نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

نديدم . او هم خنديد هم زمان با هم گفتيم
- از اين رسمي تر نمي شه
هر دو با صداي بلند خنديديم نگاهش كردم هاله اي از غم دور صورتم نشست متوجه شد خنده اش قطع شد و گفت
- شايد بتونيم دوباره همديگه رو ببينيم
- شايدم ديگه هيچ وقت نتونستيم
از پنجره به بيرون نگاه كرد و گفت
- يه حس بدي دارم
به خودم جرات دادم و گفتم
- مي خواي برگرديم
- نه نه يه چيزي تو وجودم مي گه بايد بريم از ساعت شش و نيم كه پشت در اتاقتون نسته بودم اين حس تو وجودم داد مي كشيد برو برو تا به آخر برسي
- پس خيلي وقت بود منتظر بيدار شدنم بوديد؟
شرمنده سر به زير انداخت و گفت
- باعث زحمتم ديگه
- با من تعارف نكنيد خانم
نگاهم كرد دلم لرزيم اهسته گفتم
- غزل .... خانم
- ديروز قرار شد بهم خانم نگيد از امروز غزل خانم هم نمي گيد فقط غزل
- سعي مي كنم
- نه عمل كنيد
خنديد پرسيدم
- به چي مي خندي
- به دوستتون ارش اگه اينجا بود مي گفت چي رو بايد عمل كنم؟
من هم خنديدم و گفتم
- هميشه يه چيزي اماده داره
به صورت خندان غزل چشم دوختم و گفتم
- مي تونم يه سوالي ازتون بپرسم
- بله
- شما ارش رو....
به ميان حرفم دويد و گفت
- اون فقط با نمكه همين و بس من هيچ وقت هيچ احساسي نسبت بهش نداشتم
- مطمئن باشم
- بله مطمئن باشيد
- خيالم راحت شد
عزل گفت:
- بله؟
به سرعت خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- رسيديم همين جاست.
در گوشه اي پارك كردم غزل با چشماني گرد شده همه جا را كاويد پرسيد:
- ديشبم اينجا بوديم
- بله
نگاهش كردم رنگش به شدت پريده بود دستهايش مي لرزيد نگاهم كرد و با درماندگي پرسيد
- پياده شم؟
فقط نگاهش كردم در را باز كرد و پياده شد و در طول خيابان به راه افتاد احساس كردم زير بار اين همه فشار خم شده است. بيست قدمي رفت وسط كوچه ايستاد به طرف من چرخيد از داخل ماشين برايش دست تكان دادم متفكر بر جاي ايستاده بود سعي كردم پياده شوم پاهايم به شدت سنگين شده بود دهانم مزه گس مي داد ترس در ذرات خونم اميخته بود و وجودم را مي سواند به طرفم امد قلبم نزديك بود از حركت باز ايسيتد. مي ترسيدم او گذشته اش را به ياد اورده باشد و يا حتي سر نخي به دست اورده باشد در ان لحظه نيك مي دانستم بدون او زندگي برايم ممكن نيست شيشه را پايين كشيدم
جسارت سوال كردن نداشتم سر تكان دا د وگفت
- هيچي يادم نمي اد
- بهتره بريم
- بله بهتره بريم
صدايي گفت
- آهاي خانم با شمام
غزل خودش را كنار كشيد هر دو به طرف اسمان نگاه كرديم گفتم
- خودشه همون پير زنه كه واسه ات گفتم
- ادرس جايي رو مي خواين؟
غزل گفت
- سلام خانم صبحتون به خير
با دوربين نگاهمان كرد خودم را پشت غزل پنهان كردم با صداي بلند گفت
- شمايين خانم ماشينتون مباركه
نفسم به شماره افتاد غزل با خوشحالي به طرفم برگشت و گفت
- منو مي شناسه منو مي شناسه
به طرف او برگشت و گفت
- مي شه لطفا بياين پايين
- نه مادر پله ها زياده منم پام درد مي كنه مگه خونه نيستن؟
تمام دنيا را با سنگيني اش بر روي سينه ام احساس مي كردم غزل گفت
- پلاكشون يادم رفته
- - خب از اون اقايي كه هميشه باهاشون مي اومدي مي پرسيدي
نزديك بود سكته كنم غزل نگاهم كرد اثار نگراني روي صورتش مشهود بود گفت
- متاسفانه يادم رفته مي شه لطفا شما كمكم كنيد؟
- مهندس سرچالي بود ديگه
غزل با درماندگي گفت
- بله همين بود
- پلام 28
- خيلي ممنون
- حواستو جمع كن مادر اگه من نبودم الاخون و الاخون مي شدي
- بله چشم
توان تكان خودرن نداشتم غزل به طرفم برگشت نمي توانستم نگاهش كنم هر دو ساكت بوديم شايد مي ترسيديم حرفي بزنيم لبخندي از روي استيصال زدم و گفتم
- دولت بايد واسه هر محله يه همچين ادمي بذاره
به غزل نگاه كردم
- چاره چيه؟ تو بايد بري غزل از اولم به زور اومدي اونم زور من
- دلم شور مي زنه حس بدي دارم
- انتخاب با توئه
- مي ريم
- من چرا
- شما كه نمي خوايد تنهام بذاريد
- هيچ وقت
سر به زير انداخت و گفت
- پس لطفا همراهي ام كنيد
نگاهي به ساعتم انداختم نزديك هشت بود پرسيدم
- فكر مي كنيد الان وقت مناسبيه
با عجز نگاهم كرد
- بله چشم
از اتومبيل پياده شدم و دوشادوش غزل به راه افتادم نگاهم به پلاك خانه ها بود يك در دو ددر چهار در در هفتم پلاك 28 ايستادم
- رسيديم
غزل بازويم را چسبيد
دلم داره از سينه ام بيرون مي زنه
- من پيشتم
نگاه سپاسگذارانه اش را به من دوخت گفتم
- زنگ بزنم؟
- لطفا
زنگ را فشردم و با دلي اكنده از اضطراب ايستادم دقايقي طول كشيد تا كسي از ايفون گفت
- كيه
- عذر مي خوام منزل اقاي سرچالي
- بله؟
احساس كردم اين نام خانوادگي چقدر به نظرم اشناست اما مجال انديشيدن به اين موضوع را نداشتم گفتم
- عذر مي خوام اقاي سرچالي؟
- مهندس خوابيده شما؟
نگاهي به غزل انداختم التماسي خامموش در نگاهش نشسته بود گفتم
- بايد ايشون رو ببينم
- بعد از ظهر تشريف بيارين
- ببينيد اقا من بايد ايشون رو همين الان ببينم
- از دست من كاري ساخته نيست
- چرا اگه بخواين ساخته است
- نمي شه اقا
- من ايماني هستم و براي من كار نشدي نيست
دستم را روي زنگ گذاشتم و رو به غزل گفتم
- نگران نباش اين در باز مي شه
از پشت ايفون صداي داد و بيدادش مي امد و من لاينقطع زنگ مي زدم
عاقبت در باز شد لبيخندي پيروز مندانه زدم و گفتم
- بفرماييد خانم
وارد حياط شديم پيرمردي غرغر كنان به طرفمان امد
- چه خبرته اقا مگه سر اوردين
- سلام
- سلام و درد پدر من چه خبرته
- لطفا به مهندس بگين مي خوايم ايشون رو ملاقات كنيد
غزل از پشت من بيرون امد پير مرد با ديدن غزل گل از گلش شكفت و گفت
- سلام خانم چرا نگفتين شما هستين
و رو به من گفت
- اقا شرمنده ام شما بايد مي گفتين با خانم هستين اساعه به اقا خبر مي دم بفرماييد داخل بفرماييد
غزل بازويم را محكم چسبيده بود لرزشش را احساس مي كردم پشت سر پيرمرد وارد ساختمان شديم يك سالن بزرگ كه به بهترين شكل تزيين شده بود كف سالن قاليچه هاي دست بافت پهن بود مبل هاي استيل در گوشه اي از سالن چيده شده بود يك ميز ناهار خوري بزرگ در وسط سالن نشسته بود روي ديوارها تابلوهايي از طبيعت به چشم مي خورد روي مبل نشستم پيرمرد گفت
- اساعه به اقا خبر مي دم
و ما را تنها گذاشت به غزل نگاه كردم با نگاه همه جار را مي كاويد ارام پرسيدم
- چيزي يادت اومد
- هيچي
مهم نيست الان همه چيز رو مي فهميم
اميدوارم
پيرمرذ با لبي خندان بازگشت و گفت
- اقا الان تشريف مي ارن
و خطاب به غزل اضافه كرد
- وقتي شنيدن شما تشريف اورديد خيلي خوشحال شدن
پيرمرد رفت به غزل نگاه كردم در خودش مچاله شده بود با لحني دلداري دهنده گفتم
- من پيشتم
- همه اش تقصير منه
- خواهش مي كنم الان جاي اين حرف ها نيست
صداي كشيده شدن دمپايي اي رو ي زمين به گوشم خورد غزل با نگراني نگاهم كرد لبخندي زدم چيزي را كه ديدم باور نمي كردم مهندس خسرو سرچالي وارد سالن شد ايستادم او هم از ديدن من يكه خورد اما خودش را به سرعت چمع و جور كرد و گفت
- به من نگفتن اقاي ايماني تشريف اوردند
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید