نمایش پست تنها
  #53  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت چهل و نهم »

با صدای زن دایی از خواب بیدار شدم . پشت در ایستاده بود و صدام می کرد .
-پریا ! بیداری ؟
روی تخت تکونی به خودم دادم و نشستم و در حالی که خمیازه ای می کشیدم گفتم :
-اه زن دایی بیاین تو .
درو باز کردو اومد داخل .
-سلام .
سلام صبح بخیر .
گوشی رو به طرفم گرفت و گفت :
-شراره خانومه حرف می زنی ؟
بلند شدم و رفتم جلو و گوشی رو از دستش گرفتم .
-مرسی زن دایی .
- من می ریم پریا جان صبحانه حاضره بیا آشپزخونه .
چشمی گفتم و گوشی رو گرفتم کنار گوشم .
-الو شراره جون سلام .
-علیک سلام حالا دیگه این جوریه ؟
خندیدم :
-چه جوری ؟
-چرا به من نگفتی ؟
-راستش خودمم خبر نداشتم .
کی رفتی ؟ساعت دو نصف شب ؟
آره حمید اومده بود دنبالم.
-اون وقت تو هم به خودت اجازه دادی بدون من ..
نالیدم :
-شراره ...
-لازم نکرده برام زبون بریزی
-خوب من نمی خواستم از خواب بیدارت کنم ، یعنی دلم نیومد که ...
-آره تو گفتی ...
-نه به خدا شراره
چیه ترسیدی باهات بیام جات تنگ بشه ؟
-من از خدام بود که تورو از اون خونه بیارم بیرون . ولی خوب فکر کردم نمی آی .
-چرا این فکر کردی من که به اقا جون گفته بودم می آم ؟
هنوزم دیر نشده .
-باشه من پنج شنبه می آم .
-با ماشین خودت می آی ؟
-اره .
-مواظب خودت باش
-تو همین طور .
-به همه سلام برسون
-چشم
-کاری نداری پریا جان دارن در می زنن .
-نه برو خداحافظ
هانیه دختر داییم یعنی خواهر حمید توی اون چهار سالی که باهاشون زندگی کردم هیچ وقت نتونستیم رابطه دوستانه برقرار کنیم . نه اینکه با هم بد باشیم نه ، به هم احترام می گذاشتیم در ظاهر خوب بودیم ولی هیچ وقت رابطه عاطفی صمیمانه بیم ما ایجاد نشد . هانیه دختر تودار بودو منم اونقدر غرق خودم بودم که تلاشی واسه نزدیک شدن به او نکردم .
خونه آقا جون یه باغ بزرگ بود که بیشتر درخت هاش نارنج و پرتغال بودن . وسط باغ یه ساختمون بزرگ بود که مثل همه خونه های شمال سقف شیروونی داشت ، با سفال های قهوه ای پشت ساختمون یه بنای کوچکتر بود که اصغر آقا باغبون مهربون و زحمت کش باغ اونجا زندگی می کرد ، به همراه اقدس خانوم که آشپزی و نظافت خونه رو به عهده داشت .
این باغ با صفا توی یه ده کوچ بود . دهی که از یه سمت به دریا و از مست دیگه به کوه ختم می شد . یه رودخونه از وسط بااغ عور می کرد که منظره قشنگی به باغ می داد .جرکت آب و ریزش اون روی سنگ ها یه ترنم دل انگیز بود واسه لحظه های تنهایی.
صبح روز عروسی بود دلم عجیب گرفته بود حتی شادی و رقص دخترا و پسرا که وسط باغ به پا شده بود نتونست کسالتم ر برطرف کنه . بودن اینکه کسی متوجه بشه از بین جمعیت بیرون اومدم و از در پشت باغ خارج شدم در پناه دیوار شروع به حرکت کردم و به سمت جنگل رفتم .
با دست گوشه دامن بلندم رو گرفته بودم و سعی داشتم دامنم رو از گل و لای باقی مونده از بارون دیشب حفظ کنم . با اون لباس درست شبیه دخترای شمالی شده بودم اون لباسو زن دایی برام دوخته بود و به قول حمید خیلی بهم می اومد .
کنار رودخونه روی کنده درختی که دیگه انگار به وجودم عادت کرده بود نشستم نگام به ابی که از مقابلم عبور می کرد خیره موند ولی به ذهنم همراه اون جاری شد .
دوباره عشق پدرام توی دلم جوونه زده بود . حالا که می دونستم هنوز مجرده و به این سال ها خودم رو گول زدم که می تونم فراموشش کنم . پدرام هنوزم توی دلم باقی مونده بود .
چشمامو بستم و سعی کردم چهر شو توی ذهنم ترسیم کنم . نمی دونم چقدر گذشته بود که چشمامو باز کردم و حس کردم پدرام رو به روم نشسته و با همون نگاه مهربون و افسونگر و البته غم گرفته اش داره نگام می کنه . چشمامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم تا خیالش محو بشه ولی انگار خیال نبود لباش حرکت کرد و اسمم رو به زبون آورد .
از جا بلند شدم وانم همراه من بلن شد دیگه مطمئن شدم این خود پدرام نه شبح و خیال اون .
-سلام
روم بروگردوندم تا فرار کنم طاقت روبه روشدن باهاش رو نداشتم حالا فهمیده بودم اون هنوز مجرده و من تاوان یه خیال یا یه اشتباه و خطای نکرده رو پس دادم بیشتر ازش دلگیر بودم .اون چهار سال از بهترین دروانی رو که ما می تونستیم کنار هم باشیم به سیاهی کشوند قدم دوم رو که برداشتم پام روی سنگ های زیر پام سر خورد و از پشت افتادم توی آب .
صدای جیغ کوتاهی که بی اراده از گلوم خارج شد ، توی صدای فریادش گم شد :
-مواظب باش !
خودشو رسوند بهم و مقابلم ایستاد . ومثل آدم های گیج فقط نگاشکردم دستش رو دراز کرد طرفم .
-بلند شو .
نگام رو از صورتش جدا کردم و دستمو توی دستش گذاشتم و با کمکش بلند شدم .
-چیزیت که نشد ؟
سرمو تکون دادم و زیر لب چیزی شبیه نه زمزمه کردم . خودمم نمی دونم چم شده بود گوشه دامنم رو گرفتم و سعی کردم با گرفتن آبش کمی سبک ترش کنم تا راه رفتن برام آسون بشه .
-کمک نمی خوای ؟
-نه شما اینجا چی کار می کنید ؟
-دنبال گم شدم می گشتم ، ادرس اینجا ر وبهم دادن .
-کی گفت من اینجام ؟
-حمید .
-کار اشتباهی کرد .
اینو گفتم و به سمت باغ حرکت کردم .
-چرا از من فرار می کنی ؟
جوابشو ندادم . اومد دنبالم .
-پری ؟
ایستادم ولی برنشتم تا نگاش کنم تو دلم غوغا بود .
-من از شما فرار نمی کنم .
-شما ؟من چه کار کنم تا دوباره برات تو بشم . پدرام بشم .
شروع کردم به حرکت .
-دارم باهات حرف می زنم .
-سردمه می رم لباسمو عوض کنم .
دنبالم اومد .
-صبر کن .
خودشو بهم رسوند و کتش رو انداخت رو شونه هام .
-می خوام باهات حرف بزنم .
-دارم می رم شراره رو ببینم دلم براش تنگ شده .
روبه روم ایستاد و زل زد تو چشام .
-واسه من چی ؟ دلت واسه من تنگ نشده بود ؟
سرم رو تکون دادم و نگامو به زمین انداختم اهی کشید و گفت :
-ولی من دلم برات تنگ شده بود ، خیلی بیشتر از اون چهار سالی که ازم دور بودی توی این دو هفته خیلی دلم هواتو داشت .
پوزخندی زدم و گفتم :
-به مرغ دلتون بگید ، هوای یه آشیونه دیگه ر وبکنه .
- ولی مرغ دلم کارش از این حرفا گذشته وحالا هم اومدم تا تورو برگردونم به خونه .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید