نمایش پست تنها
  #41  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی وهفتم »

آه پر حسرتی کشید ادامه داد :
-دریا سارا رو بی کس کرد . سوزان توی دریا غرق شد تا اومدم به خودم بجنبم ، رفت زیر آب و یه موج دورش کرد . من فقط تونستم سارا رو بگیریم ، فقط تونستم اونو نجات بدم .
متاسفم تا حالا نگفته بودید همسرتون تو دریا غرق شدن .
-همسر ؟من گفتم همسرم تو دریا غرق شد ؟
-شما گفتید سوزان مادر سارا ؟
-درسته ، سوزان مادر سارا بود فقط مادر سارا .
لحظه ای بابهت نگاش کردم . باورش برام سخت بود ، ولی حقیقت داشت .
-یعنی می خواین بگین اون همسر شما نبود ؟ یعنی سارا بچه شما نیست ؟
-درسته ،من هرگز ازدواج نکردم . سارا بچه من نیست ، ولی به اندازه یه پدر دوستش دارم . من سارا رو بزرگ کردم ، با خنده اش خندیدم و با بغضش گریه کردم .
-می دونم ، از عشقی که بهش دارید مطمئنم . عشقتون رو می شه از نگاهتون خوند وقتی نگاش می کنید ، با نگاه قربون قد وبالاش می رید .
-سارا امید من ، توی غربت بود .
-ولی چرا ! چرا ترجیح دادید اونو دختر خودوتن معرفی کنید ؟
-من نمی خوام بهش ترحم بشه . نمی خوام مسعو یا شراره یا حتی تو ، محبتتون بهش رنگ ترحم داشته باشه .
-یعنی می خواین بگین ، شراره هم از این موضوع خبر نداره ؟
-نه هیچ کس ،البته به جز تو .
-ببخشید که زیاد سوال می کنم ، فقط دلم می خواد از سوزان برام بگید . چطور آشنا شدید ؟البته اگه ناراحت نمی شید ؟
آه کشید و گفت :
-نه ! چرا ناراحت بشم . اتفاقا حس می کنم اگه یه شریکی واسه درام پیدا بشه ، یه کم سبک تر می شم .
-البته اگه قدرت هم دردی داشته باشم .
-اگه بهت اطمینان تداشتم ، هیچ قت راز بزرگ زندگیم رو بهت نمی گفتم . حالا دوست داری از چی بدونی ؟
-چطوری باهاش آشنا شدید ؟
-خیلی اتفاقی ، وقتی پدر ومادرمون توی اون تصادف مردن . من موندم و شراره من اون موقع دانشجوی سال آخر بودم و درست توهمون روزا بود که بورسیه گرفتم . از یه طرف دلم نمی خواست شراره رو تنها بذارم و از طرفی نمی تونستم این موقعیت بزرگ رو از دست بدم . تا اینکه زن عمو بهم اطمینان داد ، از شراره مثل دختر خودش مراقبت می کنه . صمیمیتی که شراره با دخترعموهایم داشت ، هم این اطمینان رو بهم می داد که می تونم شراره رو به اونها بسپرم . اون موقع بود که رفتم .
برعکس تصوراتم ، اخت شدن تو غربت اونقدرها هم اسون نبود . یکی دوسال اول با هر سختی بود سپری شد . دیگه کم کم با همه چی کنار اومدم ،فقط تنهایی بود که آزارم می داد . صبح ها می رفتم دانشگاه و بعد از ظهرها هم یه کار نیمه وقت پیدا کرده بودم و به چند تا ایرانی تدریس زبان می کردم . یه شب که از سرکار بر می گشتم ، صدای جیغ و فریاد زنی که کمک می خواست توجه من رو جلب کرد . جلو رفتم و توی یه کوچه بن بست زنی رو دیدم که دو تا مرد مست مزاحمش شده بودن و اون که حامله بود قدرت دفاع نداشت . هیچ وقت برق شادی که با دیدنم توی چشماش سو سو زد رو از یاد نمی برم . با مردا درگیر شدم و سوزان رو از توی دست های کثیفشون بیرون کشیدم .
اونجا نقطه آشنایی من و اون بود . سوزان چهار ماه قبل شوهرش رو توی یه تصادف از دست داده بود و تنها زندگی می کرد .صبح تا شب توی رستوران کار می کرد تا بتونه خرج خودشو کودکش که تو راه داشت رو در بیاره . یک ماه بعد از آشنایی مون اون خونشون رو عوض کرد و اومد همسایه من شد . سوزان برام یه همدم بود ، یه خواهر مثل شراره . یک ماه بعد هم سارا به دنیا اومد و خلوت ما رو زیباتر کرد .همون روزا بود که نماز خوندنم ، براش سوال شد . شب ها تا دیر وقت درباره اسلام و خدا حرف می زدیم و بعد از مدتی ، بعد از اینکه کتاب های مختلفی رو که بهش داده بودم خوند ، مسلمون شد . سارا چهار ماهه بود ، یه دختر شیرین و دوست داشتنی .
توی یه آخر هفته که کنار دریا رفته بودیم ، هوای قایق سواری زد به سر سوزان . با اینکه دریا خیلی آروم نبود ، با این حال اشتیاقش رو بی جواب نذاشتم و سوار قایق بادیمون شدیم . اونقدر غرق صحبت بودیم که متوجه نشدیم خیلی از ساحل فاصله گرفتیم و بعد یه موج بلند قایقمون رو چپ کرد .سارا رو توی بغلم گرفتم و دستم رو واسه گرفتن سوزان دراز کردم ، ولی یه موج دیگه بین دستامون فاصله انداخت . روز بعد موج ها جسم بی جانش رو برام آوردن . دریا سوزان رو از ما گرفت و چه پاک رفت .
سوزان رفت و یه یادگار باارزش برام گذاشت . یه کاغذ لای دفتر خاطراتش پیدا کردم اون نوشته بود که اتفاقی براش افتاد مسئولیت سارا با من باشه انگار خودش می دونست که قرار نیست تا آخر راه کنارمون بمونه . دیگه اونجا واسه موندن امیدی نداشتم ، هر جارو نگاه می کردم یه اثر از سوزان می دیدم . خونه رو عوض کردم تا بتونم راحت تر فراموش بکنم .
دیگه هیچ زنی نتوست به حریمم راه پیدا کنه ، تا اینکه نامه شراره رسید و مجبورم کرد برگردم . اول واسه یه مدت کوتاه می خواستم بیام ولی بعد دیگه پای برگشت نداشتم .
-می تونم بپرسم شراره چی براتون نوشته بود که مجبور شدید برگردید ؟
خندید :
-قول می دی ناراحت نشی ؟
-سعی می کنم .
- از تو نوشته بود ، همین طور از مسعود که دوساله ازدواج کرده ، ولی هنوز نتونسته با تو راه بیاد . نوشته بود بیا و به دادم برس .
-واقعا !
خندید :
-نه به این شدت .
-به خاطر سوزان متاسفم .
-کاش همه این حسرت ها ئ تاسف ها نفعی هم داشت .
-خیلی دوست داشتید ؟
-آره اون یه دوست خوب بود .
-نه منظورم اینه که ..
-چرا حرفت رو می خوری ؟
-راستش ، خواستم ببینم عاشقش بودید .
-عشق و دوست داشتن خیلی فرق می کنه .
-یعنی می خواین بگین تا حالا عاشق شدید ؟
نگام کرد
-چرا ؟
پرسش گرانه نگاش کردم ، در حالی که دلم دستخوش هیجان بود . دلم می خواست بگه آره ، اره عاشق تو وچه رویای شیرینی بود انگار اشتیاق رو از تو نگام خوند که فاتحانه خندید .
-عاشق زندگیم ، عاشق سارا .
روم رو برگردوندم و با حسرت آه کشیدم .
-چرا آه کشیدی ، انتظار چیز دیگه ای رو داشتی ؟
دستم براش رو شده بود .تقصیر خودم بود ، با رفتارای بچه گونه ام بهش فهمونده بودم که دلم بد جوری اسیرش شده .
با زیرکی گفتم :
-نه واسه این اه کشیدم که تنهایی خودم رو می بینم . سارا شما رو داره ، شمایی که این طوری عاشقونه دوستش دارید ، ولی من چی ! حسرتم واسه اینه .
-ولی تو ما رو داری . من ، سارا و اگه بخوای منصافه تر باشی شراره .
پوزخندی زدم و گفتم :
-شراره که اونقدر سرش به مسعود و مهمونی هاش گرمه ، که خودش رو هم کم کم فراموش کرده . شما هم که صحبت های امروزتون به این نتیجه رسیدید ، که باید ازدواج کنید تا سارا حضور یه مادر رو تو زندگی حس کنه ، اون وقت یه زن دایی می آد و دایی و دختر دایی منو ازم می گیره ، پس چه بهتر که حضورتون تو زندگیم کم رنگ باشه ، تا اون موقع نبودتون آزارم نده .
انگار حواسش با من نباشه ، زیر لب تکرار کرد :
-زن دایی ، دایی ... دایی..
آهسته بلند شدم و از کنارش گذشتم . اون می گفت به مریم علاقه نداره ، ولی بالاخره یکی مثل مریم اونو ازم می گیره .
چند قدم ازش فاصله گرفتم ، که صدام کرد :
-پری ؟
چه زیبا اسمم رو به زبون می آورد . ایستادم خودشو بهم رسوند و مقابلم ایستاد .
-کجا می ری ؟
نگاش کردم :
-دیدم رفتید تو فکر ، نخواستم خلوتتون رو به هم بزنم .
-من خلوتی ندارم که تو نخوای توش باش ، تو که غریبه نیستی . تازه ما داشتیم با هم حرف می زدیم ، تازه می خواستم سوال خودتو ازت بپرسم ؟
-کدوم سوال ؟
-تا حالا عاشق شدی ؟
خندیدم .
-می خندی ! مگه حرفم خنده دار بود ؟
-نه ، ولی من کی وقت عاشق شدت داشتم ؟
تو دلم گفتم «دیوونه ، بزدل ، ترسو ، دروغگو ، بگو آره . آره عاشق تو . نه بگو عاشقت نیستم دیوونت شدم . مریدیت شدم . اونقدر که نمی تونم کسی رو کنارت ببینم »
-حالا کجا می ری ؟
-می رم کمک مریم خانوم ، نکنه یه وقت خسته شن ، می رم شام درست کنم .
کنارم شروع به قدم زدن کرد .
-همه حرفات پراز طعنه است .
-من ! نه ! چرا این طوری تصور می کنین ؟
-نمی دونم . شایدم دارم اشتباه می کنم روزی که آرش اومد خونتون خواستگاری و من تورو انجوری دیدم ،فهمیدم اشتباه می کردم .
-من با پسرای زیادی بودم ، فقط واسه اینکه ازشون انتقام بگیرم ، ولی هیچ وقت بهشون وابسته نشدم . هیچ وقت بهشون اجازه ندادم توی دلم جا باز کنن . ولی رابطه آرش یه چیزی فراتر از اینا بود ، آرش برام یه دوست بود ، مثل سوزان برای شما .
-پس چرا دلشو شکوندی ودست رد به سینه اش زدی ؟شما زوج خوبی می شدید .
-اونا منو نپسندیدن .
-چرا ! چقدر بی سلیقه ، من مطمئنم اگه لباسات رو عوض نمی کردی ، مامانش عاشق می شد.
-مسخره می کنید ؟اگه می دونستم هیچ وقت خودم رو اون جوری درست نمی کردم .
موبایلش رو از تو جیبش بیرون کشید و گفت :
-بذار نشونت بدم .
-هنوز اون عکسارو دارید ؟
خندید :
-اون روز یکی ازبهترین روزای زندگیم بود ، باید این عکس ها رو نگه دارم تا همیشه به یاد اون روز باشم .
-خیلی بی انصافید ؟
-بیا خودت نگاشون کن .
با این حرف ، گوشی رو داد دست من . همه عکسایی که اون روز گرفته بود توی گوشیش بود ، هیچ کدوم رو پاک نکرده بود .
-الان پاکشون می کنم
-نه اینکارو نکنی ها .
-خیلی زشته .
خندید :
-جون من پری ، این یکی رو نگاه کن ، درست عین کولی ها .
و بعد بی اراده دستش رو گذاشت رو شونه ام .
-اینم خیلی قشنگه ، ببین
سرتاپام پراز هیجان شده بود . اون کنارم بود و اونقدر صمیمی باهام حرف می زد .نگاش کردم ، پرده ای از اشک نگامو تار کرد . کاش می فهمید چقدر بهش احتیاج دارم .لحظه ای بدون توجه به زمان و مکان ، نگاهمون تو هم گره خورد . بی اراده دوتا قطره اشک از چشام پایین چکید .
آهسته دستش رو از روی شونه ام برداشت .
-پری ! من ..خیلی وقته می خوام ...راستش
صدای گریه سارا ، نگاه هر دومون رو به ساختمون دوخت .
-وای سارا ...معذرت می خوام !
اینو گفت و دوید طرف ساختمون . من موندم و عطری که از اون جا مونده بود و گوشی موبایلش توی دستام .
اشکام رو پاک کردم و روی پله ها نشستم و دوباره شروع کردم به دیدن عکس ها . چهار پنج تا عکس ازاون روز بود و بعد ...! بقیه اش عکس هایی بود که حیرت رو به خونه چشام دعوت کرد . نزدیک بیست تا عکس از من بود . عکس هایی که نمی دونستم کی گرفته ؟اصلا حواسم نبود و کاملا مشخص بود که پنهانی گرفته شده بودن .
یه جا روی تاب نشسته بودم . یه جا توی پارک بودم . چند تا کنار خاک مامان . یکی روی مبل نشسته بودم و گیتار می زدم و بقیه عکس هایی که حتی نمیدونستم کی و کجا گرفته !
-آه پدرام . اینا رو باور کنم یا نگاه سرد و رفتار بی تفاوت رو .
بلند شدم و با یه نفس عمیق بغضم رو فرو دادم و نگام روبه آسمون دوختم .
«پدرام ، چی باعث می شه که احساست رو مخفی کنی .چی ؟»
صدای در نگامو از ستاره ها جدا کرد . برگشتم عقب و اون دیدم که سارا رو توی بغلش گرفته و آهسته براش حرف می زد .
-گریه نکن گل بابا ، عزیز بابا ؛ عسلم . تو عمر بابایی .
-چی شده آقا پدرام .
-نمی دونم ، هر چی می پرسم جواب نمی ده .
رفتم طرفش .
-بدینش بغل من .
نگام کرد و آهسته رو به سارا گفت :
-می ری بغل خاله پری ؟
-اوهوم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید