حالی که موهایم را می بوسید گفت: نمی خوام مانع بزرگترین ارزوی زندگی ات بشم.
انگشتم را روی لبش گذاشتم و گفتم: دیگه نمی خوام چیز دیگه ای جز دوستت دارم بشنوم. فهمیدی؟
خنده صورتش را پر کرد و با فریاد گفت: به خدا دوستت دارم و بدون تو می میرم.
سرم را روی شانه هایش گذاشتم و گفتم: دیگه هیچ وقت تنهام نذار که طاقتش رو ندارم. حالا بلند شو که بابا و ارش منتظرمون هستند.
وقتی بلند شدیم مرغابی هایی که به صورت خط زیبایی روی اب قرار داشتند به پرواز درآمدند و با پروازی زیبا به حرکت درآمدند. با خنده گفتم: واقعا این چند روز جای زیبایی سر کردی و منو از نگرانی کشتی.
دست به زیر بازویم انداخت و گفت: من زیباتر از تو توی زندگی ام چیزی ندیدم.
با شوخی گفتم: پس اون زنه که عاشقش بودی چی شد.
خندید و گفت: اون فقط یه دلیل برای نفرت تو از من بود که راحت تصمیم بگیری.
گفتم: تو یه دیوونه تمام عیاری.
بابا وقتی کامران را دید در آغوشش کشید و ارش محکم به پشتش زد و گفت: اگه یه دفعه دیگه این خواهر منو اذیت کنی حسابت را می رسم.
به مامان اینا خبر دادیم و همه خوشحال شدند و شب به شیراز برگشتیم و به پابوس شاهچراغ رفتیم و اون جا نذر کردیم که خدا به ما فرزندی سالم و صالح عطا کند و ما هم همراهش به زیارت شاهچراغ بیاییم وقتی به تهران برگشتیم و به خاطر فارغ التحصیلی من و تینا یه مهمونی بزرگ گرفتیم و کامران دوباره مثل وزهای قبل خوشحال و سرحال شده بود.
فرزانه می گفت: این نشانه خیلی خوبی است.
.و حالا همراه من و تینا و ارش برای بچه خرید می کرد و دوباره به دیدن هستی و بچه های غزل می رفت و مرتب مهدی که حالا مدرسه می رفت بازی می کرد. ماه رمضان شروع شده بود . روز اکرام ایتام چند فرزند دیگه را هم سرپرستیشان را قبول کردیم. کامران می گفت: حالا دیگه احساس می کنم این بچه ها واقعا بچه های خودمان هستند و احساس پوچی نمی کنم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید