نمایش پست تنها
  #52  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

.))
فرشید در حالی که هستی را کمی آروم شده بود روی زمین می گذاشت گفت: ((عیبی نداره ژینا. کسی فکر نمی کنه تو مقصری.دیدی که خودشون هم گفتند تو محل نذاشتی. ولی قبول کن برای کامران هم شوک بزرگی بود.
منم شوکه شده بودم چه برسد به اون،خیلی سخت آدم ببینه که برای زنش خواستگار اومده . تمام غروروباورهای آدم خرد میشه.))
با ناراحتی گفتم: ((ولی خب تینا هم نگفته که همسر داره آرش باید این رفتار را داشته باشه.))
فرشید گفت: ((ولی برای تینا که خواستگار نیومده برای تو اومده.)) .
راست می گفت ولی من هنوزم نمی تونستم کامران را بفهمم . شاید هم برای فهمیدن حال کامران باید مرد می شدم و از زاویه دید اون نگاه می کردم .
فرشید گفت : « من برم هستی را پیش لیلا بذارم و برم ببینم این پسره ی دیوونه کجا رفت »
بعد از رفتن فرشید رو به تینا گفتم :« یعنی فکر می کنی نگفتن داشتن همسر به کسی اجازه می داد که بدون این که از طرف بپرسن اصلا تو چه کاره ای یا نظرت چیه سرشون رو بیندازند و برن خواستگاری . »
تینا گفت :« نه ، اگه این جور باشه من و تو هم نمی دونیم خیلی از بچه ها چه دختر چه پسر ازدواج کرده اند یا نه . این دلیل نمی شه که هر جور خواستیم در موردشون فکر کنیم . مثلا همین لیلا ، کی می تونست فکر کنه با این سن کم بیوه بشه و بچه هم داشته باشه ولی فرزانه با دانستن این مساله باز هم سراغ تو اومد و پرس و جو کرد . واقعا که این بهنام دیوونه است . حالا تو شوهر هم نداشتی شاید نامزد داشتی یا چه می دونم عاشق کسی بودی . ولی راستی ژینا چرا واقعا ما نگفتیم ازدواج کردیم . »
با ناراحتی گفتم : « چه می دونم از بس که بی فکر و دیوونه ایم . فکر می کنیم خودمون کاری به کسی نداریم همه هم مثل خودمون هستند . »
تینا آه عمیقی کشید و گفت : « آرش هم رفته خونه ی خاله اینا الانه که بیاد خونه . »
یک ربع بعد وقتی تینا شربتی را به دستم داد و خوردم آرش هم که اومده بود چراغ خاموش را دیده بود طبق معمول که می دونست تینا پیش منه در زد و تینا در را باز کرد و با دیدن اون گل های له شده و قیافه ی من با حیرت پرسید : « این جا چه خبر شده . »
تینا گفت : « چیزی نشده فقط یک کمی دعواشون شده . »
آرش پرسید : « کی کامران و ژینا . »
تینا با حرص گفت : « پس کی . نکنه من و تو دعوامون شده و خبر نداریم » و خودش را روی مبل ولو کرد
آرش کنارم نشست و گفت : « آخه چی شده این جا زلزله اومده . »
تینا گفت : « سر به سرش نذار» و خودش جریان را برایش تعریف کرد و آرش رو به تینا گفت : « این هم کلاسی شما دیوونه است که این جوری پا شده و اومده خونه مردم . »
تیتا گفت : « لابد هست دیگه »
آرش گفت : « خب چرا شما ها نگفتید که متاهلید »
تینا پایش را به زمین کوبید و گفت : « آی کی یو تو تا حالا دیدی ما با کسی تو دانشگاه دوست صمیمی شده باشیم و ارتباط داشته باشیم . آخه دلیلی نداره آدم به هر کسی می رسه از زندگی اش تعریف کنه ما هم چیزی در مورد بقیه نمی دانیم . »
رو به آرش گفتم : « از همه بدتر رفتار بدی بود که کامران کرد . اصلا نمی تونم ببخشمش . ما تو فرانسه هم دعوای بدی با هم کردیم ولی اون جا مقصر من بودم ولی این جا واقعا من تقصیری نداشتم . حالا خیلی راحت به من میگه حق نداری بری دانشگاه . فکر می کنه من برده ی زرخریدش هستم . »
آرش با همون آرامش همیشگی اش گفت : « خب عزیزم عصبانی بوده انتظار نداری که بیاد بگه الهی قربونت برم برات خواستگار اومده . »
از حرفش خنده ام گرفت و آرش ادامه داد :« می دونی چیه ژینا تو خیلی پر توقع شدی . از بس که لیلی به لالات گذاشته توقع به پیشته گفتن را هم نداری . »
با اعتراض گفتم : « خیلی بدی آرش . به جای این که از من طرفداری کنی از اون طرفداری می کنی . »
آرش گفت : « من دارم واقعیت را می گم . تو همیشه برای من عزیز بودی . خودت هم می دونی وقتی هم خواستی با کامران ازدواج کنی بهت گفتم کامران مرد خیلی خوبیه ولی تو وقتی رفتی فرانسه هم خیلی عذابش دادی ، سر یه فکر باطل ، هنوزم که هنوزه اگه کامران به کسی نگاه کنه طوفان به پا می کنی چطور انتظار داری که کامران اصلا ناراحت یا عصبانی نشه .
الان اون این جا نیست ولی بهتره یه خورده بزرگ تر بشی . تو یه کارخونه به اون بزرگی و این همه کارهای دیگه را اداره می کنی ولس تو زندگی خودت مثل بچه ها می مونی . هنوز انتظار داری بچه بازی کنی و کامران هم لوست کنه و نازت را بکشد .
نمی گم نباید نازت را بکشد ولی اگه این رفتارهایت بیش از حد ادامه داشته باشد با بد اخلاقی هایت اونم خسته می شه . می فهمی که چی می گم . »
می دونستم چی میگه چون چند باری هم تو کارخونه از کوره در رفته بودم و با کامران خیلی بد حرف زده بودم و در عوض اون با مهربونی تمام سعی کرده بود منو آروم کنه ولی با همه ی این حرف ها دلم ازش گرفته بود .
تینا بلند شد و گل ها را جمع کرد و آرش همراه زباله ها بیرون برد . بعد از یک ساعت دیگه کامران همراه فرشید به خونه برگشت و کامران که هنوز معلوم بود ناراحت است سلامی به همه کرد و رفت داخل اتاق و در را بست .

آرش و تینا هم همراه فرشید رفتند و تینا سفارش کرد زیاد سر به سرش نذار .
وقتی رفتند سکوت غم انگیزی داخل خونه پیچید . حس این که کامران باهام قهر کرده عذابم می داد تلوزیون راروشن کردم و جلویش رفتم نشستم . به امید این که کامران بالاخره بیرون میاد و از دلم در میاره گرسنه بودم و کمی شام گرم کردم و به در اتاق زدم و گفتم شام حاضره و پشت میز نشستم .
هر چی صبر کردم بیرون نیومد و منم با خودم گفتم : « به جهنم نیا »
شام را خوردم و حالا نمی دونستم چکار کنم . غرورم اجازه نمی داد سراغش برم . برای همین همان جا روی مبل راحتی دراز کشیدم و کوسن را زیر سرم گذاششتم و این قدر به تلوزیون خیره شدم تا خوابم برد .
یکی دو ساعت بعد سردم شد و از خواب بلند شدم . پاورچین پاورگین سمت اتاق رفتم و در را باز کردم .
دیدم چراغ خواب روشن است و کامران دستش را خم کرده و روی پیشا نی اش گذاشته و به سقف نگاه می کند .
یکهو لجم در اومد و با خودم گفتم بیدار بوده و حتی نخواسته یه پتو روی من بکشه .
مگه من چکار کرده ام که این جوری با من قهر کرده . حالا که این طوره و نمی خواد با من حرف بزنه دلیلی نداره منم این جا بمونم و فکر کنه واقعا من مقصرم و می خوام منتش رو بکشم .
با این فکر محکم در را بهم کوبیدم و با عصبانیت از خونه هم خارج شدم و در ساختمان را هم محکم بهم کوبیدم تا متوجه بشه که از خونه رفتم و از در وسط با سرعت به ویلا رفتم و از در پشت آشپزخونه که همیشه کلیدش کنار گلدان بود وارد خونه شدم که یهو زری خانوم که همیشه خوابش
سبک بود توی سالن جلوی رویم سبز شد و خواست جیغ بکشد که با دیدن من دستش را روی دهانش گذاشت و بعد از چند ثانیه دستش را برداشت و پرسید:
-اینجا چیکار می کنید ژینا خوانم فکرکردم دزد اومده
با ناراحتی گفتم:با کامران حرفم شده بود می خواستم توی خونه باشم حالا هم می خوام برم اتاقم و بخوایم.
وبالا رفتم و خودم را روی تختم انداختم و خوابیدم.
صبح با صدای مامان که تکانم می داد بلند شدم و سلام کردم.مامان با نگرانی پرسید:اینجا چیکارمی کنی.زری خانوم گفته نیمه شب اومدی
بایاداوری کار کامران بغضم ترکید و با قیافه ی حق به جانبی جریان دیروز را برای مامان تعریف کردم و مامان سری تکان داد و گفت:
-خب عزیزم تقصیر خودته.چقدر بهت گفتم از خوبی کامران سواستفاد ه نکن ولی گوش نکردی
با اعتراض گفتم:ولی مامان من که مخصوصا این کارو نکردم.
مامان گفت:می دونم.منم خیلی کم تو محیط کارم یا دانشگاه با کسی درباری زندگیم حرف میزدم.ولی قبول کن کامران حق داره.یه مدت که تو بلاتکلیفی بود و نمی دونست تو با اون زندگی می کنی یا نه بعدش هم که عروسی کردید تمام وقتت برای کار و دانشگاه گرفته می شد و خیلی مواقع خسته ای اگه فقط مثل من کار می کردی خیلی راحتتر به شوهر و زندگیت می رسیدی خب تو هم حق داری و این مسئولیت بزرگی بود که به دوش تو افتاد،کامران هم می دونه برای همینه که کمکمت می کنه و اعتراض نمی کنه ولی این یکی برایش خب ضربه ی یزگی بوده.قبول کن برای اینکه با خودش کنار بیاد اجتیاج داشته که فکر کنه تو نباید این جوری می اومدی قهر خونه ی ما.درسته که اینحا همیشه خونه ی توئه ولی باید بدونی خونه ی واقعی تو اونجاست.حالا پاشو که دانشگاهت دیر میشه
با ناراحتی پاهایم را توی بغلم جمع کردم و گفتم:ولی کامران گفته دانشگاه نرم.
مامان خندید و گفت:تو هم چقدر حرف گوش کن بودی و ما خبر نداشتیم.اون تو عصبانیت یه چیزی گفته
با سرتقی گفتم:نمیرم.مگه اینکه خودش بیاد و معذرت خواهی کنه
مامان بلند شد و اهی کشید و گفت:از دست تو نمی دونم چکار کنم.منم باید برم سر کلاس.بیشتر فکر کن و از در بیرون رفت.
اون روز تو اتاق موندم و تلاش های مامان گل پری هم بی نتیجه موند.
تینا هم هر کاری کرد منو با خودش به دانشگها ببره موفق نشد.بابا و عمو خونه نبودند و از روز قبل به اصفهان رفته بودند و نزدیک ظهر بود که صدای کامران رو شنیدم که داشت با مامان گل پری حرف میزد.
سریع در اتاق رو قفل کردم و روی تخت نشستم.فهمیدم کارخونه نرفته و صدای پاش رو شنیدم که از پله ها بالا میامد.
دستگیره در را فشار داد و وقتی دید قفله صدام کرد و جواش را ندادم
با لحنی که هنوز بوی دلخوری می داد گفت:می دونم صدام رو می شنوی بلند شو در رو باز کن.می خوام باهات حرف بزنم.
جواب دادم:من با تو حرفی ندارم.نمی خوام ببینمت.
در صورتی که دلم برایش تنگ شده بود و دلم می خواست نازم را بکشد تا من خودم را در اغوش گرمش قایم کنم و مثل همیشه که بهم می گفت پیشی کوچولو لوسم کند.
کامران چند باری در زد و وقتی جوابش را ندادم خیلی محکم قاطع گفت:پس من میرم.اگه نیومدی خونه دیگه نیا و فکر منم از سرت بیرون کن.دیگه از لوس بازیهات خسته شدم.
و صدای پایش را شنیدم که رفت.باورم نمی شد این کامران بود که این طوری با من حرف زده بود و گفته بود از دستم خسته شده
بهت زده به سمت در رفتم و در را باز کردم و خواستم راه پله رو نگاه کنم که کامران که کنار در پنهان شده بود و کفش هایش را دراورده بود به داخل اتاق هلم داد و با خنده گفت:رودست خوردی نه
در حالیکه از فریب خوردنم حرصم دراومده بود خواستم با اعتراض بیرونش کنم که اون چشمهای سیاهش را به صورتم دوخت و از اون خنده هایی که دلم براش ضعف می کرد رفت و با لحنی خواستنی گفت:منو می بخشی خانوم کوچولو
ابروم را بالا انداختم که گفت:مثل همیشه دست پیش گرفتی که پس نیفتی.حقش بود یه کتک مفصل بهت میزدم و تو اتاق زندانیت می کردم که شبونه هوس فرار کردن از خونه به سرت نزنه.
با خشم نگاهش کردم که گفت:حالا که نزدمت نمی خواد چشمهایت را برایم دربیاری.حالا نمی خوای باهام حرف بزنی.
با دلخوری گفتم تو حتی نخواستی دلیل منو برای نگفتن اینکه ازدواج کرده ام بشنوی و اون طوری رفتار کردی
موهایم را بوسید و گفت:منو ببخش.قبول کن که من چون خیلی دوستت دارم خیلی هم حسودم.قبول کن نگه داشتن زنی به خوشگلی و پولداری تو خیلی سخته.مدام فکر می کنی نکنه از دستت بره
موهایش را کشیدم و گفتم:تو خیلی احمقی که فکر می کنی من عشقم رو با دنیایی عوض می کنم.
چشمهایش پر از خنده شد و گفت:این عاشق فدای تو بشه حالا بیا بریم خونه.همراهش شدم و به خونه برگشتم.عصری تینا اومد و گفت:که بهنام کلی معذرت خواهی کرده و منم بهش گفتم:با این بی فکریش باعث دعوای تو و شوهرت شده
خیلی ناراحت شد و گفت:باعث شرمندگی من است که با این کارم باعث ناراحتی خانوم کیانی شدم.و خلاصه خیلی ناراحت بود.
فردایش کامران منو و تینا رو رسوند و بچه ها با دیدن کامران زمزمه هاشون شروع و تا خواستند کنجکاوی کنند تینا گفت:شوهر ژیناست و در ضمن منم با پسر خاله ی ژینا عروسی کرده ام.
وقتی بچه ها چشم هایشان گرد شد و پرسیدند:کی؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید