نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل دوم
صدای تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان می آمد. مامان زیر بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمی قهوه ای و جوراب كلفت پوشیده بود. یك روسری كوچك قهوه ای و كرم بر سر كرده و در انگشت سپید پر چروكش یك انگشتر ظریف عقیق داشت. چشمان میشی اش كه دیگران می گفتند روزگاری درشت بوده است، از زیر عینك با محبت می خندید. كفش پارچه ای راحتی به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برایش جان كندن بود.
قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسی نمی دانست چند سال؟ با این همه گوشش خوب می شنید و دركش قوی و حواسش به جا بود.
مثل همه آدم های مسن خاطرات گذشته را بسیار روشن تر از اتفاقاتی كه دیروز یا یك ساعت پیش روی داده بودند به یاد می آورد و از آن ها برانگیخته می شد. چه شكلی بوده؟ زمان جوانیش چه شكلی بوده؟ زیبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از این ظاهر فعلی كه نمی شد چیزی فهمید. همه می گفتند كه سودابه شبیه جوانی های عمه جان است كه البته به سودابه برمی خورد ولی هرگز به روی خود نمی آورد زیرا كه عمه جان را صمیمانه دوست داشت.

این مشتی پوست و استخوان بی آزار كه فقط هنگامی ظاهر می شد كه حضورش ضروری بود، زمانی كه سودابه كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و یا به مهمانی می رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود كلفت و پرستار، به رغم سینما و تلویزیون و كتاب های گوناگونی كه در خانه بود، به اتاق عمه جان می رفتند و پایین تختخواب او كنار پاهای لاغرش می نشستند تا برایشان قصه بگوید، یا با اسباب و اثاث اتاقش ور می رفتند. مامان اگر می دید آن ها را دعوا می كرد. بچه ها، نباید به چیزهای عمه جان دست بزنید. فضولی نكنید.

عمه جان می خندید و می گفت:

-ولشان كن ناهید جان. خودم اجازه داده ام.

فقط یك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاف و بازرسی بچه ها به دور مانده بود. نه این كه غافل شده باشند و یا بارها تصرفش نكرده باشند و به جای چهار پایه برای این كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زیر پایشان نگذاشته باشند. بلكه به این دلیل كه همیشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمی رسید كه از عمه بپرسند درون جعبه چیست. به جز این جعبه یك تار نیز به دیوار اتاق عمه آویخته بود. سودابه تا به یاد داشت این تار در آن جا بود. یك تار كهنه عتیقه. این تار انگار حرمتی داشت كه حتی بچه ها نیز به سوی آن دست دراز نمی كردند. به جز یك بار كه پیمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش تجاوز كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پیمان هشت ساله بودند.

پیمان بی مقدمه دوان دوان به سوی تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و گفت:

-عمه جان، می خواهم برایتان تار بزنم.

دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از دیوار جدا شد.

سودابه برای اولین و آخرین بار در عمرش صدای فریاد عمه جان را شنید:

-ای وای، دیدی شكست!

این فریاد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در میان زمین و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سینه را به جلو متامیل كرده و دست ها را به سوی تار دراز كرده بود. گویی تار در هنگام سقوط تغییر جهت می داد و تصمیم می گرفت كه به سوی تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آید. پیمان هم ترسید. رنگش پریده بود. نه، از عمه جان نمی ترسید. از شكستن چیزی می ترسید كه اكنون همه فهمیده بودند گویی جانشینی نمی توانست داشته باشد. انگار شیشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جای خود قرار داده بود و آن وقت به سوی پیمان برگشته و تهدیدی را كه بارها قول آن را داده بود عملی كرده بود. چنان پس گردنش زده بود كه صدای سگ بكند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.

عمه جان می آمد و بوی گندم و شاهدانه را با خود می آورد. امكان نداشت سر گنجه عمه جان بروید و كیسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه این كه شكلات و كیك و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شكلات و آدامس و آب نبات فروشی داشت. همیشه از بهترین نوع آن ها، همیشه می گفت:

-این شكلات را بگیر پیمان جان. ولی بعد از شام بخوری ها. وگرنه مامان دعوایت می كند.
-یا سودابه، آدامس می خواهی یا آب نبات؟

و یا رو به خواهر كوچك تر سودابه می كرد و می پرسید:

-سپیده جان، تو آدامس می خواهی یا شكلات؟
-من گندم و شاهدانه می خواهم عمه جان.

و هر سه در یك نشست ته كیسه گندم و شاهدانه را بالا می آوردند و باز فردا روز از نو روزی از نو. گاه بچه ها در حیرت بودند كه در صندوقچه عمه جان چیست؟ دیگر چه خوراكی می تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولی چون عقلشان به جایی نمی رسید، رهایش می كردند و پی كار خود می رفتند.

اكنون مامان در حالی كه با یك دست زیر بازوی عمه جان را گرفته بود با دست دیگر آن جعبه را حمل می كرد. دل در سینه سودابه فرو ریخت. گویی حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قدیمی پر نقش و نگار سندی بود كه بیش از همه او را محكوم می كرد.

عمه جان نشست و صندوقچه روی میز مقابل او قرار گرفت. مامان جمیله را صدا زد تا برای عمه جان چای بیاورد. یك ظرف كریستال كوچك پر از بیسكویت روی میز بود. عمه جان رو به سوی زن برادرش كرد و پرسید:

-داداش خانه نیست؟

چه سوال بی معنایی. جای اتومبیل برادرش در گاراژ ته حیاط كنار اتومبیل ناهید خالی بود.

-رفته بیرون.
-كجا رفته؟
-رفته اسكی. پیمان و سپیده را برده اسكی.

ولی سودابه خوب می دانست كه بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتی كه بر سر یكدیگر فریاد بكشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جمیله چای آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالی كه در اتاق را می بست گفت:

-نصیحتش كنید. شما را به خدا نصحیتش كنید.

سكوت در اتاق برقرار شد. سودابه از این كه عمه جان تظاهر به ندانستن می كرد خسته شد و با عصبانیت گفت:

-خوب نصیحتم كنید دیگر، عمه جان.

باز هم عمه جان ساكت بود.

-مامان می گوید اگر شما موافقت كنید، آن ها هم موافقت می كنند و اگر نكنید آن ها هم موافقت نمی كنند.

به عمه جان می نگریست. یك كلام بگو و جانم را خلاص كن. آره یا نه؟ ولی عمه جان ساكت و گرفته بود. از پنجره به بیرون می نگریست. عاقبت با صدایی گرفته، انگار كه با خودش حرف می زند، آهسته گفت:

-آخر وقتش رسید.
-چی؟

عمه جان برگشت و به او خیره شد:

-من چه كاره هستم كه به تو بله یا نه بگویم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را می توانم برایت بگویم. آن وقت این تو هستی كه باید تصمیم بگیری.

سودابه با بی حوصلگی گفتك

-عمه جان، صد دفعه از این قصه ها برایم گفته اید. قصه شیطانی های خودتان را كه بچه بودید برایم گفته اید ولی ...
-نه جانم. اصل كاری را نگفته ام. آن را گذاشته بودم برای امروز. اگر یك بار اصل آن را می گفتم، دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. سالی صد بار تكرارش می كردم. خوب، پیری و بی همدمی است دیگر! آن وقت دیگر آن اثری را كه باید داشته باشد نداشت ...

عمه جان باز ساكت شد. بعد بی مقدمه پرسید:

-خیلی دوستش داری؟
-آخ، آره عمه جان خیلی ولی هیچ كس نمی فهمد ...

چشمان عمه جان برق زد. یك لحظه انگار كه چشمانش جوان شد. جوان، درشت، میشی و درخشان. آیا این واقعا نگاه عمه جان بود یا سودابه تصویر خود را در چشم او دیده بود؟ حالا می فهمید كه چرا می گویند سودابه شبیه عمه جان است.

-من می فهمم.

و باز ساكت شد.

سودابه آهی كشید كه شبیه به نفس كشیدن بود. یا نفسی كه به صورت آه، بیرون آمد و عمه جان لبخند زد.

-سودابه جانم، مواظب باش. خیلی مواظب باش. كاری نكن كه عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه این و آن مزاحم و سربار باشی. نه، من ناشكری نمی كنم. نسبت به پدرت حق ناشناس نیستم. مرا در خانه خودش جا داده، اموال مرا سرپرستی كرده. نمی گویم در حق من كوتاهی كرده. زحمتم را كشیده. تمام اموال من مال شماهاست. مال بچه های برادر و خواهرهایم. نوش جانتان، من كه وارثی جز شماها ندارم. با این همه خودم شرمنده ام. می دانم كه سربار مادرت هستم.
-اوه عمه جان ...
-نه عزیز دلم، گوش كن. مادرت هم با من مهربان بوده، دختر خود منست. ولی خوب، بالاخره هر زنی خواهان یك زندگی زناشویی تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من خوب می دانم چه می گویم. خیلی سخت است آدم را بنا بر ملاحظاتی تحمل كنند. آخ جان دلم، هر چه اطرافیان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نیستند. بچه آدم بدش هم خوبست. اگر توی سر آدم هم بزند شیرین است ...
-عمه جان پس ما چی؟ جای بچه های شما نیستیم؟
-چرا عزیزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستی. روزی صد دفعه خدا را شكر می كنم كه تو در این خانه هستی. هر وقت از بیرون می آیی و از اتومبیل مادرت پیاده می شوی، ده دفعه قربان صدقه قد و بالایت می روم. وان یكاد می خوانم و از دور به طرفت فوت می كنم. دعا می كنم الهی سفید بخت بشوی. هر سه تان سفید بخت بشوید. الهی از دست خودتان نكشید. دلم می خواست هیچ وقت این صندوقچه را جلوی تو باز نمی كردم. تو این چیزها را می دانستی؟

سودابه هیچ چیز نمی دانست.

عمه جان به جلو خم شد و یك كلید قدیمی از زنجیر طلایی كه به گردن داشت بیرون كشید و در صندوقچه را گشود. سودابه با حیرت گفت:

-اوه ... عمه، پس كلیدش این جا بوده؟

عمه خندید:

-آره شیطونك ها. هر سه تایتان از بچگی دنبال كلیدش بودید، مگه نه؟

در صندوقچه جز مقداری خرت و پرت، كاغذهای زرد شده، یكی دو عكس و یك طلاقنامه هیچ نبود. این بود صندوقچه قیمتی عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تیر و كمان برای گنجشك ها و نه پارچه و پولك برای دوختن لباس عروسك ها. از هیچ یك از آن اشیایی كه در دوران كودكی برای سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را داشت خبری نبود. حتی لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پیدا نمی شد. پس برای چه او در این صندوقچه تا این حد بی ارزش را قفل می كرد؟

عمه جان چای خود را نوشید، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پای خود را دراز كرد. مچ پای چپ خود را روی مچ پای راست انداخت. اولین بار بود كه از درد پا نمی نالید. به چشمان سودابه نگریست و با محبت پرسید:

-اگر از اولش برایت بگویم خسته نمی شوی؟

سودابه با اشتیاق گفت:

- نه عمه، نه، خسته نمی شوم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید