نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام ( 4)

سايه- اين هم اسب من است . و آن يكي اسب اميد ؛ البته به پاي اسب فريد نمي رسد .

آرام هيچ توجهي به اسب هاي ديگر نداشت و فقط به مارال نگاه مي كرد . بعد از دقايقي به كلبه رفتند.

سايه- فريد عاشق اينجاست ، اكثر اوقات هم به جاي ويلا مي آيد اينجا .

آرام و لادن به تزيينات آنجا چشم دوختند تمام وسايل كلبه از چوب بود سايه پنجره را گشود و كتري را پر از آب كرد و روي اجاق نهاد .

لادن- ببينم كتري چوبي نيست ؟

سايه با خنده گفت : هنوز اختراع نشده وگرنه پدر مي خريد .

آرام خود را روي كاناپه انداخت و گفت : ياد فيلم هاي وسترن افتادم.

لادن – اسلحه آن بالاست .

سايه- ملا پدر است گاهي به شكار مي رود .

آرام- زندگي اينجور جا ها چقدر راحت است .دور از هياهو ، همه چيز طبيعي و زيباست .

لادن – سايه ! چرا سارا نيامد؟

- تعارف كردم گفت خسته ام و مي خواهم استراحت كنم . اينها همه بهانه است دوست ندارد بدون اميد جايي برود .

لادن- كاش مي شد يك شب اينجا بمانيم ! هواي خوبي دارد .

آرام- حتما شب ها خيلي وحشتناك است .!

سايه – يك شب زمستاني با پدر اين جا مانديم . بارون شديدي مي باريد .راستش خيلي ترسيدم از آن شب ديگر اينجا نماندم و شب ها به ويلا بر مي گردم.

آرام- اين جا به دهكده نزديك است ؟

- تقريبا ، زياد فاصله اي ندارد نشانتان مي دهم .

بعد از خوردن چاي برخاستند و بيرون رفتند .

سايه – آرام مي تواني اسب فريد را سوار شوي ؟

آرام به سمت اسب رفت و او را نوازش كرد . سپس آهسته برپشت اسب نشست و با خنده گفت : ظاهرا كه مخالفتي ندارد .

هر سه آهسته به راه افتادند در پايين جنگل رودخانه اي قرار داشت . آنها تا نزديك دهكده رفتندو سپس باز گشتند .در نزديكي كلبه اكبر آقا را ديدند كه با دو نفر گفتوگو مي كند . آرام وقتي خوب نگاه كرد، فريد را شناخت.

سايه – فريد آن جاست آن يكي هم مسعود است سپس افزود قرار نبود به اين زودي بيايند .

فريد به طرف آنا . وقتي به مارال رسيد ، دهانهي اسب را گرفت و گفت : سلام خوش مي گذرد ؟

سايه- سلام از اين طرف ها ؟ مادر گفت فردا مي آيي.

- مي خواستم يك شب اينجا بمانم و صبح به ويلا بيايم . اما مثل اين كه ايتجا قرق شده !

- آرام از اسب پياده شد و گفت : معذرت مي خواهم كه بدون اجازه سوار اسبتان شدم .

- مارال چطور بود پسنديد؟

- عالي بود فكر نمي كردم تا اين حد مهربان باشد .

در همان حال سعيد نيز به سمت آنان آمد و سلام كرد . آرام نگاهي به سعيد انداخت . او را پسري سبزه ، با نمك و اندكي خجالتي يافت .

سايه آرام را به سعيد معرفي كرد و گفت : بچه ها خيلي دير شد مادر نگران مي شود فريد تو نمي آيي؟

- نه صبح مي آم نگران نباشيد .

آن سه دختر به سمت اتوموبيل حركت كردند سايه دور زد و آرام ميديد كه فريد مشغولنوازش اسب است و سعيد هم با چشماني نگران آنان را بدرقه مي كند .

خانم فرخي به محض ديدن آنان گفت چرا انقدر دير كرديد ؟

لادن - معذرت مي خواهيم رفتيم كلبه اسب سواري كرديم .

عمه با دلخوري گفت: حداقل من را با خودتان مي برديد .

آرام- ببخشيد فكر نمي كرديم شما تمايلي به آمدن داشته باشيد.

محمود با علاقه به گفتوگوي آنان گوش مي كرد سپس گفت : پس لطفا ما را فراموش نكنيد.

سايه- ما خانم ها با هم مي رويم شما با آقايان برنامه بگذاريد.

آرام از حاضر جوابي سايه به خنده افتاد . آما محمود به روي خود نياورد .

آ» شب بازار خنده و شوخي گرم بود حامد آخ شب از همه خداحافظي كرد ، تا صبح زود حركت كند.

در سكوت آ ن شب فقط صداي نفس هاي لادن و سايه به گوش مي رسيد . فريد كم كم و نا خواسته آرام را مجذوب خود كرده بود .رخنه ي كوچكي در دلش ايجاد شده بود و مي دانست با گذشت زمان باز تر خواهد شد.نفس عميقي كشيد و در دل آرزو كرد كاش فريد به او توجه كند و او را با دقت بنگرد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید