نمایش پست تنها
  #102  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/14

وفا روی صندلی نشست و خطاب به سیمین كه مشغول تهیه شام بود گفت: - هیچ معلوم هست این دختره تا این موقع شب كجاست؟
سیمین گفت:
- باز یك شب خودت زود اومدی خونه! ببین داری دنبال بهانه می گردی.
وفا گفت:
- یك جوری می گی یك شب زود اومدم خونه كه انگار شب تا ساعت یك و دو نصفه شب بیرون از خونه ام، من كه همیشه ساعت نه و نیم توی خونه هستم.


سیمین گفت: - آره راست می گی، اما تو هم یك جور صحبت كردی كه انگار الان ساعت نه و نیم شبه و ویدا خونه نیست.
وفا گفت:
- بله ... ساعت هفت و نیم است اما این حرف یعنی دفاع از ویدا.
سیمین گفت:
- اینقدر به پر و پای خواهرت نپیچ، نه یك دختر نابالغ و كم سن و ساله، نه غیر مطمئن.
وفا گفت:
- چنین منظوری نداشتم فقط از وقتی اون پسره دیوونه باهاش اون كار رو كرد نگرانش هستم.
سیمین به سمت وفا برگشت، چشم غره ای به او رفت و گفت:
- درست صحبت كن! دیوونه یعنی چی؟ در ثانی بهتره نگرانی تو هم تموم بشه چون ویدا هم همه چیز رو فراموش كرده.
وفا گفت:
- واقعا؟! پس چرا داره فرار می كنه؟ یك فرار بطزرگ!
سیمین گفت:
- وفا ...! خجالت بكش، اینقدر هم روی این موضوع حساسیت به خرج نده، ویدا رو كلافه كردی.
وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- حساسیت ... شما اجازه ندادید والا به اون پسره شارلاتان كه رل دیوونه ها رو بازی می كنه نشون می دادم نامردی یعنی چی!
سیمین با لحنی عصبی و پراز اعتراض گفت:
- وفا به تو گفتم تمومش كن!
با صدای در ورودی ساختمان هر دو سكوت كردند. سیمین خودش را سرگرم كارش كرد و وفا برای چیدن میز شام از جا برخاست. ویدا جلوی آشپزخانه ایستاد و گفت:
- سلام، به به داداش كوچولوی خودم، چه عجب كه یك شب قبل از شام خونه ای!
وفا بشقابها را روی میز گذاشت و گفت:
- گفتم امشب شب آخریه كه می تونیم با هم دعوا كنیم واسه همین یك كم زودتر اومدم خونه كه بیشتر فرصت داشته باشیم. از طرفی واسه این كه دارم از شرت خلاص می شم می خوام یك جشن كوچولو بگیرم.
ویدا گفت:
- واست متاسفم! باید جشنت رو به هم بزنی، چون هنوز یك مدت دیگه باید تحملم كنی.
وفا گفت:
- منظورت چیه؟
ویدا نگاهی كوتاه به سیمین انداخت و گفت:
- هیچی فقط از اداره گذرنامه با من تماس گرفتند و گفتند پاسپورتها مشكل داره، پروازمو كنسله.
وفا گفت:
- چطور ممكنه دو روز به پرواز متوجه شده باشند كه پاسپورتها تون یك اشكالی داره اون هم بعد از صدور بلیط؟!
ویدا گفت:
- نمی دونم، حالا كه شده.
وفا گفت:
- حالا مشكلش چیه؟
ویدا گفت:
- نمی دونم، باید برم تهران.
سیمین برای این كه چیزی گفته باشد گفت:
- این هم از شانس ماست! هر چی بیشتر عجله دارم از این جا برم، برعكس می شه، حالا كی باید بری؟
ویدا گفت:
- فردا صبح. با یاسمن قرار گذاشتم با هم بریم.
وفا گفت:
- خودم همراهت می یام. به دوستت زنگ بزن بگو لازم نیست زحمت بكشه.
ویدا گفت:
- زحمتی نداره خودش هم تهران كار داره.
وفا گفت:
- گفتم كه خودم همراهت می یام، لازم نیست تنها بری.
ویدا گفت:
- من هم گفتم كه تنها نیستم.
وفا گفت:
- باز داره حرف خودش رو می زنه، مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟
سیمین با جدیت به وفا گفت:
- بهت گفتم از حساسیتهات كم كن، دفعه اولی نیست كه ویدا با دوستش می ره مسافرت پس تمومش كن وفا.
وفا پارچ را محكم روی میز كوبید و با عصبانیت از آشپزخانه بیرون رفت، ویدا و سیمین نگاهی معنادار به هم كردند و سیمین پرسید:
- چند روزه برمی گردی؟
ویدا گفت:
- نمی دونم، هر وقت كه كارم تموم بشه.
سیمین ملتمسانه گفت:
- فقط زود تمومش كن. من دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم باید آب و هوا عوض كنم والا دیوونه می شم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید