نمایش پست تنها
  #56  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

."
با عصبانیت بهم خیره شد و گفت:" دنبال خوشگذرانی بودم. همان طور که تو برای خودت می ری و خبری به من نمی دی منم دلیلی نداره همیشه در دسترس سرکار خانوم باشم."
با بغض گفتم :" خیلی بی انصافی کامی. من و تینا فقط رفتیم برای بچه خرید کنیم و من یادم رفت زنگ بزنم و وقتی تماس گرفتم گوش ات خاموش کرده بودی ."
با حرص روی مبل نشست و گفت :" مشه ازت خواهش کنم امروز که منو یادت رفت برای همیشه منو یادت بره ."
کنارش نشستم و گفتم :" من کی گفتم تورو یادم رفت. خیلی بدی کامی من تمام تلاشم را می کنم که از این حالت بد روحی بیرون بیاییم و تو همیشه با من بدرفتاری می کنی ."
نگاه سردی به من کرد و گفت :" همینه که هست ناراحتی طلاق بگیر و راحت شو. حضور تو عذابم می ده."
باورم نمی شد. این نگاه سرد و یخ زده و این حرف های مهر سردی را کامران زده باشد. کامران طاقت قهر منو نداشت حرف از طلاق می زد.

با خودم گفتم :" عصبانی است و ناراحت از این که بی خبرش گذاشتم." و وقتی به اتاق رفت و در را محکم بست اشک هایم سرازیر شد.
مرتب از خدا صبر می خواستم و ازش می خواستم هر چه زودتر ما را هم صاحب فرزندی سالم و صالح کند و دل ما هم شاد شود.
روزهای امتحانم را با تمام رفتارهای سرد کامران و بداخلاقی های کامران سر کردم و به حرف هایش که مرتب و گاه و بیگاه زمزمه می کرد که بهتره از هم جدا بشیم و فکر می کند کنار من خوشبخت نیست توجهی نمی کردم و با خودم می گفتم بعد از تمام شدن امتحان ها همراه هم به یه مسافرت می رویم و سعی می کنم کامران را از این حالت در بیارم.
باید فکری به حال زندگیم می کردم .دیگه بیش از این طاقت ناراحتی کامران و خودم را نداشتم .
که با پایان امتحان ها خواستم نفس راحتی بکشم و با خوشحالی به خونه رفتم و کلاسورم را روی میز گذاشتم و با عجله دوش گرفتم و بلوز دامن سرمه ای را پوشیدم و حسابی آرایش کردم و کیک و چای را آماده کردم و منتظر کامران شدم.
وقتی وارد شد با خوشحالی به طرفش رفتم و گفتم :"بالاخره تموم شد کامی راحت شدی." یه لحظه برق نگاه مهربونش را که مدت ها ندیده بودم دیدم و لبخندی زد و با تحسین نگاهم کرد و گفت :" چه قدر به خودت رسیدی."

با لوندی پرسیدم :"خوشگل شدم؟!" آهی کشید و گفت :"تو همیشه خوشگلی" و پشت میز نشست و برشی از کیک برداشت و پرسید :"به خاطر تموم شدن درست است یا زندگی مشترکت؟"
با دلخوری گفتم :"دوباره شروع کردی کامران.حوصله ندارم امروز را هم خراب کنی. می خواهم شاد باشم و فردا با هم بریم شمال. مدت هاست که دلم برای چند روزی بی دردسر بودن در کنار تو تنگ شده"
که نگام به نگاه سردش افتاد که سری تکان داد و گفت :"متاسفم که شادی ات را خراب می کنم ولی اگه تا امروز هم صبر کردم به خاطر این بود که امتحان هایت خراب نشه. ولی من تصمیمم را گرفتم و می خوام از تو جدا بشم و با بیوه که بچه هم داره ازدواج کنم."

خندیدم که گفت :"شوخی نمی کنم. این جوری هم تو با ازدواج با کس دیگه ای به آرزوی بچه دار شدنت می رسی و این قدر با حسرت به بچه های مردم نگاه نمی کنی هم من حس پدر شدن را در کنار بچه دیگری تجربه می کنم."
با عصبانیت لیوان چای را روی میز کوبیدم و گفتم :"بس کن. خجالت بکش. هر چی من هیچی نمی گم تو پروتر می شی. اگه ما واقعا بچه دار نشیم می تونیم بچه ای را خودمان بزرگ کنیم دلیلی نداره تو بچه زن دیگه ای را بزرگ کنی."

در حالی که بلند می شد با خونسردی گفت :"دلیلی نداره به خاطر مشکل من تو از داشتن بچه خودت محروم بشی در ضمن اینو بهت بگم که من عاشف اون زن شده ام و می خوام در کنارش به آرامش برسم. چیزی را که هیچ وقت کنار تو نداشتم."
باورم نمی شد به همین راحتی توی روی من ایستاده بود و دم از عاشقی اش می زد و می گفت کنار من هیچ وقت آرامش نداشته خرد شده بودم و اشک هایم روان بود که بدون این که نگاهم کند تنها گذاشت و از در بیرون رفت.
با عصبانیت تمام ظرف های روی میز را روی زمین ریختم و شکستم و با داد و فریاد شروع به بدو بیراه گفتن به خودم و کامران کردم که از صدای من تینا پائین اومد با دیدن من در اون حالت وحشت زده پرسید :"چی شده ژینا؟" که با گریه خودم را در آغوشش انداختم و برایش هر چی را که کامران گفته بود تعریف کردم.
تینا سعی کرد آرومم کنه و گفت :" مگه دیوونه شدی اون ناراحته یه چیزی گفته."
اون شب کامران تا دیر وقت نیومد و تینا پائین کنارم موند و وقتی تینا رفت روی تخت دراز کشیدم و پتو را رویم کشیدم و خنکی شب های شهریور را زیر پتو پنهان کردم و چشم به در دوختم.
وقتی صدای در را شنیدم خودم را به خواب زدم و با خودم گفتم :"فردا مجبورش می کنم همراهم به سفر بیاد تا از این حال و روز در بیاد."

وقتی کامران روی تخت دراز کشید صدای آه عمیقش را شنیدم و بوسه ای به گونه ام زد و خوابید با خودم گفتم :" دیدی هنوزم مثل قبل دوستم داره و بدون بوسیدنم خوابش نمی ره و به خواب رفتم."
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید