نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت چهاردهم


جلوی آینه ایستادم و دوباره خودم رو از نظر گذروندم . دامن بلند و تنگی به پام کرده بودم ، که درست هم رنگ کت نقره ای رنگم بود . دامن تا زانو تنگ بود و زانو به پایین مدل باد بزنی می شد . کتم آستین های بلند داشت و کوتاه بود ، درست تا روی کمرم لباس درست سایز تنم بود . لب آستین و دور یقه و پایین دامن با نوار و نگین های نقره ای تزئین شده بود . کفش های پاشنه بلند نقره ای رنگم رو پوشیدم ، قدم بلندتر از معمول شد . آرایش کم رنگی هم کرده بودم ، که صورتم رو از حالت دخترونه بیرون آورده بود .
توی کمد دنبال شال هم رنگ لباسم گشتم و در عوض شال نقره ای که مطمئن بودم وجود نداره ، یه شال سفید سر کردم . پالتویم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم .
هم زمان با خروج من ، سارا و پدرام هم از اتاق بیرون اومدن . نگام رو سارا ثابت موند ، این دختر درست مثل عروسک بود . اگه لحظه ای بی حرکت می موند ف فکر کی کردی یه عروسک جلوت ایستاده ، عروسکی با موهای مجعد طلایی و چشمایی ابی که یه لباس عروس خوشگل تنش کردن .
-خاله بیا ببین لباسمو .
یه چرخ جلوم زد ، دامن لباسش رو هوا بلند شد و همراه با خودش چرخید بی اراده جلو رفتم و بوسیدمش و محکم تو بغلم فشارش دادم .
-وای خاله ، خفه شدم .
دوباره صورتش رو بوسیدم و گفتم :
-خوب خاله چه کار کنم ، تو خیلی خوشگل شدی .
حرکتی به صورتش داد و با ناز گفت :
-من خوشگل بودم .
-آره عسلم .
صدای پدرام تازه منو به خودم آورد ومتوجه حضورش شدم .
-کاش یکی هم بود ، ما را تحویل بگیره .
سرم را بلند کردم و گفتم :
-لباسش خیلی بهش می آد .
-سلیقه خاله پریا شه دیگه
بلند شدم و ایستادم . نگام که تو نگاهش افتاد ، حرفی که می خواستم بزنم فراموشم شد . حس کردم ضربان قلبم شدت گرفت و انعکاسش صورتم رو سرخ کرد .دلم می خواست چشماش یه دریا بود و من می تونستم واسه همیشه خودم رو توش غرق کنم .
اونقدر بهش خیره موندم تا نگاهش رو ازم دزدید . تازه اون موقع بود که خودم اومدم و فهمیدم بی دلیل خیلی بهش خیره شدم . سرم رو پایین انداختم ، ولی حس کردم داره نگاهش سر تا پایم رو برانداز می کنه . واسه اینکه سکوت سنگین ایجاد شده رو بشکنم ، گفتم :
-من آماده ام ف می تونیم بریم
-چند لحظه صبر کن ، الان می آم .
سر را بلند کردم و اون برگشت طرف اتاق یه نفس عمیق کشیدم و عطر خوشش رو به ریه کشیدم و مست شدم . از پشت نگاهش کردم . قامت برازنده اش توی کت و شلوار کرم رنگ و خوش دوختش ، خوش ترکیب تر از همیشه بود .تو دلم آرزو کردم :«کاش می شد اصلا به این عروسی نمی رفتیم ، یا حداقل مریم اونجا نبود .»
یاد مریم ، دوباره دلم رو چنگ انداخت .
-خاله پریا ، ببین بابایی برات کادو آورده .
سرم را بلند کردم . پدرام جلوم ایستاده بود و یه بسته کادویی دستش بود نگام از روی کادو و دستش سر خورد روی صورتش لبخندی به روم پاشید و گفت :
-قابل نداره ، اینو از اصفهان برات گرفته بودم ولی ...
جمله اش رو کامل کردم :
-ولی اونقدر از دستم عصبانی بودید که ترجیح دادی بهم ندیدنش ؟
سرش را تکون داد :
-نه موقعیتش نبود . ولی الان دیدم بهترین فرصته .
-ممنون ... حالا می تونم بازش کنم .
-البته هر جور مایلی ، متعلق به خودته .
آهسته روبان دورش راباز کردم . داخل کادو ، یه شال نقره ای بود جیغی از خوشحالی کشیدم و گفتم :
-وای ... چقدر به موقع بود .
و بعد برگشتم طرف اتاق جلوی آینه قدی روی در کمد ایستادم و شالم رو در آوردم و شال کادویی پدرام رو انداختم رو سرم . شال درست هم رنگ لباسم بود و لبه های اون با نگین ونوار های نقره ای به زیبایی تزیین شده بود . شال سنگینی بود ، به نظر می رسید پول زیادی بابت اون پرداخت باشه . زیر لب گفتم :
«ممنون پدرام ، هدیه قشنگی رو بهم دادی تا آخرین لحظه زندگی به یادم می مونه »
از ماشین پیاده شدم و منتظر شدم تا اونم پیاده شه . انتظارم زیاد طول نکشید ، پیاده شد و دزد گیر ماشین رو روشن کرد . با اشاره به سارا که روی صندلی عقب خوابیده بود ، گفتم :
-پس سارا چی ؟
کنارم ایستاد و گفت :
-بذار بخوابه ، بهش سر می زنم .
-طفلی خوابش برده ، خیلی ذوق عروسی رو داشت .
-بخوابه براش بهتره ،یه ساعت دیگه می یام و می آرمش تو . اینجوری تا آخر شب بیداره و بهونه نمی گیره .
بعد آهسته به راه افتاد و منم سعی کردم خودم رو با گام هایش هماهنگ کنم .
-سخت نیست ؟
-چی ؟
به لامپ های رنگارنگی که بین درخت ها چشمک می زدن ، نگاه کردم و گفتم :
- نگه داری و تربیت بچه .
آهی کشید و گفت :
-خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی . گاهی وقت ها واقعا نمی دونم باید به سوال هایش چه جوابی بدم ، مخصوصا وقتی سراغ مادرش رو می گیره .
اومدم بگم که یه فکری باید بکنید که هم خودتون از تنهایی در بیایید و هم اون ، که پاشنه کفشم روی سنگ زیر پام لغزید و تعادلم رو از دست دادم ؛ ولی قبل از اینکه زمین بخورم دستش دور بازویم گره زد و منو عقب کشید و بعد صدای گرمش توی وجودم طنین انداخت :
-مواظب باش . خانم کوچولو .
برگشتم نگاش کردم . چشماش یه برق عجیبی داشت . زبونم نچرخید که حتی ازش تشکر کنم ، از تماس دستش یه حس عجیبی بهم دست داد ، اونجا بود فهمیدم بیشتر از اونچه که فکر می کردم به وجودش نیاز دارم . چند قدم که رفتم ، آهسته دستش رو از بازویم جدا کرد زیر چشمی نگاش کردم ، خیلی معمولی یا شاید بی تفاوت به جلوش خیره شده بود وتو چهره اش از التهاب من خبری نبود . تپش قلبم تحلیل رفت وگرمی گونه هایم با سرمای چهره اش فروکش کرد .
هر چی به سالن نزدیک تر می شدیم صدای موسیقی بلند تر می شد . جلوی در سالن دو نفر ایستاده بودن و با تعظیم و سلامی کوتاه ادای احترام می کردن ، درست عین ضیافت های اشراف زاده ها . کمی جلوتر ، آقایی با لباس فرم جلو اومد و اجازه خواست پالتو هامونو بگیره . پدرام پالتوی خودش رو به دست اون سپرد و من دودل ایستاده بودم که اومد طرف من و یقه پالتوم رو از پشت گرفت و اجازه دادم تا اونو از تنم خارج کنه . زیر لب تشکر کردم . پاسخم رو با لبخندی دادو پالتویم رو به دست اون آقا سپرد .
چند قدم جلوتر ، پدرام با دست به قسمتی از سالن اشاره کرد و گفت :
-اونجا می تونی آماده شی .
من اماده ام مممنون
ابروهایش رو به نشونه تعجب بالا اندخت و گفت :
- مطمئنی ؟
توی آینه مقابلم شالم رو سرم مرتب کردم و گفتم :
-کاملا
خودش رو کنار در عقب کشید وبا دست اشاره کرد :
-خانوم ها مقدم ترن
-ممنون
قدم که به سالن گذاشتم ، لحظه ای چند ماتم برد ف یه عروسی مختلط که بیشتر شبیه سال مد بود تا عروسی تا حالا چنین مجلسی ندیده بودم . زیر لب گفتم :
-چه خبره؟
زیر گوشم زمزمه کرد :
- چیه ، خوشت اومده؟
نگاش کردم ، چشاش شیطون شده بود :
-تا حالا همچین ندیده بودم
-پس حالا فهمیدی که تا حالا سرت کلاه می رفته .
خندیدم :
-دقیقا اگه می دنستم که اینا شب تا صبح تو همچین مجلسی سیر می کنن ، مطمئنا یه جوری خودم را بهشوم بند می کردم .
خندید ، یه لبخند زیبا که جذاب ترش می کرد . دلم براش ضعف رفت . نگام رو به جمعیت دوختم تا متوجه تغییر حالم نشه . دلم عجیب تو قفسه سینه ام غوغا کرده بود .
سالن اصلی ، سه پله پایین تر از سطح زیر پای ما بود . پدرام آهسته دستش رو زیر بازوم حلقه کرد و بی مقدمه گفت :
- امشب ، ملکه زیبای این جشنی .
برگشتم و نگاش کردم . نگاه بی قرارم تو نگاه سوزانش نشست . لبخندی زد و گفت :نمی بینی چطور همه با حسرت به من نگاه می کنن ؟
-شاید نگاه سحرت باذشون به من باشه .
نگاهشو به سمت جمعیتی که وسط سالن مشغول رقص و و پایکوبی بودن دوخت و گفت :
-بریم ببینم آشنایی پیدا می کنیم یا نه .
صدای جیغ و فریاد دختراو پسرا حاضر در جشن ف نمی ذاشت صدا به صدا برسه و اگه پدرام اونطور کنار گوشم حرف نمی زد مطمئنا شنیدن صداش مشکل بود . ته دل از این امر راضی بودم ، چون می تونستم برای لحظاتی حضورش رو کنارم و با فاصله اندک حس کنم .
در کنارش ، آهسته از سه پله مقابل پایین رفتم ورودمون با صدای بلند اعلام شد ، درست مثل فیلم ها و مجلس های شاهانه . همه نگاه ها به سمت ما حرکت کرد . حس کردم زیر اون همه نگاه معذبم صورتم رو به سمت اون همچنان دستش دور بازوم حلقه کرده بود وآهسته کنارم قدم بر میداشت برگردوندم ، ولی اون دور ار عر دغه غه و اضطرابی وجودم رو احاطه کرده بود و خونسردانه با نگاه در جستجوی یه اشنا بود و من می دونستم منظرش از آشنا ، شراره یا باباست .
سعی کردم مثل اون ، بی تفاوت به نگاه های کنجکاوی که سر ت پام رو می کاویدند ، قدم بردارم . می دونستم همه به خاطر شالم رو سرم بود بود .اولین بار بود که با حجاب کامل نوی مجلس ، اونم عروسی آنچنانی قدم می گذاشتم . ولی نگاه های دخترا قبل از اینکه به من باشه ، به پدرام بود .اون شب پدرام ، چشم های خیلی از دخترا یا حتی مادرها رو به خودش خیره کرده بود .
با همه تلاشی که سعی می کردم داشته باشم خودم رو بی تفاوت نشون بدم ، ولی بعضی نگاهها و حرف ها بازم آزار دهنده بود شاید اگه لباسم یه مقدار گشادتر بود واین طور سخ اندامم رو به هم نمی فشرد ، از شدت این نگاه ها کم می شد و این طور جلوی نگاه هرزه اونها احساس خفگی نمی کردم . آهسته کنار گوشش گفتم :
- اینا چرا این طوری به ما نگاه می کنن.
-به من نگاه نمی کنن ، به تو نگاه می کنن.
-این همه دختر خوشگل و لخت و پتی دورشون ریخته .
برگشت و زل زد تو صورتم :
-پسرا همیشه دنبال دخترای زیبایی می گردن که دور از دسترس همه باشن و تو امشب یکی از همین دخترایی .
نگاهم رو دزدیم و به زمین دوختم :
«یعنی من دختری دست نیافتنی بودم .همو که مامان می خواست ؟»
حس کردم تنم گر گرفت . بازم ضربان قلبم رفت بالا :
اون از من تعریف کرد اون...
دیگه حال خودم را درک نمی کردم بدجوری دلم رو دستخوش هیجان کرده بود . چند قدم جلوتر ، آهسته و به نرمی دستش رو از دور بازوم جدا کرد و به رویای شیرینم خاتمه داد.
سرم رابلند کردم . دستش رو به سمت مردی که جلومون ایستاده بود دراز کرد و گفت :
-سلام آقای منصوری
-به به ، سلام آقای مهندس دهقان .
بعد از سلام و تعارف با پدرام ، نگاهش رو به سمت من چرخوند :
-سلام عرض شد خانوم ، خیلی خوش اومدید
و بعد دستش رو به طرفم گرفت ، با تردید نگاهی به پدرام و بعد دستی که به طرفم دراز شده بود انداختم و گفتم :
-سلام ، خیلی ممنون .
پدرام که متوجه معذب بودنم شده بود با گفتن خوب چه خبر مهندس منصوری )منواز مخمصه ای که ناخواسته گرفتارش شده بودم نجات داد وخوشبختانه آقای منصور متوجه موضوع شد و فهمید خیال دست دادن ندارم . به چهره اش نگاه کردم ، تقریبا پنجاه ساله بود ، درست مثل بابا ولی موهاش بر عکس بابا ریخته بود وسط سرش تقریبا خالی شده بود . یه عینک خوش فرم هم روی چشماش بود . قدش از پدرام کوتاه ر بود وشکم برآمده اش خبر از اشتهای خوبش می داد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید