نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

بگو تا چند دقيقه ديگه مي ام
دست غزل را گرفتم خودش را به شدت عقب كشيد و گفتم
- نمي ذارم كسي اذيتت كنه
نگاهم كرد لحظه اي فكر كردم سربلند كردم و گفتم
- مي توني خودتو به ماشينم برسوني؟
به هيچ عكس العملي نگاهم مي كرد ادامه دادم:
- ماشينم تو كوچه اس خودتو برسون پشت شمشادا مي ام دنبالت فقط كسي نبينتت
- با اين سر و وضع
نگاهش كردم
- پشت شمشادا باش زودمي ام
دستش را گرفتم و به دنبال خودم كشيدم بي هيچ مقاومتي به دنبالم مي امد در اتاقم را باز كردم و گفتم

- از اتاق من برو غزل حواست باشه
داخل اتاق هلش دادم و در را بستم به سرعت از پله ها پايين رفتم مادرم به طرفم امد و با نگراني پرسيد
- چي شد؟
- تا چند دقيقه ديگه مي اد
- ناراحت بود
- انتظار نداشتين كه خوشحال باشه
- بد وقتي رو انتخاب كرد اگه از قبل مي دونستم نمي ذاشتم اين اتفاق بيفته
كمي اين پا و ان پا كردم و گفتم
- مادر كليد اتاقتون رو مي دي؟
بي هيچ سوالي گفت
- دست بي بي ائه ازش بگير
پيش از انكه متوجه شود و سوالي بپرسيد از كنارش رد شدم و به اشپزخانه رفتم بي بي كنار سماور بود به طرفش رفتم و گفتم
- كليد اتاق مامان اينا رو مي خواستم
دست در جيب كرد و گفت
- مي خواي چيكار
- مامان مي خواد
كليد را كف دستم گذاشت و گفت
- بيارش بدش به خودم
خنديدم و گفتم
- چشم
بي انكه توجه كسي را جلب كنم به اتاق خواب پدر و مادرم رفتم شانس اورده بودم همه به نوعي سرگرم و مشغول بودند و زياد پيگيرم نمي شدند سري به طراف اتاق چرخاندم و زير لب گفتم
- كجا بود؟
به طرف كمد لباس ها رفتم و ان را باز كدم سرم را داخل كمد كردم و گفتم
- اينجا ديدمش
كمي كمد را كاويدم و پيداش كردم چادر عروسي مادرم را بيرون كشيدم چشمانم از شادي درخشيد چادر را زير كتم پنهان كردم و از اتاق بيرون زدم مادرم را در اين جمعيت پيدا كردم كليد را به طرفش گرفتم و گفتم
- بدش به بي بي.
نگذاشتم چيزي بگويد خودم را در ميان جمعيت گم كردم از در بيرون رفتم نگران غزل بودم اطراف را با نگاه كاويدم و به طرف شمشادها رفتم اهسته صدا زدم
- غزل عزل
ايستاد دستش را گرفتم و گفتم
- عجله كن
با قدم هايي بلند به طرف كوچه به راه افتادم غزل گگفت":
- من با اين لباس نمي تونم بيام بيرون
- فكر اونو هم كردم
پير بابا با تعجب نگاهمان كرد و گفت
- عقور به خير اقا مهموني تموم شد
بي توجه به او از در بيرون رفتم
همين جا واستا ماشين رو بيارم
به دو به طرف ماشينم رفتم پشت فرمان نشستم و در عرض چند ثانيه در مقابل عزل ايستادم از ماشين پياده شدم چادر عروسي مادرم را از زير كتم بيرون اوردم و بر روي سرش انداختم دلم از ديدنش لرزيد احساس كردم رويايم رنگ واقعيت به خود گرفته پير بابا هاج و واج نگاهمان كرد با اين كه دلم مي خواست سال ها به او خيره شوم اما بايد مي رفتم گفتم:
- سوار شو تا نفهميدن
سوار شدم و اتومبيل را حركت در امد زير چشمي به غزل نگاه كردم متوجه نگاهم شد خودش را جمع و جور كرد و چادر را روي صورتش كشيد نگاه از او برگرفتم پرسيد
- كجا مي ريم اقا؟
كلمه اقا را مثل منصوره ادا كرد ستون فقراتم تير كشيد گفتم
- تو خيابونا هستيم تا مهمونا برن
چند اتومبيل از كنارمان مي گذشتند شروع كردن به بوق زدن لبخندي گوشه لبم نشست غزل گفت
- از كوچه پس كوچه بريم تحمل سر و صدا رو ندارم
لبخند روي لبهايم ماسيد گفتم
- بله
- احساس كردم لحنش چقدر رسمي و خشك است تلفنم به صدا در امد گوشي را برداشتم و نگاه كردم
- از خونه اس
غزل چادر را از روي صورتش عقب زد و با نگراني نگاهم كرد رنگش به شدت پريده بود گفتم
- خاموشش مي كنم
سر تكان داد نفس عميقي كشيدم و گفتم
-باشه جواب مي دم
گوشي را بيخ گوشم گرفتم و گفتم
- بله
صداي نگران مادرم در گوشم پيچيد
- باربد كجايي؟
- متاسفم مادر
- غزل نيست رفته
- پيش منه
- پيش تو؟ منظوت چيه
- فردا در موردش حرف مي زنيم.
- باربد
- نگران نباشيد يه كم دير مي ايم
- باربد
گوشي را قطع كردم نگاهي به غزل كردم چادر را روي صورتش كشيد
تلفنم دوباره زنگ زد ان را خاموش كردم و گفتم
- مامان نگرانمون بود
- مادر شما؟
- غزل
- من غزل نيستم
- همه چيز يادت اومد؟
چادر را كنار زد و نگاهم كرد سرش به زير انداخت با صدايي مرتعش از گريه پرسيد
- نگفتيد من كي ام
- مي گم بهت مي گم
چادر را روي صورت كشيد و گفت
- فكر نمي كردم شما به من دروغ بگيد
- من مجبور بودم
- بهونه نياريد اقا
- خواهش مي كنم اينقدر به من نگو اقا
- من شما رو برادرم مي دونستم
- اما تو خواهر من نبودي من تو رو با .و....
ادامه حرفم را خوردم
- غزل خواهش مي كنم اينقدر عذابم نده
به كوچه انديشه پيچيدم و در گوشه اي پارك كردم
- براي چي وايستاديم
- مي خوام بهت بگم تو كي هستي
سكوت كرد فرمان را محكم با دو دست چسبيدم و سرم را به صندلي تكيه دادم سكوت ارام بخشي در اتومبيل حاكم بود اصلا دلم نمي خواست اين سكوت را بشكنم صداي گريه ارام غزل به جانم چنگ مي انداخت
غزل جان اگه گريه كني نمي تونم حرف بزنم
صدايش قطع شد اما شانه هايش هنوز مي لرزيد دستم را روي سرش گذاشتم خودش را به شدت عقب كشيد نگاهي به دستم انداخت و گفتم:
- باشه هر جور تو راحتي
- مي خوام بشنوم
- بله مي گم
لحظه اي تامل كردم و بعد شرو.ع به تعريف كردن كردم همه ماجرا را برايش تعريف كردم از پيش از تصادف تا همين لحظه كه در كنارش بودم همه را جز عشقي را كه در اين مدت نسبت به او در سينه ام پرورده بودم غزل تمام مدت گريه مي كرد
= همه اش همين بود من واقعا متاسفم غزل با....
از پنجره به بيرون نگاه كردم و گفتم
- باعث تمام اين مشكلات من بودم
غزل هق هق افتاده بود با نگراني گفتم:
- خواهش مي كنم بسه
او همچنان گريه مي كرد با تحكم گفتم
- بسه ديگه
- شما برادر من نيستيد كه بهم دستور بديد
رنگم پريد سعي كردم خودم را نبازم گفتم
- شايد اما اون مقدار خودم رو محق مي دونم كه بهتون دستور بدم بسه ساكت شد با عصبانيت اتومبيل را روشن كردم و راه افتادم غزل ساكت بود و من با خودم در گگير احساس كردم مي لرزد با نگراني پرسيدم
- سردته؟
سر تكان داد
- داري مي لرزي
با هم سر تكان داداز ماشين پياده شدم و كتم را در اوردم دوباره سوار شدم و كت را به طرفش گفتم و گفتم
- بگير
بي هيچ كلامي سر تكان داد پياده شدم ماشين را دور زدم در ان طرف را باز كردم چادر را با عصبناينت از روي سرش كشيدم و كت را روي شانه اش انداختم سر بلند كرد و نگاهم كرد نگاهش انگار كه بر جانم نشست اهسته ناليدم
- غزل ...كوچولوي من
شرمنده سر به زير انداخت چادر را روي سرش انداختم پاهايم توان حركت نداشت خودم را به زحمت به ان طرف رساندم و پشت فرمان نشستم نميتوانستم حركت كنم پنچه در موهايم فرو بردم و سرم را به فرمان تكيه دادم دست غزل را كه روي شانه ام احساس كردم تنم داغ شد سر بلند كردم نگاه معصوم و نگرانش را به من دوخته بود لبخندي زدم و گفتم
- من رو مي بخشي
- تو مسئول هيچي نبودي
- من رو مي بخشي
- بله مي بخشم
- به خدا خيلي د....
جمله ام راقورت دادم غزل چادر را روي صورتش كشيد و گفت
-0 كمك م مي كنيد گذشته ام را به ياد بيارم
با كمال ميل خانم
مي شه لطفا تا اون موقع بهم بگيد غزل؟
بله حتما غزل
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید