نمایش پست تنها
  #53  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

؟
-قبل از دانشگاه
شیرین پرسید:پس چرا نگفته بودید
تینا گفت:دلیلی نداشت
پیمان یکی از بچه ها با خنده گفت:از ماشین همسرتون معلومه که خیلی مایه دار هستن.
تینا از دهنش در رفت و گفت:خب کارخونه داره دیگه.البته با ژینا شریک هستن.
بچه ها سوتی کشیدن و گفتند:ای بچه مایه دار.فکرکردی اگه بکی باید سر کیسه رو شل کنی
بااخم به تینا نکاه کردم و گفتم:این چه حرفی بود که زدی
تینا شانه ای بالا انداخت و گفت:خوب کردم.اگه از روز اول می گفتیم اون اتفاق مسخره پیش نمی یومد.
چند روزی کامران مرتب دنبالم می یومد تا خیال همه رو راحت کنه که همسر دارم.از کارهاش خنده ام می گرفت ولی چیزی نمی گفتم که حساس نشه و فکر نکنه من دلم نمی خواد دنبالم بیاد.
یواش یواش با همکلاسی هایم اشنا شد و خیالش راحت شد.پانزده اردیبهشت تولد کامران بود و یه مهمونی مفصل بدون اینکه خبر دداشته باشه براش ترتیب دادم و عصر به بهانه ی اینکه فردا امتحان دارم و شب هم دوتایی می خواهیم بریم بیرون زودتر اومدم خونه و حاضر شدم.وقتی کامران به همراه ارش به خونه اومد با دیدن مهمونها حسابی غافلگیر شد.شب خیلی شاد و خوبی بود.
کادوی تولد کامران تابلوی زیبایی از کامران بود که براش خیلی زحمت کشیده بودم و نذاشته بودم کامران قبلا ببینه و کامران خیلی خوشحال شد.اون شب بهش گفتم من چیزی بهتراز تو توی زندگیم نداشتم که بهت هدیه بدم.
دستم را بوسید و گفت:این بهترین کادوی زندگیم بود چون می دونم براش پولی خرج نکردی بلکه هنز دستا اونو به وجود اوردن.
مرداد ماه بود که همراه مامان اینا و عمو و مامان گل پری قرار شد به فرانسه بریم که من به کامران گفتم:که دلم می خواد حالا که هوا خوب است به المان و اتریش و ایتالیا هم بریم الیته خیلی دلم می خواد ارش و تینا هم همراهمون باشند.
کامران هم قبول کرد و گفت:دفعه ی پیش زمستون بود و سرد ولی حالا خیلی جاها هست که برالی گردش بریم.
بیستم مرداد همگی به پاریس رفتیم و اقا بهمن و پروین خانوم خیلی از دیدن من خوشحال شدند.چند روزی پاریش بودیم و بعد به نیس و مارسی رفتیم و بعد به اتریش و المان و ایتالیا.
روز تولدم تو وین بودیم وبه اپرا رفتیم.خیلی خوش گذشته یود و دلمون می خواست بازم بمونیم ولی باید برای ثبت نام دانشگاه بر می گشیتم و کامران با خنده گفت:این جا رو که ازمون نگرفتن بازم می اییم.
سال دوم دانشگاه مریم با یکی از دوستان مانی به اسم بهزدا ازردواج کرد و بعد از عید هم مهوش با یکی از مهندسین کارخانه به اسم کاوه ازدواج کرد.
حسابی دوروبرمون شلوغ بود و هر هفته توی خونه ی یکی از ما دوره ی فامیلی می گذاشتیم و دور هم جمع می شدیم.
فرشید و لیلا هم جز فامیل شده بودند و هستی روز به روز خوشگلتر و بانمکتر میشد.تو یکی از همین مهمونی ها مریم گفت که سه ماهه حامله است و همه خوشحال شدند.
مهر ماه اون سال کامران و فرشید چند روزی برای کار به اصفهان رفتند و من از ددوری کامران جسابی دلتنگ شدم.
عصر یکی از روزها که به دیدن هستی و لیلا رفته بودم لیلا بهم گفت که حامله است و هنوز به فرشید خبر نداده.
خیلی خوشحال شدم و همان جا بود که احساس کردم دلم می خواد منم مادر بشم.من اشق بچه ها بودم ولی با دیدن شادی لیلا احساس کردم حس داشتن بچه ی خودم می تونه فوق العاده باشه.
بعد از برگشتن کامران خبر بچه دار شدن فرشید اینا را بهش دادم و خودم را لوس کردم و گفتم:می دونی کامی منم خیلی دلم می خواست ما هم زود بچه دار می شدیم.
صورت کامران گرفته شد و نگاه عمیقی به من کرد و گفت:اول درست رو تموم کن بعد با این شزایط زندگی تو نمی تونی به همه ی کارها برسی.
حرف کامران را قبول داشتم ولی با دنیا اومدن دختر مریم که اسمش را هاله گذاشتند وبعد از اون به دنیا اومدن پسر لیلا که هومن نام گرفت دلم برای بچه داشتن ضعف می رفت و مدام توی فکرش بودم. مدام برای بچه ها خرید می کردم و به دیدنشان می رفتم.

تمام ترم ها را واحد زیاد میگرفتم تا زودتر درسم تمام شود. تو تمام روزها کامران مثل کوه کنارم قرار گرفته بود و تمام مشکلات را با خوش اخلاقی و مهربونی حل می کرد.
بعضی از روزها از این که این قدر خسته بودم که حتی حوصله ی یه چای دادن به کامران را نداشتم خجالت می کشیدم ولی کامران با محبت چای می ریخت و کنارم می نشست و در جواب شرمنده گفتن من با لبخند می گفت دشمنت شرمنده باشه. من می دونم که این همه مسئولیت و کار و درس داره تو رو از پا در میاره این قدر به خودت فشار نیار من هم سرم را روی شانه اش می گذاشتم و از این که خدا اونو همراهم کرده بود شکرمی کردم.
با تمام این که تینا می خندید و می گفت تا زری خانوم و خاتون هستند که کارهای خونه و آشپزی را انجام بدهند نباید نگران خونه باشی ولی دلم می خواست خودم برای کامران آشپزی کنم و من هم مثل خیلی از زن ها دیگه یه روزهایی فقط و فقط فکری جز و خونه و زندگیم نداشته باشم ولی با این سرونوشتی که برایم رقم خورده بود این امکان وجود نداشت.

دلم هم نمی خواست کنار بکشم و کارها را به دوش کامران بیندازم تا همه بگن که پدربزرگ اشتباه کرده بود.
هروقت گله می کردم که خسته شدم مامان و کامران می گفتند:« دانشگاهت که تموم بشه کارهایت سبکه و راحت می شه.»
فصل 40
سال سوم دانشگاه ترم دوم یه اتفاق به ظاهر خوشحال کننده، مثل رعد وبرق زندگی ما شد و اون اتفاق حامله شدن تینا بود.
از یه طرف خوشحالی این موضوع باعث شادی ام شد واز طرف دیگه برای من که چند وقتی بود دلم می خواست بچه دار بشم باعث نگرانی ام شد و پیش مامان رفتم و با نگرانی گفتم: « که چند وقتی است که منتظرم ولی هنوز خبری نشده.»

مامان با خنده گفت: «که این می تونه خیلی طبیعی باشه ولی بهتر نیست تا تموم نشدن درسم صبر کنم» که گفتم: «نه مامانی دلم برای بچه ضعف می ره تازه مثل تینا تا بچه بیاد درس ما هم تموم شده.»
مامان گفت:« بهتره قبل از باردار شدن به دکتر مراجعه کنم و تحت نظر باشم و ویتامین مصرف کنم.»
شب بعد ازکلی بحث با کامران موفق شدم که باهم به دکتر بریم ولی کامران هنوز اصرار داشت که زود است و باید بعد از دانشگاه به خودم فرصتی برای استراحت بدم ولی من که تو ذهنم صدبارفرزندم را در آغوش کشیده بودم دلم می خواست با تموم شدن دانشگاهم ماهم فرزندمان را در آغوش داشت باشیم.
من و تینا به خاطر واحد های زیادی که گرفته بودیم تابستان سال بعد درسمان تمام می شد و بچه تینا هم آذر ماه دنیا میومد.
تینا تحت نظر فرزانه خواهر فرشید بود و منم تصمیم گرفتم پیش فرزانه برم.
اون روز عصر که همراه کامران پیش فرزانه رفتیم فرزانه یه سری آزمایش برای هر دوی ما نوشت و در جواب کامران که می گفت ژینا با این همه فشار کاری، باعث می شه به خودش و بچه صدمه بزند گفت:« شما آزمایش ها را بدهید و بعد از مدتی ژینا ویتامین مصرف می کند و به نظر من تو تابستان باردار بشه بهتر است چون وضعیت ژینا با تینا فرق می کنه و هم کار و هم درس به یه زن باردار فشار زیادی وارد می کند.»
کامران هم با شوخی و خنده همراهم شد و باهم رفتیم پارک و کامران کلی سربه سرم گذاشت و می گفت:« دیدی حق با منه و باید کمی صبر کنی و عجول نباشی. نترس برای این که اندامت به هم بریزه وقت بسیار داری.»

و وقتی با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:« یعنی اگه چاق بشم دیگه دوستم نداری.»
با مهربونی نگام کرد و گفت:« این چه حرفیه. من هم فدای تو مامان خوشگه می شم هم فدای اون نی نی تپل مپل خوشگلم راستش منم دلم برای صدای خنده ها و گریه های بچه پر می کشد ولی خب با این همه فشار و خستگی تو باید چند ماه دیگه هم صبر کنیم باشه.»
قبول کردم ولی قرار شد آزمایش هارا بدیم و جوابش را پیش فرزانه ببریم. که ای کاش این کار را نمی کردیم. روزی که جواب آزمایشها حاضر شد یک هفته به عید مونده بود و با خنده گفت:« می ترسم فرزانه بهت ویتامین بده و سفارش کنه خودت را تقویت کنی ولی تو پشت گوش بندازی و مثل همیشه که فکر خودت نیستی به خودت نرسی.»
از این که دلواپسم بود خوشحال بودم و باهم پیش فرزانه رفتیم ولی وقتی فرزانه با دیدن آزمایش ها اخم هایش در هم رفت هر دو بانگرانی به همدیگه نگاه کردیم.
تا این که فرزانه رو به من گفت:« آزمایش های تو هیچ مشکلی ندارد ولی کامران دوباره باید آزمایش بده تا مطمئن بشم.» با تشویش پرسیدم:« چی شده نکنه منظورت ایدز است؟»

فرزانه سری تکان داد و گفت:« نه، اصلا می دونی این نوسانی که در این آزمایش مشخص شده، یک مورد نادر است که فقط مربوط به سیستم اعصاب بدن است که در موارد ضربه خوردن به نخاع پیش میاد ولی نمی دونم چرا آزمایش کامران این طور شده.»
نگاهم که به کامران افتاد دیدم رنگ از رویش رفته و به جلو خم شد وسرش را میان دستانش فشرد و اندوه و ناله گفت:« نه خدایا نه، نباید این طوری می شد.»
با ناراحتی دستش را از سرش جدا کردم و گفتم:« چرا کامران این طوری شده مگه چی شده؟»
فرزانه گفت:« حتما اشتباهی پیش اومده، دوباره باید آزمایش بدی» که کامران در حالی که حلقه ای اشک در چشمان سیاهش جمع شده بود گفت:« نه اشتباه نشده ژینا تصادف اون شب پاریس را یادته، دکتر معالجم از من پرسید که بچه دارم یا نه و وقتی من گفتم نه، به من گفت در اثر ضربه به سیستم اعصاب و نخاع و کمر و پا، ممکنه از هر صد نفر یه نفر نتونه بچه دار بشه و حالا می بینم که من همون یه نفر از صد نفرم» و با ناراحتی از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت.
فرزانه بلند شد و گفت:« ولی کامران هر مشکلی راه حلی داره تازه ما هنوز مطمئن نیستیم و این هم به این معنی نیست که هیچ وقت نتوانید بچه دار بشید. باید با هم صحبت کنیم» ولی کامران بیرون رفت و منم با عجله به دنبالش روان شدم.

از شنیدن این خبر غم عظیمی روی دلم سنگینی می کرد و انگار آوار روی سرم خراب شده بود، فکر هر چیزی را می تونستم بکنم غیر از این که بهم بگن نمی تونیم بچه دار بشیم.
وقتی توی خیابون به کامران رسیدم و صدایش زدم به سمتم برگشت و با ناراحتی رو به من گفت:« متأسفم ژینا» و دستم را گرفت و گفت :« باور کن نمی خواستم چیزی را از تو پنهان کنم ولی وقتی دکتر گفت:« یک درصد این اتفاق می افته اصلا فکرش را هم نمی کردم این مورد در باره ی من پیش بیاد، بارو کن اگه می دونستم وقتی برگشتیم ایران از تو جدا می شدم.»
و اشک روی گونه هایش سرازیر شد و شکسته شدنش را دیدم و صدای خرد شدن غرورش را همراه صدای باران که شروع به بارش کرده بود را شنیدم، در عرض چند لحظه تمام باورهایم از بین رفته بود و حالا داشتم خرد شدن عشقم را می دیدم و کاری از دستم ساخته نبود، تحمل این یکی را نداشتم.
کامران همه ی زندگیم بود. آن قدر دوستش داشتم که تحمل نداشتم خاری به دستش فرو بره چه برسد به این که، این جور درهم بشکند. اصلا نمی تونستم فکر درستی کنم. من برای داشتن بچه بال می زدم و از طرف دیگه طاقت یه لحظه دوری و ناراحتی کامران را نداشتم، فشار روحی سختی بود.


همان طور که دستم در دستان کامران کامران بود و جلوی چشمانم سیاه شد و بندم شروع به لرزیدن کرد و انگار سرمای خیابان چندین برابر شده باشد به کامران تکیه دادم. کامران که متوجه حال خرابم شده بود، کمک کرد و منو به داخل ماشین برد و سریع یه شیر کاکائو داغ و شیرین برایم تهیه کرد و به زور به خوردم داد و بخاری ماشین را روی زیاد گذاشت و به سمت خونه روانه شد.
وارد خونه که شدم هنوز می لرزیدم و کنار شومینه نشستم و کامران شربت قندی برایم درست کرد و پتو رویم کشید و کنارم نشست. ساعتی در سکوت کنارم قرار گرفت و منم لرز بدنم آروم شد. نمی دونستم با این وضع چطوری باید کنار بیام ولی می دونستم، که هیچ مشکلی نیست که با توکل به خدا حل نشه درست بود که ضربه ی سختی بهم وارد شده بود ولی باید سعی می کردم طوری رفتار نکنم که کامران احساس ناراحتی و عذاب وجدان داشته باشد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید