نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

......خودم میدونستم که حرف هایی که میزند زیاد منطقی نیست ، ولی نمیتونستم ازش فرار کنم .

روز چهارم بود و یک هفته بیشتر تا مهلت تعیین شده آقای کریمی باقی نمانده بود.تو این چند روز مامان بابا مرتب با دایی در تماس بودند.توی تراس نشسته بودم که آرش و تینا روبرویم سبز شدند و با خنده دو تایی گفتند سلام بر دوست و یار بی وفا و تینا بغلم کرد و بوسیدم و گفت:چیه هنوز دستت به پولها نرسیده خودت رو گرفتی و مارو فراموش کردی.در آغوش تینا حس کردم پناهگاه امنی پیدا کرده ام که فقط اون میدونه تو دلم چی میگذره و اشکهایم بی محابا روی صورتم جاری شدند و به هق هق افتادم.
تینا گفت:الهی بمیرم چرا اینطوری گریه میکنی.
دایی که شاهد ماجرا بود گفت:بگذار عقده های دلش را به صورت تب بیرون میریزد با اشکهایش خارج کند.
بعد از اینکه آروم گرفتم احساس بهتری داشتم نگاهم به بهادر افتاد که بغض کرده بود و منو نگاه میکرد.به سمت خودم کشیدمش و سرش را نوازش کردم.
آرش بهادر را بغل کرد و گفت:دایی با ژینا صحبت کردید یا نه؟
دایی گفت:نه منتظر بودم شماها بیایید خودتان بگویید هر چی باشه شماها جوونید و حرف همدیگه را بهتر میفهمید.
رو به تینا پرسیدم:اتفاقی افتاده؟
تینا صندلی اش را نزدیکتر آورد و گفت:این چند روزه خانه شما قیامتی به پا بود..مامان اینا با دایی اینا هر روز در حال بحث و دعوا بودند راستش را بخوای بابا بزرگ با این وصیتش همه چیز را بهم ریخت.هیچکس فکرش را هم نمیکرد.همانطور که تو بهم ریختی بقیه هم همینطور.خاله پریوش اعصابش بهم ریخته و مامان و دایی اینا هم نمیدونند چکار کنند. مامان گل پری هم میگوید کاری از دستش بر نمی آید چون وصیت قانونی است.
گفتم:ولی حال هیچکس مثل من بد نیست و افکارم بهم ریخته است.من تا حالا اینطوری نبودم ولی از آن روز تا حالا مرتب انگار یکی دیگه تو مغز من حرف میزند مثل دیوونه ها شدم دایی میگه افسردگی گرفتی ولی من خودم دیدم آدمهای دیوونه یکی دیگه باهاشون حرف میزنه.منم دارم دیوونه میشم و با این حرف اشکهایم ریخت.
تینا گفت:گریه نکن.این که تو میگی فقط بخاطر اینه که یک دفعه به کامران شک کردی شاید منم بجای تو بودم همینطور میشدم سخته آدم فکر کنه کسی بخاطر پول دوستش داشته باشه و ذهن ناخودآگاهت داره با عشقی که قبلا توی قلبت و روحت بوده مبارزه میکنه.ولی این فقط یک فرضیه است نه واقعیت.منکه بحال خراب کامران نگاه میکنم مطمئن میشوم که واقعا دوستت داره.هیچ آدمی نمیتونه اینطور واقعی نقش بازی کنه.خودش به عمه گفته که حاضره از این ثروت چشم بپوشه ولی حال روحی تو بهم نریزه و اشکهایش جلوی همه سرازیر شده بنده ی خدا حتی نمیتونه بفهمه دلیل مخالفت تو چیه.چون باور نمیکنه که با خاطر علاقه شهروز باشه هر چی هم از من میپرسد میگم به منم گفتی شهروز رو دوست داری.وقتی اینو از زبان من شنید باور کن داغون شد و شکسته شدنش را دیدم.
تو روی مامانم و خاله ایستاد و گفت:وقتی ژینا منو دوست نداره من حاضر نیستم از عشقش جدا بشه و با من زندگی کنه.با تمام اینکه میدونم اگر کنار مرد دیگه ای ببینمش قالب تهی میکنم ولی راضی به ناراحتی اش نیستم.
با حرفهای تینا شمع کم سویی ته دلم روشن شد و گفتم:یعنی میشه من اشتباه کرده باشم ولی هنوز نمیتوانستم اعتماد کنم.
آرش گفت:حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم .نگاهش کردم که گفت تو و تینا هر دو در یک دانشگاه قبول شدید.
با خوشحالی از جایم بلند شدم و گفتم:راست میگی؟
آرش با خنده گفت:عجب ما لبخند سرکار خانم را دیدیم.راست میگفت تو این چند روزه این تنها خبری بود که باعث خوشحالی من شده بود.درسته هر کی جای من بود و اینهمه ثروت را به ارث میبرد سرازپا نمیشناخت ولی برای من افسردگی و بدحالی بهمراه اورد.
تینا گفت:فردا برای ثبت نام باید بریم ولی شاید مجبور شدیم سال دیگه به دانشگاه بریم.
با تعجب پرسیدم:برای چی؟
تینا گفت:اگه تو بخوای بری فرانسه منهم تصمیم گرفتم صبر کنم و دوتایی یکسال مرخصی بگیریم و بعد سال اینده با هم بریم.
نگاه عمیقی به تینا و آرش انداختم و گفتم:منظورت از فرانسه رفتن چیه؟منکه گفتم نمیرم.
تینا گفت:ببین ژینا من میخوام چیزی را که بزرگترها جرات نکردند بهت بگن با کمک آرش بهت بگم.
با نگرانی پرسیدم:اتفاقی افتاده؟
تینا مکثی کرد و گفت:ببین ژینا تو همیشه راحتی دیگران را به راحتی خودت ترجیح دادی .حالا من از طرف تمام خانواده ازت میخوام یک فداکاری بزرگ بکنی.درسته که هیچکس حق نداره از تو بخواد زندگی ات را خراب بکنی .ولی تصمیمش با خودته اگه خودت خواستی تمام خانواده تا آخر عمر مدیونت میمانند و این فداکاری ات قابل چشم پوشی نیست.
خواستم حرفی بزنم که آرش گفت:ببین ژینا تو عاشق کامرانی اینو خودت و من تینا خوب میدونیم.حالا به هر دلیل به عشق کامران شک کردی که شاید تو را بخاطر پول بازی داده درسته؟با سر اشاره کردم که اره.
آرش گفت:ببین خاله و عمو پرویز با همه ی خانواده بخاطر تو جنگیدند ولی مامانم که تو جریان اتفاقات است و مثل مامانت فکر نمیکنه یک پیشنهادی داده که اگه تو قبول کنی همه هم به ارثیه میرسند هم تو میتونی از عشق واقعی کارمان مطلع بشی.
ابرویم را بالا دادم و گفتم:چی جوری؟
تینا گفت:اینطوری که تو و کامران تو همین هفته به عقد هم در بیایید و من و تو از دانشگاه مرخصی بگیریم و من تو این مدت منتظر تو بمونم تا با هم به دانشگاه بریم.
با پوزخندی گفتم:اینکه شد وصیت بابابزرگ فقط تو چرا از دانشگاهت بیفتی.
آرش گفت:نه این فرق میکنه.اگه تو قبول کنی که برای یکسال عقد کرده کامران بشی و به همراهش به فرانسه بری و کارهای شاهرخ خان را انجام بدی بعد از یکسال اختیارات اموال بدست تو میفته و هرطور بخوای میتونی عمل کنی.ولی لزومی نداره که بعد از یکسال با کامران زندگی کنی .مثل من و تینا که عقد کرده هستیم و بعد از یکسال اگه خواستی با کامران زندگی کنی و اگه مطمئن شدی که کامران بخاطر پول دنبالت بوده که تو این یکسال معلوم میشه و تو میتونی ازش جدا بشی.
با تعجب گفتم:جدا بشم پس وصیت بابابزرگ چی میشه؟
تینا گفت:خب تو وصیت بابابزرگ این پیش بینی نشده که اگه تو و کامران از هم جدا بشید این مال از بین میره.او فقط خواسته که شماها با هم ازدواج کنید و لابد چون مطمئن بوده با هم زندگی میکنید این پیش بینی را نکرده ولی تو اگه مطمئن شدی که کامران مرد دلخواهت نیست میتونی بعد از یکسال جدا بشی و با هر کی دوست داشتی ازدواج کنی.
با ناراحتی گفتم:اونوقت من میشم یک زن بیوه.
تینا گفت:اولا که دایی گفته برات شناسنامه پاک پاک میگیره ثانیا اکه من تو یا هر دختر دیگه ای ازدواج کنیم میدونیم که ازدواجمان تا آخر همانطور خوب و خوش است یا نه ولی با همه ی اینا گفتم که این یک فداکاری بزرگ است که برمیگرده به خودت و اینکه آیا حاضری به خاصر بقیه خانواده تن به این فداکاری بدی و پاتو راهی بگذاری که از آینده اش مطمئن نیستی.
رو به آرش کردم و گفتم:یادته وقتی بابا پرسید اگه کامران تو این مدت ازدواج میکرد چی میشد و مامان گل پری گفت بهش میگفتند خب اینم یه دلیل دیگست که من احتمال میدم که کامران میخواسته ازدواج کند و مامان گل پری هم جریان وصیت نامه را برایش گفته و کامران تصمیم گرفته اینطوری برای من نقش بازی کند.
آرش نفس عمیقی کشید و گفت:ولی منم یک پسرم .خوب میدونم که نگاهی که توش عشق موج میزنه با نگاهی که از سر هوس یا بازی است فرق میکند.ناراحت نشی ولی من فکر میکنم تو رو دنده ی لج افتادی و گرنه نگاه کامران پر عشقه در صورتیکه نگاه شهروز اینطور نیست.
خواستم اعتراض کنم که گفت:نگاه شهروز بتو نگاه پسری است که میخواد یک جنس خوب را خریداری کنه فقط برای اینکه بگه منم اینو دارم.چون خوشگله و نازه .ولی شهروز نگاه پاکی نداره و مطمئنا با دخترهای دیگه هم ارتباطهای مشابهی خواهد داشت من اینو گفتم که بدونی ولی تصمیم با خودته.
بلند شدم کلاه و عینکم را برداشتم و گفتم:میخوام کمی قدم بزنم.
آرش گفت:پس ما هم میریم کمی با هم قدم بزنیم.
آرام آرام کنار دریا شروع به قدم زدن کردم و پاهایم را در ماسه های خیس فرو بردم.موجهای آرام دریا با ضربه ای دلشنین به پاهایم برخورد میکرد و خنکی دلچسبی را توی هوای گرم بوجود می آورد.خیلی با خودم فکر کردم و بالا و پایین کردم.از یک طرف تو این چند ماهه ارزو داشتم که با کامران ازدواج کنم و از طرف دیگه حس بدبینی درونم بدجوری ازارم میداد.ای کاش بابابزرگ اینکار را نمیکرد .یک دفعه موج تمام لباسهایم را خیس کرد و هوس کردم توی اب شنا کنم.کفش و کلاه و عینکم را بروی ماسه ها انداختم و با لباس خودم را به اب زدم و بسمت جلو شنا کردم.
صدای تینا را شنیدم که فریاد میزد ژینا چکار میکنی.فهمیدم ترسیده و خیال کرده با این وضعیتی که من به آب زدم قصد خودکشی دارم بلند صدا زدم نگران نباش میخوام کمی شنا کنم.
تینا گفت:با لباس؟
گفتم اشکالی نداره.و دوباره خودم را به آب سپردم .دریا و اب همیشه بهم آرامش میداد .وقتی از شنا کردن خسته شدم پشت به اب خوابیدم و خودم را بدست آمواج سپردم نور خورشید روی صورت سفیدم را میسوزاند مجبور شدم برگردم و به شنا ادامه دهم.دریا ساکت و آرام بود و سر ظهر هیچکس جز من دیوانه هوس شنا کردن نداشت.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید