نمایش پست تنها
  #54  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

این مشکل می تونست برای من پیش بیاد تازه اگر اون شب من با کامران دعوا نکرده بودم اون تصادف لعنتی پیش نمیومد. پس مقصر بودم و حالا باید سعی می کردم کامران را از ناراحتی در بیارم و بعد با یه فکر درست ومنطقی دنبال راه حل درمان باشیم. ولی وقتی به کامران نگاه کردم و با لبخند بهش گفتم:« من سردم شده بود، تو چرا این جا نشستی و به فکر شام نیستی، که از گرسنگی مردم.»

لبخند تلخی زد و گفت:« چیه می خوای وانمود کنی هیچ اتفاقی نیفتاده در حالی که از شنیدنش به این حال و روز افتادی.»
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:« مگه افتاده لرز کردن منم به خاطر سرما بود. لباسم کم بود، چرا این طوری رفتار می کنی، انگار که زلزله اومده و همه مردند و چاره ای نیست.پاشو ماتم نگیر، تو هزار دفعه وقتی من نا امید می شدم می گفتی آدم نباید این قدر ضعیف باشه و باید به خدا توکل کند حالا من باید به تو این حرف ها را بزنم.»
کامران دستش را دور شانه ام حلقه کرد و سرم را روی سینه اش فشرد و گفت:« خانوم کوچولو تو نمی خواد به من دلداری بدی. من خوب می دونم تو چه قدر عاشق بچه ها هستی همین طور که من هستم. نمی دونم می تونی بفهمی یا نه ولی باور کن خیلی سخته درحالی که فکر می کنی این قدر پول داری که می تونی مشکلات خیلی از آدم ها را حل کنی یا این قدر خوشبختی که همسر دوست داشتنی ای مثل تو در کنارت است و آرزو داری که صدای شاد خنده های کودکانه اش توی خونه ات بپیچد یکهوبه این پوچی برسی که هیچ کدام از این چیزها کمکی به حال و روزت نمی کند.

خیلی سخته ژینا، من این همه مال و ثروت را می خوام چکار وقتی نتونم کوچکترین آرزوی خودم و تو را برآورده کنم و صدای هق هق گریه اش بلند شد.»
خیلی سعی کردم آرومش کنم ولی نشد که نشد. هرچی گفتم من مقصر بودم که اون تصادف پیش اومد و در ضمن هزار تا راه برای بچه دار شدن است قانع نشد.
کامران من شکسته بود و من باور نمی کردم که این همون کامرانی باشه که همیشه در برابر سختی ها و مشکلات لبخند برلب داشت و حالا مثل بچه گریه می کرد.
من که خودم از شنیدن این خبر داغون شده بودم و احتیاج به دلداری داشتم حالا می خواستم اونو دلداری بدم و موفق نمی شدم وبه سراغ تلفن رفتم و از مامان گل پری خواستم که پیش ما بیاد.
می دونستم اگه از مامان کمک بخوام ممکنه کامران ناراحت بشه ولی مامان گل پری حکم هم مادر هم مادربزرگ را برای کامران داشت.

وقتی مامان گل پری حال و روز ما را دید نگران شد و من برایش تعریف کردم چه اتفاقی افتاده و این که کامران بدجوری بهم ریخته.
مامان گل پری با تأسف رو به کامران و من سری تکان داد گفت:« بلند بشید و خجالت بکشید. خدا این همه نعمت به هر دویتان داده و بازم از توکل کردن به خدا غافل هستید. هیچ گره و مشکلی نیست که به دست خدا باز نشود. این همه راه حل پزشکی. تازه یه آزمایش که نمی تونه صددر صدر چیزی را ثابت کند.»
گفتم:« فرزانه هم همینو گفت ولی کامران می گه مرغ من یه پا داره و دکتر معالجش چون این حرف را زده دیگه ما بچه دار نمی شویم.»

مامان گل پری اون شب کلی با هر دوی ما حرف زد و به کامران گفت:« اگه تمام راه ها هم نتیجه نده و خدا نخواد که شما بچه دار بشوید یه کوچولوی خشگل میارید و بزرگش می کنید. مگه تا حالا این کار را نکردید خب این دفعه یکی را میاورید تو خونه ی خودتون و بزرگش می کنید.»
حرف ها مامان گل پری کمی منو آروم کرد ولی انگار روی کامران اثر زیادی نداشت و کامران دیگه مثل روزهای قبل نشد و هر روز اختلاقش بدتر می شد.

در حالی که به اصرار من پیش فرزانه میامد و فرزانه بعد از آزمایش بعدی گفت:« اگه آرامش داشته باشد و از داروهایی که برایش تجویز کرده استفاده کند تا حد زیادی می شه امید وار بود.» ولی کامران هر روز بیشتر اخلاقش عوض می شد و من به توصیه فرزانه و مامان گل پری سعی می کردم در همه حال مراعاتش را بکنم.
فرزانه می گفت:« مردها برایشان سخته که با این واقعیت کنار بیایند که ممکن است بچه دار نشوند درسته که خانم ها هم ضربه ی بدی می خورند ولی همیشه خانوم ها مقاوم تر هستند و کامران فکر می کند ممکنه به خاطر این مسئله تو را از دست بده.»
منم تا جایی که می تونستم سعی می کردم محیط خانه را شاد و کنم و اصلا با کامران در هیچ موردی بحث و جدل نکنم ولی کامران خوب من به کلی عوض شده بودو از هر چیزی بهانه می گرفت.
روز به روز بیشتر سیگار می کشید و به رفتار و کارهای من حساس شده بود. سه ماه بهار واقعا برایم طاقت فرسا شده بود اگه دیر به کارخونه می رفتم یا زود برمی گشتم زیر ذره بین کامران قرار می گرفتم که دلم نمی خواد پیش اون باشم.

روزهایی که به خونه ی غزل سر می زدم کامران با ناراحتی گوشه ای می نشست و موزیک غمگین گوش می داد.
از لیلا خواسته بودم بچه ها را خونه ی ما نیاورد و خودم به دیدن هستی و هومن می رفتم ولی در تمام لحظاتی که عاشقانه آن ها را در آغوش می گرفتم دلم ناراحت کامران بود که وقتی به خونه می رفتم نگاه رنجیده اش را ازم می دزدید و انگار خودش را ملامت می کرد که نمی تونه منو شاد کنه.
حضور تینا و هوس های دوران بارداری اش تا زمانی که کامران درکنار نبود باعث شادی و خنده منو تینا بود و مرتب سر به سرش می گذاشتم ولی وقتی کامران میومد به وضوح ناراحتی اش را حس می کردم طوری که یه روز تینا بعد از رفتن کامران از خونه پرسید:« ژینا مطمئنی که حال کامران خوبه، یا شایدم از دست من ناراحته.»
با دستپاچگی گفتم:« این چه حرفیه که می زنی.»
تینا با احتیاط روی مبل نشست و گفت:« چند دفعه است که می بینم کامران از دیدنم خوشحال نمی شه و می خواد یه جوری از من دوری کنه.»

در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود برای تینا تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده.
تینا با ناراحتی گفت:« ولی کامران آدمی نبود که به این راحتی خودش را ببازد چرا این طوری شده. تو که می گی فرزانه گفته امکان بچه دار شدنتان وجود دارد.»

با کلافگی سری تکان دادم و گفتم :« آره، فرزانه می گه ولی حرف اون دکتر پاریسی بد جوری روی کامران اثر گذاشته وفکر می کند که فرزانه برای دلخوشی ما می گوید، در صورتی که اگه آرامش داشته باشیم وضعیت خیلی فرق می کنه ولی کامران سراسر انرژی منفی شده و حتی سعی می کند از بچه ها دوری کنه.
فرزانه می گه دچار افسردگی شده ولی حاضر نیست به حرف من یا فرزانه گوش کند. مدام بهونه می گیره و چند باری از این که با من ازدواج کرده باعث شده من نتونم بچه دار بشم احساس عذاب وجدان کرده و گفته ای کاش با تو ازدواج نمی کردم.

می دونی تینا، دلم می خواست پول نداشتم ولی الان به جای تو بودم حس قشنگی را که تو تجربه می کنی داشتم و برق شادی آرش را درچشمان کامران هم می دیدم.
تو می دونی کامران تمام زندگی منه و نفسم به نفسش بسته است چطور می تونم ناراحتی اش را تحمل کنم.»
تینا با مهربانی بغلم کرد و گفت:« غصه نخو، تو و کامران آن قدر دلتون مهربون است که خدا هیچ وقت فراموشتان نمی کند. بهتره بیشتر برای
کامران وقت بذاری و مطمئن بشه که تو هیچ وقت ترکش نمی کنی. مشکل بچه دار شدن چیزی نیست که این دوره زمونه راه حلی نداشته باشد. فقط باید صبر داشته باشید."
بعد از اون تمام سعی ام را می کردم که کامران را به حالت قبلش برگردونم ولی کامران روز به روز عصبی تر می شد.
یه روز که تو تابستان بعد از دانشگاه که ترم آخرش بود به همراه تینا برای خرید وسایل بچه رفتیم و من که ذوق و شوق تینا را هم می دیدم فراموش کردم به کامران زنگ بزنم و بگم دیر میام و وقتی یادم افتاد و تماس گرفتم دیدم گوشی اش خاموش است.

با آرش تماس گرفتم که گفت :" کامران با عصبانیت بیرون رفته و چیزی نگفته."
وقتی به خونه رسیدیم کامران نبود و آرش هم بعد از ما رسید. اون شب کامران ساعت یک شب خونه اومد.
وقتی با نگرانی پرسیدم :" کجا بودی دلم شور می زد؟" کیفش را روی مبل پرتاب کرد و گفت :"همون جایی بودم که جنابعالی تشریف داشتید."
گفتم :"منظورت را نی فهمم."
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید