نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 08-10-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت چهاردهم

پس از قطع مكالمه نگاهش با نگاه اسماني و نگران بهرام گره خورد بهرام نمي دانست كه چشمان نگرانش چه شباهت فاحشي به چشمان يگانه عشق فروزان در گذشته دارد
فروزان خيلي نگراه بود فرزانه تنها عضو باقي مانده از خانواده اش بود از دست دادن او برايش زجر اور بود از دست دادن او يعني پايان تمام اميد ها يعني غرق شدن در اقيانوس نا اميدي ها يعني به اغوش كشيدن مرگ يعني نوشيدن جام زهر جدايي ها سر انجام انتظار به پايان رسيد با شنيدن صداي زنگ در بهران ان را باز كرد فريدون همراه فرهاد و فرزانه داخل شدند فروان با ديدن خواهرش كه سالم بود اشك از ديدگانش جاري گشت او را به اغوش كشيد و گريست
- فرزانه سالمي خوبي فكر كردم يكي مياد و خبر مرگتو برام مي ياره مثل مرگ بابا . مامان.و...
سه پسر جوان ناراحت شدند فرهاد توضيح داد كه به دليل اين كه حال فرزانه خوب نبود و همين طور به خاطر ترافيك دير كرده اند بعد از يك ربع بنابر خواست فريدون همه حاضر و اماده رفتن شدند فرهاد و بهرام در يك اتومبيل و بقيه در اتومبيل فريدون جاي گرفتند فرزانه وضعيت روحي فروزان را درك مي كرد از اين كه مي ديد خواهرش روز به روز بيشتر در باتلاق نا اميدي دست و پا مي زند و رو به تبهاي ميرود ناراحت بود ولي كاري از دستش بر نمي امد بهرام و فرهاد نيز ناراحت بودن دبهرام چيزي از زندگي مجهول فروزان نمي دانست فرهاد زمزمه كرد:
- نگرانشم چقدر اعصابش ضعيف شده مي ترسم اتفاقي براش بيفته نگاه نگران بهرام را ديد و ادامه داد:
- در طي يك سال پدر و مادرش رو از دست داد زماني كه عموم مرد فروزان سوزي رو باردار بود يك ماه بعدئ از به دنيا اومدن بچه زن عموم هم دق كرد فروزان خيلي زجر كشيد و خيلي تنها شد فقط فرزانه براش مونده
بهرام كه نرااحت شده بود پرسيد:
- اون موقع شوهر فروزان كنارش نبود؟
فرهاد نگاهي به او كرد دلش به حال فروزان مي سوخت بيچاره فروزان كي شوهر داشته جواب داد
- نه
بهرام خيلي سوال داشت اما از پرسيدن ان منصرف شد چرا كه مي ديد فرهاد چندان تمايلي به جواب دادن ندارد
خانواده عمو خيلي از ديدن ان ها خوشحال شدند همه در سالن پديرايي دور هم جمع شدند فروزان براي اين كه باعث ناراحتي جمع صميمانه ان ها نشود سعي كرد به فرهاد و فرزانه بفهماند كه بحثي درباره نگراني او پيش نكشند وقتي فرناز وارد شد با ديدن بهرام لرزش خفيفي در قلبش احساس كرد اما خودش را كنترل كرد و مثل هميشه با خونسردي سلام و احوالپرسي كرد فريدون كه هنوز نگران فروزان بود گفت
- به نظر من بهتره بيشتر به فكر خودت و سلامتي ات باشي مي خواي همه ثابت كني كه خوبي و طوريت نيست در صورتي كه تو بيماري و اصلا به فكر خودت نيستي
فروزان وقتي ديد فريدون درباره او نگران است خوشحال شد لبخندي زد و به خاطر اين موضوع تشكر كرد سعي كرد با صحبت هاي بهتر محيط را شاد تر كند در صال فريدون مي خواست فروزان بيشتر به فكر سلامتي و زندگيش باشد با خود مي انديشيد كه من بايد بتونم با فروزان مهربون باشم اون تنهاست و به كمك من احتياج داره خدايا كمكم كن
سوزان خيس از اب بازي وارد سالن شد فروزان او را به اتاق فرناز برد و لباس هايش را عوض كرد پس از لحظاتي سوزان در رختخواب به خواب فرو رفت ساعتي گذشته بود و وقت شام خوردن بود فرهاد رو به ديگران كرد و پرسيد:
- فريدون را نديديد؟
فروزان گفت
- شايد تو حياط باشه وقتي رفتم سوزان بيارم تو حياط بود
فرهاد با خنده گفت
- محاله تو اين سرما توي حياط بمونه مگه اين كه عقل از سرش پريده باشه
آن ها خواستند كه فروزان به دنبال فريدون برود او نيز با شك و دو دلي قدم به حياط گذارد هوا سرد بود فريدون را ديد كه بي حركت بر لبه حوض نشسته است به ارامي جلو رفت و او را صدا زد اما حركتي از او مشاهده نكرد نزديكتر شد و در مقابل او زانو زد و شانه هايش را تكان داد
- فريدون فريدون
فريدون به خود امد و پرسيد
- چي شده؟
فكر نمي كرد فروزان مقابلش نشسته باشد موهايش را لمس كرد واقعي بود فروزان سر به زير انداخت وپرسيد:
- چي شده چرا ساكت نشستي؟
فريدون با لبخند گفت
- نكنه فكر كردي يخ زدم و مردم؟
وقتي سكوت فروزان را ديد گفت
- برات فرقي مي كد كه بميرم يا بمونم
- بس كن فريدون معلومه كه فرق مي كنه مي خوام زنده باشي چون پسر عموم هستي
او با ناراحتي پرسيد
- فقط همين؟ چون پسر عموت هستم؟
فروزان با تعجب به او نگه كرد فريدون ادامه داد:
- چند سال پيش گفتي مرده و زنده ام برات فرقي نداره به خاطر همين پرسيدم
دوباره قلب فروزان شكست باز هم گذشته شلاق سوزناكش را بر روح او زد و با ضرباتش تمام وجود او را ازرد و از درون متلاشي اش كرد با حالتي خشمگين گفت
- چرا گذشته دست از سرم بر نمي داره چرا به هر طرف كه بر مي گردم بايد گذشته شلاقشو به صورتم بزنه ؟ چرا؟ به چه جرمي؟
فريدون كه متعجب شده بود گفت
- فري به خدا منظوري نداشتم نمي خواستم ناراحتت كنم
- تو اعصابمو به هم مي ريزي با پيش كشيدن گذشته چي رو مي خواي ثابت كني اين كه تو پيروز شدي و من باختم اره اعتراف ميك نم كه من باختم حالا راضي شدي؟
بلند شد شانه هايش از درد حسرت مي لرزيد به راستي فريدون اين بار قصد ناراحت كردن او را نداشت فروزان سر به زير انداخت و وارد خانه شد و فريدون فقط او را نگاه مي كرد سر سفره همه منتظر ان دو بودند عمو از او خواست كه كنارش بنشيند و وقتي فريدون امد همگي شروع كردن دبه غذا خوردن اما فروزان از ناراحتي نمي توانست غذايش را بخورد
از بقيه عذر خواهي كرد و به اتاقيك ه سوزي خوابيده بود رفت به ارامي و بي صدا شروع كرد به گريستن محكوم به گريستن بود اما بي صدا
روز بعد بچه ها تصميمي داشتند به گردش بروند اما فروزان به دليل سرما خوردگي سوزان به اين موضوع توجهي نكرد و قصد رفتن به منزلش را داشت از زحمات خانواده عمو تشكر كرد فريدون با تريد پرسيد كه اجازه مي دهد او را برساند فروزان چند مايل نبود اما پذيرفت وقتي كه در ماشين فريدون نشست پس از طي مسافتي سوزان در اغوشش به خواب رفت سكوت برقرار بود فريدون قصد داشت با او صحبت كند مي خواست كمي از ناراحتي اش بكاهد
- فروزان
فروزان بدون ان كه به او نگاه كند جواب داد فريدون پرسيد:
- از دستم ناراحتي بايد بدوني كه من ديشب....
فروزان به ميان حرف او پرسيد و گفت:
- مي دونم فريدون قبول كردم لطفا تو هم ديگه در اين باره حرفي نزن
به ارامي حرف مي زد و اثري از خشم در كلامش نبود
فر يدون ماشين را نگه داشت با خود كلنجار مي رفت كه چكونه با او صحبت كند فروزان نيز تعجب كرده بود فريدون برگشت و به او خيره شد به ارامي زمزمه كرد
- من تو رو بخشيدم مي فهمي با تمام وجودم همون طور كه خواستي
لبخند بر لبان فروزان نشست ايا درست مي شنيد فريدون او را بخشيده بود
- فروزان جدي مي گم باور كن هنوزم براي من عزيزي فقط از دستت ناراحت بودم و گرنه مگه مي تونم از تو كينه اي در دل داشته باشم فكر ميك ردم از تو بيزا شدم اما اشتباه مي كردم فروزان من هنوز مثل گذشته هايم به خدا همون فريدونم همون كه دوستت داشت
فروزان به ارامي گفت
- از اين كه منو بخشيدي خوشحالم حالا احساس مي كنم كمي از بار گناهم كم شده
- اگه سبك شدي پس اين مرواريدها چيه؟ هان؟
حالا لحن فريدون مثل گذشته شده بود فروزان سر به زير انداخت
- اين اشك غم نيست اشك شاديه
فريدون از شادي او خشنود بود بخشيدن بدي هايي كه فروزان در حقش كرده بود سخت بود اما فروزان برايش ارزش بسياري داشت به خاطر همين او را بخشيد گناه بزرگش را نديده گرفت و با مهرباني به روي ا لبخند زد
فريدون از شادي او خوشحال بود فروزان را به خانه اش رساند و خودش با يك دنيا شور و هيجان رفت حالا به راستي شده بود مثل گذشته ها همان فريدون عاشق پيشه ...

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید