نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

«قسمت یازدهم »


خودم رو لوس کردم :
آرش ! مگه من چی کار کردم ؟
-هیچی ، معلوم هست این پانزده روز کجا بودی ؟چراجواب تلفن ها رو نمی دادی ؟ حتی برات پیغام گذاشتم ،داییت بهت نگفت ؟
-داییم؟
اره ،همون موقع که زنگ زدم یه آقای جوونی گوشی رو برداشت گفت نیستی گفت من دایی پریام ،اگه پیغامی چیزی دارید بگید تا بهش بگم .
-اره ،نه من هنوز دایی رو ندیدم .
یعنی اون خودشو دایی من معرفی کرده . دایی ... یعنی اون خودش رو به عنوان دایی ناتنی ،تو زندگی من حساب می کنه . یعنی ...نه .... این حرف کاخ آروزهایم رو خراب کرد .
-الو پریا ... پریا ... حالت خوبه ... هنوز اونجایی ؟
-بله ببخشید .
-حواست کجاست ؟
-همین جا ! چی داشتی می گفتی ؟
-پرسیدم کجا بودی ؟ یه دنیا نگرانت شدم .
خندیدم :
-تو هنوز عاقل نشدی ؟ هنوزم شاعرانه حرف می زنی ؟
اونم خندید :
-نه ، تازه بدترم شدم .نگفتی کجا بودی ؟
-یه چند روزی رفته بودیم شمال .
با تعجب فریاد زد :
-شمال ؟ اونم تو این فصل ، جا قحط بود ؟
ای وای ، بازم خراب کردم .
-خوب باباست دیگه ، دلش هوای دریا رو کرد .
-خوب چطور ود ؟هوا خوب بود ؟ خوش گذشت .
نه هوا سرد بود ف مرتب بارون می اومد . تو چطوری ؟ کجایی ؟ اینجایی یا اونجا ؟
خندید :
-اونجا .
-راست می گی ؟
-آره خانومی ،دو هفته همش زنگ زدم کلی برات پیغام گذاشتم ،گوش ندادی ؟
-پیغام ، من که پیغامی ندیدم .
یه فکر مثل جرقه از ذهنم عبور کرد .
لعنتی ، کار خودشه ، اون پیغام ها رو پاک کرده ف همون روز که اومده بود تو اتاقم !
چیزی گفتی ؟
-نه ، یعنی چیز ، می دونی من تازه رسیدم ، هنوز پیغام ها رو چک نکردم .
-واسه تعیطلات میان ترم اومده بودم تهران ، خیلی دوست داشتم ببینمت ، یعنی بیشتر به بهونه دیدن تو اومده بودم ، ولی خوب دست از پا درازتر برگشتم .
-متاسفم .
-مهم نیست . اصلا ناراحت نیستم از اینکه دو هفته هر روز غروب دور و بر خونه تون پرسه زدم تا ببینمت یا انگشت هام درد گرفت بس که شمارت رو گرفتم . با اینکه موفق به دیدنت نشدم ، ولی مهم نیست . مهم اینه که تو حالت خوبه ، نمی دونی چقدر نگرانت شده بودم .
-معذرت می خوام ، من باید باهات تماس می گرفتم ، ولی خوب به خاطر بارندگی تلفن ویلا قطع بود .
-مهم نیست طلا خانم . خودتو ناراحت نکن.
با اینکه احترام زیادی واسش قایل بودم ، ولی اصلا حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم . گوشی رو کمی اون ور تر گرفتم و فریاد زدم :
-بله بله ، دارم می آیم .
-چیزی شده طلا ؟
- آخ معذرت می خوام ، نه چیزی مهمی نیست . می خواهم بریم عروسی . پایین منتظر منن.
-الهی بمیرم . معطل شدی ؟
- نه خدا نکنه . مهم یست ، دیر نمی شه ؟
-ساعت تازه چهاره ، این چه عروسیه که از الان شروع شده .
تو دلم گفتم « آرش امروز گیر دادی ها »
-آخه عروسی کرج تا برسیم ساعت شده هشت ، اونم با ترافیک های این ساعت
-پس مزاحمت نمی شم ، برو عزیزم ، امیدوارم بهت خوش بگذره .
ممنون ، خودم باهات تماس می گیرم .
-بی صبرانه منتظرم .
-خداحافظ .
-به امید دیدار .
گوشی رو گذاشتم و خوشحال شدم از دست به سر کردنش شروع کردم به لباس پوشیدن .داشتم دکمه های مانتوم رو می بستم ، که نگام افتاد تو آینه . بازم وجدان خفته ام بیدار شد .
-هی دختر ، مگه قسم نخورده بودی دیگه به هیچ تلفنی جواب ندی ؟
- آخه آرش با بقیه فرق می کنه .
- چه فرقی ؟ اونم هم جنس اونهاست ، فراموش کردی به خاطر اون بود که پدرام رفتارش با تو عوض شد .
- چه فرقی ؟ اونم هم جنس اونهاست فراموش کردی به اطر اون بود که پدرام رفتارش با تو عوض شد .
دوباره یه غم سنگین به دلم چنگ انداخت . رفتم طرف تلفن و دو شاخه رو از پریز بیرون کشیدم ، حس کردم وجدانم آروتر شد . کیفم رو برداشتم ، جلوی آینه یه بار دیگه خودم را برنداز کردم ، روسریم رو کمی جلوتر کشیدم واز در خارج شدم .
بابا وپدرام کنار شومینه نشسته بودن و شطرنج بازی می کردن. سارا با دیدن من ، از جلوی تلویزیون بلند شد و دوید طرفم :
-کجا می ری خاله ؟
بابا وپدرام هم نگاهشون رو از صفحه شطرنج جدا کردن . بابا با طعنه گفت :
-حالا تشریف داشتید ، کجا باز بارو بندیل بستید ؟
دندون هام رو فشردم ، تا از خشمم کم بشه ؟
-می رم پیش مامانم .
-بیخود ، مگه نمی دونی می خواهیم بریم عروسی .
- می دونم ، ولی دو هفته ست نرفتم پیشش .
- دوهفته نرفتی ، امروزم نمی ری ، ... فردا جمعه ست ، فردا برو .
اومدم جوابش رو بدم ، که پدرام پیش دستی کرد :
-عیب نداره مسعود خان ، من می برمش .
-ولی آخه ، این دلیل نمی شه که هر وقت دلش خواست راه بیفته و سر خود بره هر جا دلش خواست .
- هر جا نمی رم ، می رم پیش مامانم . من برعکس بعضی ها معرفت انسانیت یادم نرفته .
-تو اگه شعور داشتی ، می فهمیدی با بزرگ ترت چطوری حرف بزنی اون وقت دم از معرفت می زنی ! تو هنوز نمی فهمی من باباتم و چه جایگاهی دارم.
پوزخندی زدم و گفتم :
-ادم ها خودشون ، با رفتارشون جایگاه خودشون رو نشون می دن آقا !
از جا بلند شد و گفت :
-لازم نکرده بری برو بالا .
-من می رم ، وگرنه عروسی بی عروسی ، خودتون تشریف ببرید .
با عصبانیت دستش رو لای موهایش فرو برد . پدرام جلوش ایستاد وگفت :
-خودتون رو عصبانی نکنید ، چیزی نشده که .
-چیزی نشده ! تو خودت شاهد بودی دختره زبون دراز ...
-بذارید به حساب بچگی و نادونیش . اجازه بدید من می برمش . خود منم باید خرید کنم ، سارا لباس مناسب نداره . شما برید ، من قول می دم سر ساعت هشت تو باغ باشیم .
-ولی آخه ...
-گفتم که ما خودمون رو می رسونیم .
سرجایش نشست و با دست اشاره کرد:
-برو، زود از جلوی چشمام دور شو دختره چشم سفید .
خیلی خونسرد از کنارش گذشتم و رفتم طرف در . دیگه برام عادت شده بود که در مقابل این طور رفتارهاش خودم رو نبازم ، دیگه در مقابل اون ، دلم مثل یه سنگ سخت شده بود .
به حیاط که قدم گذاشتم ، یه نفس عمیق کشیدم و لبخندی از سر رضایت به لب آوردم . وقتی این طوری در مقابلش جبهه می گرفتم ، از خودم خوشم می آومد . من به جای مامان ، در مقابل زور گویی هاش می ایستادم.
به درخت خرمالو تکیه دادم و نگام رو به اسمان به پرواز در آوردم .سوز سردی که می وزید ، وادارم کرد شالم رو بیشتر به خودم بپیچم . زیر لب غریدم آخه یکی نیست بگه تو این سرما چه وقت عروسی گرفتن بود . چقدر دلم هوای بارون رو داشت .
باصدای در ماشین ، از جا پریدم . پدرام سارا رو توی ماشین گذاشته بود و داشت می رفت طرف در . جلوتر از اون رفتم به سمت در و گفتم :
-من باز می کنم .
زیر لب چیزی شبیه ممنونم زمزمه کرد وبرگشت به سمت ماشین . منم با عجله به سمت در دویدم و بازش کردم وقتی ماشین رو بیرون بره . اونم بدون اینکه تعارف کنه رفت بیرون . منم پشت سرش رفتم و درو بستم . داشتم فکر می کردم باید جلو بنشینم یا عقب . که با باز کردن در جلو ، خیالم رو راحت کرد . با تشکری کوتاه نشستم و اون درو بست . ماشین رو دور زد و خودشم نشست وهمین طور سوئیچ رو می چرخوند پرسید :
-کجا باید برم ؟
خیلی مختصر ادرس رو بهش گفتم و اون با تکون سر ، نشون داد که کاملا به مسیر اشنایی داره . سارا از پشت دستشو حلقه کرد دور گردنم و گفت :
- خاله پری .
-جونم خاله
-نانای می ذاری ؟
خندیدم و گفتم :
- به بابات بگو .
چشمای قشنگش رو به طرف پدرام چرخوند :
-آره بابایی ، برام نانایی می ذاری؟
-آره دخترکم .
بعد دست برد و دگمه ضبط رو فشار دادو صدای خواننده تو فضا پیچید . سارا خودشو کشید جلو و اومد تو بغلم . همیشه همین طوربود . با صدای موسیقی آروم می شد . تو سکوت گوش می کرد و بعد از ساعتی آروم خوابش می برد .
چوآهوی تشنه پی تو گشته ام از مه و مه نشان گرفته ام بوی تو را زگل شیده ام دامن گل از آن گرفته ام تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی تو ای پری ...
دست پیش برد و ضبط خاموش کرد و با این کار صدای اعتراض سارا بلند شد :
-اِ ... بابایی خاموش نکن .
دستشو رو موهای دخترش حرکت داد و گفت ک
- باشه گلم روشن می کنم ، ولی اول می خوام با خاله حرف بزنم باشه ؟
مثل همیشه زود قانع شد با گفتن : باشه ، سرش رو برگردوند و مشغول تماشای خابان شد .
یه چیزی تو دلم فرو ریخت . اون می خواست با من حرف زنه .در مورد چی ؟حتما بازم می خواست نصیحتم کنه .
-حاضر شدن شما چقدر طول می کشه ؟
-متوجه منظورتون نمی شم .
-می گم چقدر طول می گشه ، تا لیاستون رو عوض کنید و آمده رفتن به عروسی بشید ؟
-دقیقا صفر ثانیه
خندید :
سرعت عمل خوبی دارید .
-من خیال ندارم بیام .
دنده رو عوض کرد و گفت :
-لجبازی نکن وضع رو بدتر می کنه .
-من لجبازم یا اون
- درست حرف بزن ، اون هر چی باشه پدرت محسوب می شه .
پوزخندی زدم :
-محسوب می شد . بهتره از فعل ها درست استفاده کنید .
بدون اینکه لحن صداش عوض بشه با همون ارامش ادامه داد :
-اینجوری بیشتر خودت رو آزار می دی ، چه فرقی برات می کنه ، تو می خوای تا نزدیک صبح ، تنها تو اون خونه چه کار کنی ؟
-مثل همیشه .
-بهت خوش می گذشت ؟
هیچی نگفتم و به ماشین ها خیره شدم . دوباره تکرار کرد :
-پرسیدم بهت خوش می گذشت ؟
نگاهش کردم ف نیم رخش هم زیبا بود .برگشت طرفم و با نگاهش غافلگیرم کرد . قبل از اینکه نگاش تو چشمم بنشینه ، رو دلم نشست و بیشتر زخمیش کرد :
-سوالم جواب نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-نه ، همیشه تا صبح از ترس می لرزیدم .
-پس می بینی که لجبازیت ، فقط به خودت ضرر می رسونه .
زیر لب زمزمه کردم :
حق با شماست .
-کار امروزت درست نبود.
برگشتم طرفش :
-کار اون درست بود ؟
-می تونستی ملایم تر وخوش برخوردتر باشی .
-نمی تونم .
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید